دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۲
۷

روایت خود شهید از توحش اغتشاشگران زن زندگی آزادی

چهارشنبه ۲۹ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۳۷
کد مطلب: 851591
دیوانه‌وار عاشق اهل بیت (ع) بود و همیشه می‌گفت امام حسین (ع) هوای من را دارد، چون من سینه‌زن امام حسین (ع) هستم و اشک ریخته‌ام. اگر صدای روضه‌ای را می‌شنید همچون ابر برای اهل بیت (ع) اشک می‌ریخت
روایت خود شهید از توحش اغتشاشگران
به گزارش جهان نيوز به نقل از روزنامه جوان، بسیجی مدافع امنیت پوریا احمدی ۳۰شهریورماه سال ۱۴۰۱ در جریان اغتشاشات اخیر بر اثر ضربات متعدد چاقوی اغتشاشگران مجروح شد و چند روز بعد به دلیل شدت جراحات وارده به شهادت رسید. شهید احمدی ۴۴ ساله و دارای دو فرزند دختر بود. او جزو بسیجیان سپاه محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ و دومین شهید اغتشاشات شهر تهران بود. به مناسبت اولین سالگرد شهادتش، پای صحبت افسانه فتحی، همسر شهید نشستیم. روایت مدافعان امنیت همان‌قدر که تلخ است شنیدنی است، باید آنقدر گفت و شنید که یادمان نرود.
 
کمی از خودتان و شهید بگویید، او متولد چه سالی بود، چه شغلی داشت؟
من متولد ۱۳۵۹ و کارمند بیمارستان هستم و همسرم پوریا احمدی متولد ۱۳۵۷ بود که در ۳۰ شهریور سال گذشته، در جریان اغتشاشات بر اثر اصابت چاقو مصدوم شد و در ۱۲ مهر ماه به شهادت رسید. پوریا شغل آزاد و یک برادر داشت. مادرش هم سوپر وایزر بیمارستان شهید دکتر معیری بود و الان بازنشسته است. پدرش هم در سال ۱۳۷۸ به رحمت خدا رفته است. خانواده همسرم بسیار ساده زیست و اهل هیئت و علاقه‌مند به اهل بیت (ع) هستند.

نحوه آشنایی‌تان با شهید چطور بود؟
شهریور سال ۱۳۸۰ من در بیمارستان مشغول کار شدم و سال بعدش که در بخش اتاق عمل مشغول بودم، خانواده همسرم به واسطه آشنایی‌ای که مادرش با سوپر وایزر بیمارستان ما داشت، دنبال دختر خانمی برای ازدواج با آقا پوریا می‌گشت، بنابراین من را به آن‌ها معرفی کردند. من آن موقع به خاطر دوری محل کارم با منزل، شب‌کار بودم. همسرم با مادرش و دختر‌دایی‌اش آمدند اتاق عمل و من را دیدند. ماجرای آشنایی‌مان از آنجا با خانواده آقا پوریا شروع شد که منجر شد بعد از مدتی به عقد یکدیگر دربیاییم و ازدواج کنیم.

ثمره ازدواج شما چند فرزند است؟
دو دختر به نام‌های فاطمه و حلما که فاطمه متولد اسفند ۱۳۸۶ و حلما متولد مهرماه ۱۳۹۴ است.

از شب حادثه بگویید. ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۱ در محله پیروزی چه اتفاقی افتاد؟
در سال ۱۴۰۱ بعد از عید که اعلام کردند تقریباً کرونا در حال اتمام است و مهر ماه مدارس باز می‌شوند، با مسئول اتاق عملم صحبت کرده بودم که به خاطر شرایط کاری‌ام و حلما دختر کوچکم که می‌خواست وارد کلاس اول شود، شیفت شب‌کاری را به من بدهند و آن‌ها نیز با خواسته من موافقت کردند. تقریباً در شش ماهه اول ۱۴۰۱ شیفت شب را در بیمارستان بر عهده داشتم. شب ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ و شب‌های آخر صفر داشت سپری می‌شد. من شب‌کار بودم و ساعت ۵ بعد از ظهر به آقا پوریا زنگ زدم که می‌روم سرکار و او منزل برود پیش بچه‌ها باشد. من رفتم بیمارستان تا ساعت ۷ بعدازظهر محل کارم حاضر شوم. همسرم تماس گرفت که دلم خیلی هوای امام حسین (ع) را کرده است و می‌خواهم امشب اول هیئت بروم. بعد به منزل می‌روم.

