دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 29 Apr 2024
 
۰

اینجا هرکس کشته شود شهید نیست!

يکشنبه ۱۴ تير ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۰۰
کد مطلب: 431702
تانک‌ها می‌رفتند و بچه‌ها بر سرشان آتش می‌ریختند. از مواضع دور شده بودیم. نگران شدم. با صدای بلند داد زدم «برگردید، برگردید!» هر کس کشته شود خونش به گردن خودش است، شهید نیست، برگردید.
به گزارش جهان به نقل از فارس، سردار جعفر مظاهری به تاریخ بهمن ۱۳۴۰ در همدان متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری های کردستان به غرب رفت و در کنار شهید مصطفی چمران به مبارزه علیه ضد انقلاب پرداخت.

وی در طول مدت جنگ در جبهه حضور داشت و مدتی معاون شهید حاجی بابا فرمانده محور جبهه میانی سر پل ذهاب بود. مظاهری در عملیات رمضان که در ۲۲ تیر ۱۳۶۱ آغاز شد فرماندهی گردان خندق همدان را برعهده داشت. این فرمانده دوران دفاع مقدس مطالبی پیرامون عملیات رمضان در کتاب «ده متری چشمان کمین» مطرح کرده است که در بخش اول این مطلب مظاهری به چگونگی بردن نیروها و آمادگی رزمندگان در این عملیات اشاره کرد و در ادامه نحوه اعزام به منطقه عملیاتی رمضان را شرح داد. در این قسمت این فرمانده دوران دفاع مقدس وضعیت پشتیبانی نیروهایش را در حمله رمضان این گونه روایت می‌کند:

*سوال: از نظر تدارک نظامی و غذایی وضعیت چطور بود؟

واقعاً خوب بود. مثلاً از نظر مهمات هیچ کمبودی نداشتیم. گونی فراوان بود و تقریباً هر نیم ساعت یک ماشین می‌آمد و گلوله آر.پی.جی می‌ریخت و می‌رفت. حتی یادم هست یک بار مهمات را با کمپرسی آوردند و آنجا خالی کردند.

از نظر غذایی هم تدارکات عالی بود. تدارکات تیپ بسیار خوب و عالی امکانات می‌رساند. حتی خود مردم قهرمان اهواز با ماشین‌های شخصی خودشان مواد غذایی را تا خود خط می‌آوردند. برای مثال در ظرف‌های بزرگ، یخ و کمپوت می‌ریختند و برای رزمندگان کمپوت تگری می‌آوردند. همه چیز بود ولی مقدار زیادی در راه از بین می‌رفت. شاید ۱۵-۱۰ ماشین مهمات در بین راه منفجر شد و از بین رفت. نکته دیگر این بود که ما از شدت خستگی قوتمان بسته بود و نمی‌توانستیم بخوریم!

* ظاهراً یک مقداری از اصل بحث؛ یعنی پدافند جانانه گردان خندق دور افتادیم. آنجا بودیم که محور را به سه بخش تقسیم کردید...

بله، گویا این سرطان پاتک دشمن علاج‌پذیر نبود. ول‌کن ماجرا نبودند، نمی‌گذاشتند ما لحظه‌ای نفس بکشیم. من نمی‌دانم این نقطه چقدر برای آنها اهمیت داشت؟

پاتک‌های ممتد به بعد از ظهر هم متصل شد. من فکر می‌کنم این بار با یک تیپ به خط یورش آوردند.

هر طرف نگاه می‌کردیم، تانک بود و تانک. طوری که یکی از تانک‌ها آمد و محکم به خاکریز کوبید. از هر طرف می‌آمدند. راست، چپ، روبه‌رو.

هوا یکسره غبار و دود و گردوخاک بود. چشم چشم را نمی‌دید. گویا به نقطه پایان نزدیک می‌شدیم. هفتاد ـ هشتاد نفر در مقابل یک تیپ زرهی و پیاده چه کار می‌توانست بکند؟!

