یک شب که برای نگهبانی با گروه خودمان به راه افتادم، برف شدیدی شروع به باریدن کرد. همیشه به ما یک تکه پارچه میدادند تا روی برفها پهن کنیم و روی آن بنشنیم. آن شب به قدری هوا سرد شده بود که سرما تا مغز استخوان فرو میرفت.
زخمها و مرهمها (5)؛
یخ زدن بسیجی در هوای سرد بانه
23 مرداد 1396 ساعت 19:58
یک شب که برای نگهبانی با گروه خودمان به راه افتادم، برف شدیدی شروع به باریدن کرد. همیشه به ما یک تکه پارچه میدادند تا روی برفها پهن کنیم و روی آن بنشنیم. آن شب به قدری هوا سرد شده بود که سرما تا مغز استخوان فرو میرفت.
به گزارش جهان نیوز، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «احمد انتظاری» از استان یزد میباشد.
خاطره اول
بانه هوای سرد و سوزانی داشت. زمستان سال 1360 هم یکی از سردترین سالهای آن منطقه بود. آن سال برفهای عجیب و غریبی میبارید که هیچگاه در عمرم ندیده بودم. یگان ما در پایگاه مخابرات مستقر بود. شبها برای نگهبانی به سنگر کمین و یا به مسیرهای منتهی به شهر بانه میرفتیم. مأموریتها در دو نوبت تنظیم میشد. هر نوبت نزدیک به پنج شش ساعت طول میکشید. نوبت اول از ساعت 9 شب شروع میشد و تا دو بعد از نیمه شب ادامه مییافت. نوبت دوم هم از ساعت دو بود تا ساعت 6 صبح. همیشه هم در قالب گروههای 11 نفره حرکت میکردیم. من بیسیمچی گروه بودم و میبایست دائماً پشت سر فرمانده حرکت میکردم.
یک شب که برای نگهبانی با گروه خودمان به راه افتادم، برف شدیدی شروع به باریدن کرد. همیشه به ما یک تکه پارچه میدادند تا روی برفها پهن کنیم و روی آن بنشنیم. آن شب به قدری هوا سرد شده بود که سرما تا مغز استخوان فرو میرفت. طوری که از شدت سرما، یخ زدم و بیهوش شدم. دوستانم من را به مقر برگرداندند. وقتی به هوش آمدم به من گفتند: «نزدیک به 20 لایه پتو انداختیم رویت تا تونستیم گرمت کنیم و پوتین را از پایت بیرون بیاریم».
آن یخزدگی و سختیهای دیگر جبهه غرب آن قدر به من فشار آورد که باعث شد طی مدت سه چهار ماهی که توی منطقه بودم حسابی لاغر شوم. به گونهای که وقتی به شهرمان برگشتم و پدرم را پای اتوبوس دیدم، او من را نشناخت و مدام چشمهایش را بین رزمندگان به دنبال من میچرخاند. وقتی بهم رسیدیم و سلامش کردم باورش نمیشد که من احمد هستم.
کد مطلب: 541197
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/news/541197/یخ-زدن-بسیجی-هوای-سرد-بانه