من گفتم امشب پیروزی خیلی شلوغ است و بچه‌ها منزل تنها هستند. او گفت کمی عزاداری برای امام حسین (ع) می‌کنم و بعد منزل می‌روم. همسرم هیئت رفت و حال آنجا چه روضه‌های بر اهل بیت (ع) می‌خوانند و در دل شهید چه می‌گذرد، نمی‌دانم، اما او موقع برگشت از هیئت بود که اغتشاشگر‌ها را می‌بیند و برای نجات مردمی که از دست اغتشاشگر‌ها آسیب می‌دیدند، وارد عمل می‌شود. گویا پوریا از خانم‌ها و از چادر سرکردن آن‌ها به دفاع می‌پردازد که با ضربات چاقوی تعدادی از اوباش مورد حمله قرار می‌گیرد. متأسفانه آن شب هیچ آمبولانسی قبول نمی‌کند که بیاید در صحنه حادثه و همسرم را به بیمارستان منتقل کند. همان آمبولانسی را که آمده بود هم اغتشاشگر‌ها به آتش می‌کشند. همسرم را با یک پیکان وانتی که یک آقا و همسرش داخلش نشسته بودند، به بیمارستان فجر می‌رسانند.

شما که سرکار بودید چطور از این قضیه اطلاع پیدا می‌کنید؟
من ساعت ۸ شب با تلفن همراه همسرم تماس گرفتم. او گفت کارم در هیئت تمام شده و می‌خواهم به منزل بروم. مجدداً ساعت ۹ شب بود که با منزل تماس گرفتم. دخترم گفت بابا هنوز نیامده است. نگران شدم و هر چه با گوشی همسرم تماس گرفتم و پیامک فرستادم، جوابی نمی‌داد. با دخترم تا ساعت ۱۲ در تماس بودیم و صبرم تمام شد. رفتم به مسئول بخش اتاق عملم گفتم که همسرم جواب تلفنش را نمی‌دهد و هنوز منزل نرفته و نگرانم کرده است. بچه‌ها در منزل تنها هستند. می‌خواهم به منزل بروم، ببینم چه اتفاقی افتاده است. همکارم به من گفت شاید ماشین همسرت خراب شده است. گفتم: نه همسرم کسی نیست که جواب تلفن را ندهد. فکر می‌کنم اتفاقی برایش افتاده است. آشوب خاصی در دلم برپا شده بود. همزمان دنبال اسنپ و آژانس برای رفتن به منزل بودم که هیچ جور پیدا نمی‌کردم. دیدم که دخترم تماس گرفت و گفت با بابا تماس گرفتم، گوشی بابا را کس دیگری جواب داد و گفت با این شماره تماس بگیرید. چون دخترم استرس گرفته بود شماره یادش نمی‌آمد. من دوباره با گوشی همراه همسرم تماس گرفتم و از شماره من که روی گوشی‌اش افتاده بود به من جواب دادند و گفتند: چند تا ضربه سنگ به سر همسرتان خورده است. حالش خوب است، تا دو ساعت دیگر مرخص می‌شود و نیازی نیست بیایید. کمی آرامش گرفتم، ولی همچنان دلم شور می‌زد و می‌دانستم کار فراتر از چند تا سنگ است که پوریا نتوانسته جواب تلفنش را بدهد. احتمال اینکه اتفاق بدتر افتاده باشد، بود. در تکاپوی تهیه ماشین بودم و به دخترم تلفنی قضیه را گفتم که دخترم به ۱۱۸ زنگ زد و شماره بیمارستان فجر را گرفت و زنگ زد بیمارستان. آنجا گفته بودند که حال این بیمار که سراغش را گرفتید، اصلاً خوب نیست و اورژانسی او را اتاق عمل برده‌اند. دخترم مجدداً به من زنگ زد و اطلاع داد که اوضاع از چه قرار است. دخترم به من گفت: فکر می‌کنم بابا تیر خورده است! به هر حال ماشینی فراهم کردم و همراه با بچه‌ها ساعت ۵/۲ نصف شب خودمان را به بیمارستان فجر رساندیم. در آنجا گروهی از دوستان همسرم را دیدم. به من گفتند چیزی نشده و فقط پایش بخیه خورده است. وقتی به اتاق عمل رفتم، مسئول اتاق عمل به من گفت همزمان چهار عمل روی همسر شما انجام شده است. تا دو ساعت دیگر احتمالاً عملش تمام می‌شودو به بخش منتقلش می‌کنیم. در مورد عملش هم گفتند به روده‌هایش آسیب رسیده است. دو تا از شریان‌هایش قطع شده و خونریزی شدید داشته که پیگیری شده است. ساعت ۵/۴ صبح به ما گفتند که آقا پوریا به بخش منتقل می‌شود و شما نمی‌توانید ایشان را ببینید. در بخش آی‌سی‌یو از او مراقبت می‌شود. پزشک بیهوشی پوریا گفت تا فردا بدون دستگاه نمی‌تواند تنفس داشته باشد. شاید فردا اوضاعش بهتر شود، به اصرار رفتم بالای سرش که پرستار اتاق گفت: تا صبح زنده نمی‌ماند، تمام بدنش چاقو خورده است. در همان حال حس کردم که پوریا صدای من را می‌شنود. پرسیدم صدای من را می‌شنوی؟ دیدم سرش را تکان داد.