چیزی مثل برق و باد از ذهنم گذشت. چند تا از بچه‌ها را جمع کردم و گفتم: «اینجا ما حتماً شهید خواهیم شد یا شاید هم اسیر! دست راستمان میدان مین است، دست چپمان عراقی‌ها هستند، پشت سر موضع دفاعی نداریم، پس چاره‌ای نداریم الا اینکه به قلب دشمن بزنیم! »

بچه‌ها که گویی منتظر این حرف بودند، زود اعلام آمادگی کردند و هرچه دم دستشان بود برداشتند. ناگهان فریاد الله اکبر خاکریز را برداشت. بچه‌ها از خاکریز به پایین سرازیر شدند و با تیربار و کلاش و آر.پی.جی به طرف تانک‌ها آتش گشودند. آقا! اگر این امداد الهی نباشد، پس چه خواهد بود؟ باور کردنی نبود، تانک‌ها سر و ته کردند و فرار آنها آغاز شد.

به یقین دست غیب الهی به امداد ما آمده بود. تانک‌ها آنقدر سراسیمه و وحشت زده رفتند که چند تایشان با هم برخورد کردند. خدمه تانک‌هایی که گیر افتاده بودند از تانک‌ها بیرون می‌آمدند. جانشان را برداشته و فرار می‌کردند. تانک‌ها می‌رفتند و بچه‌ها بر سرشان آتش می‌ریختند. از مواضع دور شده بودیم. نگران شدم. با صدای بلند داد زدم «برگردید، برگردید!» هرکس کشته شود خونش به گردن خودش است، شهید نیست، برگردید.

دستورم کارگر نیفتاد بالاخره با خواهش و عجز و التماس آنها را به عقب برگرداندم.

حماسه غرور آفرین خندق اینجا خلق شد، دشمن در این قسمت مهم عقب‌نشینی کرد و پاتک‌هایش قطع شد و به شکر خدا خط ما تثبیت شد.

* دیگر پاتک نکردند؟

تقریباً این آخرین پاتکی بود که ما پاسخ دادیم. البته آتش همچنان تا شب چهارم ادامه داشت. چندین بار با آقای سلیمانی تماس گرفتم که نیروها را تعویض کند. حتی کارمان به مشاجره لفظی هم رسید. سرانجام تیپ بعثت که در جناح راست ما مستقر بود، یک گردان نیروی آورد و خط را از ما تحویل گرفت. آنها از همان شب، خاکریز را به سمت دژ خودی ادامه دادند و بدین ترتیب خط شکل مناسب‌تری پیدا کرد. پس از موافقت جابه‌جایی نیرو، درخواست کردم ده دستگاه خودرو به خط بفرستند تا نیروها را به عقب منتقل کنیم. تویوتاها رسیدند. تویوتای اول و دوم را پر کردیم. اما تویوتای سوم هنوز جای خالی داشت! هرچه داد زدیم: «بچه‌های همدان، گردان خندق، فتح، گردان نصر!» گویا هیچچ‌کس نمانده بود. البته چند نفری مصر بودند بمانند تا شهدا را انتقال بدهند، اما من بر آنها تکلیف کردم که بیایند. چون امکان شهید شدن آنها زیاد بود، چنین تکلیفی بر آنها کردم.

* گویا شرح مقاومت خندقیون به گوش فرماندهان ارشد هم رسیده بود. اگر چیزی یادتان مانده، ذکرش خالی از لطف نیست.

مقاومت بچه‌ها ستودنی بود و برای کل عملیات اهمیت داشت، لذا در همان‌جا چند باز از قرارگاه کربلا با بی‌سیم تماس گرفتند و حتی یک بار خود محسن رضایی از پشت بی‌سیم به بچه‌ها دست مریزاد گفت و از آنها تشکر کررد که من در همان لحظه بلندگوی دستی را جلوی بی‌سیم گرفتم و حرف‌های برادر محسن را همه نیروها شنیدند.

* در حین عملیات و پدافند شما آسیبی ندیدید!؟

{می‌خندد.} یعنی می‌فرمایید بنده آنقدر وضعم خراب بود!

* نه احساس کردم شما همه‌اش شکسته نفسی کردید و از خودتان نگفتید. آخر این‌جوری که شما تعریف کردید، آدم احساس می‌کند شما فقط دستور داده‌اید!