گفتید دختر کوچک‌تان تازه می‌خواست به مدرسه برود، در آن لحظات چه حالی داشتید؟
آن شب شرایط سختی برای همه ما بود. با دو تا بچه‌هایم تا صبح در بیمارستان سپری کردیم و با هیچ کدام از فامیل‌های درجه یک خودم و همسرم تماس نگرفته بودم. روز بعد هم جشن شکوفه‌ها برای کلاس اولی‌ها برگزار می‌شد که دخترم حلما مرتب به من می‌گفت یعنی من دیگر به جشن مدرسه‌ام نمی‌روم. قرار بود با بابا به مدرسه بروم. من به دخترم قول دادم هرجوری شده تو را به جشن مدرسه‌ات می‌رسانم. ساعت ۵ صبح از بیمارستان با بچه‌ها به سمت منزل رفتیم. ساعت ۵/۶ صبح با برادر خودم و برادرهمسرم تماس گرفتم، اتفاقی را که برای پوریا افتاده بود تعریف کردم. ساعت ۵/۸ صبح حلما را برای جشن شکوفه‌ها به مدرسه رساندم و با برادرم به بیمارستان رفتیم. برادر همسرم که در مأموریت بود خودش را به بیمارستان رساند.

دکتر‌ها گفتند فعلاً اوضاعش در آی‌سی‌یو به همان صورت است و تغییری نکرده است.

گفتند احتمال دارد اگر تا بعد از ظهر شرایطش به همین صورت پیش رود، دستگاهش را از وی جدا کنند. ساعت ۵/۲ بعد‌ازظهر دستگاهش را برداشتند و نمی‌گذاشتند در اتاق با ایشان دیدار داشته باشم. وقتی سردار سلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عیادت همسرم آمدند، توانستم جلو بروم و همسرم را از نزدیک ببینم. پوریا قول داد که خوب شود و برگردد. دو روز بعد به ما گفتند اقوام درجه یک می‌توانند از بیمار دیدار داشته باشند. حلما وقتی پدرش را دید گفت بابا من به مدرسه رفتم، مگر تو نگفتی که روز اول من را به مدرسه می‌بری! پرستار وقتی صحبت حلما را با بابایش شنید، اجازه داد حلما از نزدیک پدرش را عیادت کند. حلما رفت دست پدرش را گرفت و صورتش را بوسید و آمد بیرون. خیلی بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت: «چرا اینقدر بدن بابا زخمی بود. چرا این کار را با بابا کردند؟»

بنابراین همسرتان تا چند روز بعد از مجروحیت زنده بود و حتی به هوش آمد، چطور به شهادت رسید؟
بله، حتی روز بعدش با ما تماس گرفتند که آقا پوریا به بخش منتقل می‌شود، برایش آبمیوه بیاورید. دختر بزرگم با خوشحالی گفت من آبمیوه می‌برم و با پدربزرگش به بیمارستان رفتند. فاطمه موفق شده بود با پدرش صبحت کند و پرسیده بود: بابا آن شب چی شد؟ پدرش گفته بود: «۱۲ نفر روی سرم ریخته بودند و من را در جوی آب انداختند و بعد بلندم کردند و من را نگه داشته بودند تا نفر بعدی من را با قمه بزند. دیدی بابا چقدر قوی بودم که توانستم زنده بمانم». دخترم گفته بود: بابا قول می‌دید هر چه زودتر به خانه بیایید؟


پدرش گفته بود: آره عزیزم قول می‌دهم بیایم خانه. هنوز بعد از گذشت یک سال دخترم سر مزار بابایش نمی‌رود و باور ندارد پدرش دیگر بین ما نیست و به این امید است که پدرش، چون قول داده است به خانه برمی‌گردد. کمی بعد دوباره به ما اطلاع دادند که حال آقا پوریا بد شده و افت سطح هوشیاری داشته است. رفتیم بیمارستان و آنجا گفتند که آقا پوریا منتقل می‌شود به آی‌سی‌یو و احتمالاً کلیه‌هایش از کار می‌افتد و امکان دارد دیالیز شود. شب شهادت امام حسن‌مجتبی (ع) بود. پوریا خیلی علاقه به امام حسن‌مجتبی (ع) داشت و، چون پدرش شب شهادت نذری می‌داد، آقا پوریا هم ادامه‌دهنده راه پدرش بود. همیشه می‌گفت امام حسن‌مجتبی (ع) خیلی غریب است. خلاصه از بیمارستان به خانه آمدیم و گوسفندی را عقیقه کردیم. دوباره ۱۱ شب گفتند اوضاعش بهتر شده است، ولی وقتی مایعات به او می‌دادیم بالا می‌آورد و سُرم می‌زدند. همینطور تا شب جمعه که گفتند احتمال نشت از روده‌ها وجود دارد و باید دوباره جراحی شود. می‌گفتند پیچ خوردگی روده دارد. روز جمعه سه ساعت عملش طول کشید و گفتند سه روز دیگر می‌توانیم مایعات به او بدهیم، ولی آنقدر ضعف به پوریا غلبه کرد که نمی‌توانست از جایش بلند شود. تمام بدنش ورم کرده بود. موقعی که رفتیم ملاقاتش، از پشت شیشه پوریا را دیدیم که ما را نگاه کرد و اشک از چشمانش جاری شد. اشاره کرد که ما برویم. وقتی دید که ما نمی‌رویم، به پرستار گفت پرده را بکشد. روز بعد دوباره به ما گفتند حال پوریا بهتر شده است. بعد از آن مجدداً گفتند آی‌سی‌یو مریض بد حال دارد و اجازه ملاقات ندارد. متوجه شدم که پوریا مجدداً حالش بد شده است. احتمال ریسک ترومبوآمبولی‌اش زیاد است.

با اصرار زیاد و تماسی که نگهبان آنجا برایم فراهم کرد، متوجه شدم حال پوریا بسیار بد است. ساعت ۳ بعداز‌ظهر با اصرار زیاد خودم را به اتاق آی‌سی‌یو رساندم. پوریا آرام خوابیده بود. بدنش هنوز داغ بود. التماسش کردم که چشمانش را باز کند، ولی پوریای عزیزم رفته بود پیش خدا و شهید شده بود.

توانستند قاتلان آقا پوریا را پیدا کنند؟
نه! بعد از گذشت یک سال هنوز قاتلانش پیدا نشده‌اند که چه کسانی بودند. چون دوربین‌های آن خیابان را مخدوش کرده بودند. آن شب از یک دوربین به طور هاله‌ای مشخص بود که چگونه پوریا را با ضربات چاقو مصدوم کردند.

اگر قاتلان پیدا شوند چه حرف‌هایی با آن‌ها دارید؟
به آن‌ها می‌گویم: «آیا شما دیدید که پوریا به شما آسیبی برساند که شما اینطور به جانش افتادید؟» همیشه ایشان از سرکار می‌آمد، صندل پایش بود. اگر پوریا قصد آزار کسی را داشت، اینقدر ساده لباس نمی‌پوشید. چرا دو تا بچه را از دیدن و مهر پدر محروم کردید؟ چرا زندگی ما را که خیلی خوب بود، داغون کردید؟ از مردم می‌خواهم که اینقدر به فضای مجازی اهمیت ندهند و خیلی راحت هر چیزی را قبول نکنند. خیلی حرف‌ها را در شبکه‌های ماهواره‌ای در مورد همسر من گفتند و کسانی که از نزدیک ما را می‌شناسند، می‌دانند که همه این حرف‌ها دروغ است. همسرم نه وسیله‌ای برای دفاع از خودش داشت، نه چیزی، بلکه با دست خالی برای دفاع از ناموس مردم جلو رفته بود.

فکر می‌کردید روزی شما را به عنوان همسر شهید نام ببرند؟
من همیشه یاد این شعر که حضرت آقا می‌خواندند می‌افتم که: «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند». بعد از شهادت آقا پوریا واقعاً من معنی این شعر را فهمیدم. هیچ کدام فکر نمی‌کردیم که آقا پوریا جزو آمار شهدا باشد، ولی وقتی در زندگی خود بازنگری می‌کنم، می‌بینم رفتار آقا پوریا واقعاً شهادت‌گونه بود.

مهربانی‌اش، دلسوزی‌اش، بی‌کینه بودنش و احترام گذاشتن به دیگران.

آیا بعد از گذشت یک سال با شهادت همسرتان کنار آمده‌اید؟
شهادت آقا پوریا برایم خیلی سخت بود و خیلی بی‌تابی می‌کردم، ولی جلوی بچه‌ها خودم را نگه می‌داشتم. یک شب در ماه مبارک رمضان شهید را قسم دادم که صبرم را زیاد کند که بتوانم آرامش بگیرم. در خواب دیدم که شهید با سر و صورت تمیز به منزل آمده است و می‌گوید که می‌خواهم آژانس بگیرم و به مادرم سر بزنم. من به آقا پوریا گفتم برگشتی؟ که ایشان در جواب گفت: «من همیشه در خانه هستم.» با گفتن این حرفش در عرض یک ثانیه یاد بیمارستان و دوران بستری ایشان افتادم. گفتم ما شما را معراج بردیم و یادم است شما را خاکسپاری کردیم، ولی شهید جواب داد: «من دارم می‌گویم که زنده و بین شما هستم.» در همان عالم خواب شک کردم، به مامانم گفتم نکند کسی که ما خاکسپاری کردیم پوریا نبوده. شهید گفت: «افسانه این حرف‌ها را ول کن. من زنده و لحظه‌لحظه کنار شما هستم.»

به عنوان سخن آخر بفرمایید آقا پوریا چه شخصیتی داشت که اینطور عاقبت‌بخیر شد؟
دیوانه‌وار عاشق اهل بیت (ع) بود و همیشه می‌گفت امام حسین (ع) هوای من را دارد، چون من سینه‌زن امام حسین (ع) هستم و اشک ریخته‌ام. اگر صدای روضه‌ای را می‌شنید همچون ابر برای اهل بیت (ع) اشک می‌ریخت، طوری که انگار عزیزترین کس خود را از دست داده باشد. مطمئن بود اهل بیت (ع) جواب اشک‌های او را بی‌نصیب نمی‌گذارند.
https://jahannews.com/vdcgyq97qak9nn4.rpra.html
jahannews.com/vdcgyq97qak9nn4.rpra.html
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
روح همه شهدا قرین رحمت الهی
Iran, Islamic Republic of
روحش شاد و یادش گرامی باد.
خدا حودش منتقم و پاسدار خون شهیدان هست و قطعا" قاتلین داعشی حرامی جنایتکار به بدترین عذاب الهی گرافتار خواهند شد.
Iran, Islamic Republic of
روحش شاد.
لعنت بر این جنبش توحش و فواحش که بخاطر ولنگاری و هرزگی و آزادی جنسی و جسمی باعث خون مردم شدند.
Iran, Islamic Republic of
شهید عزیز دست انتقام خدا بلند هست.
انشاءالله این حرامی های پرورش یافته از دامن های ناپاک و لقمه ها ناپاک و ... به سزای خود می رسند.
Iran, Islamic Republic of
روحش شاد
Iran, Islamic Republic of
رحمت و رضوان الهی بر شهدا و خانواده های آنها لعن و نفرین بر قاتلین انها
Iran, Islamic Republic of
جنبش فواخش ززآ چگونه با اینهمه جنایت در پیشگاه خدای متعال حاضر خواهند شد
آی پدر مادرهای که قاتل و جنایتکار بزرگ کردید ببنید چگونه زندگی کردید و چه لقمه ای به بچه هایتان دادید و چگونه به تربیت فرزندانتان بی توجهی کردید که اینچنین با قساوت تمام آدمکشی کردند آیا شده یکبار به آه یتیمان شهدای امنیت فکر کنید برید سرمست پولهای حرام و شراب و برهنگی تان باشید روز شما هم خواهد رسید
اف بر شما