البته اصلاً وضع آنجا این طور نبود که مثلاً یک نفر جایی بایستد به دیگران فرمان بدهد. از فرمانده تا تک تیرانداز همه می‌جنگیدند. وقتی وضعیت خراب می‌شد، من خودم آر.پی.جی می‌زدم، با تیربار شلیم می‌کردک. خمپاره ۶۰ می‌انداختم. حتی خود من با کلاش تیراندازی می‌کردم. هر که آنجا بود می‌بایست می‌جنگید. چاره‌ای نبود. در یک مورد که اوضاع خیلی شیر تو شیر شد، من می‌خواستم بدانم تمرکز دشمن دقیقاً کجای خاکریز ماست و از کدام جناح می‌خواهند به ما حمله کنند. دوربین را برداشتم و رفتم درست ایستادم بالای دژ و چند دقیقه‌ای منطقه را کامل دید زدم. در همین لحظه خمپاره‌ای زوزه‌کشان با فاصله ۲ متر درست خورد جلوی پای من. با انفجار خمپاره‌ پرت شدم بالا و محکم افتادم به زمین. البته به من چیزی نشدم.

* پس چیزی به شما نشد؟

{می‌خندد.} چرا شد. یک ترکش به لب بالای من خورد و مرتب از آن خون می‌آمد. دیدم اگر بچه‌ها لب و چانه من را خوبی ببینید ممکن است تضعیف روحیه بشوند، برای همن با لب پایینم خون‌ها را به داخل دهانم می‌مکیدم. مرتب لب پایین را روی لب بالا نگاه می‌داشتم تا بچه‌ها متوجه نشوند و خوشبختانه نشدند.

فکر می‌کنم تا شب یک لیتر خون خوردم! آنجا هم خون خوردم! من آنجا هم خون جگر می‌خوردیم و هم خون لب! {می‌خندد.}

* از این که از آن افنجار جان سالم به در بردید، چه احساسی به شما دست داد؟

خب، مشابه این وضعیت بارها و بارها تکرار شد. نه فقط برای من بلکه برای همه نیروها. آخر آن همه آتش و گلوله با کسی شوخی نداشت، اما من بعد از این جریان احساس کردم شهادت به این آسانی‌ها هم نیست! ولی نکته خیلی مهم این بود؛ می‌دانید که از جمع فرماندهان فقط من مانده بودم! همه رفته بودند! {بغض گلویش را می‌فشارد.}

احساس کردم خدا می‌خواهد من را نگه دارد تا به این بچه‌ها خدمت کنم. من تنها بازمانده فرماندهان عملیات رمضان هستم. دلم می‌خواهم حق مطلب ادا شود. مردم بدانند که حبیب‌ها و حاجی‌بابایی‌ها و دلاوری‌ها چه کردند!

* انشاالله. شما از خط به عقب آمدید، اما اینجا یک سوال می‌ماند و آن اینکه سخت‌ترین لحظه‌های جنگ زمانی است که گردان به عقب باز می‌گردد و بچه‌ها جای خالی شهدا را می‌بینند. احوال بازماندگان خندق چطور بود؟

{لحظاتی سکوت می‌کند} واقعاً همین‌طور است که گفتید. شرح آن داغ‌ها و این جدایی‌ها ناگفتنی است. گزافه نیست که بگویم بیش از همه، من آن داغ‌ها را احساس می‌کردم. بخصوص که حبیب و حاجی بابایی هم نبودند.

به هر حال ما به عقب برگشتیم. به اردوگاه رفتیم و پس از تحویل سلاح‌ها به دبیرستان بازگشتیم. خیلی‌ها نبودند و بعضی‌ها هم که فکر می‌کردیم رفتنی‌اند، مانده بودند! بچه‌ها گوشه‌ای جمع شده بودند و زیارت عاشوا می‌خواندند. واقعاً صحنه عجیبی بود.

* سه گردان هم در دبیرستان بودید؟

بله، هرچه از سه گردان مانده بود در دبیرستان جمع شده بودند.

* چطور شد به همدان برگشتید؟

عرض می‌کنم. با آقای همدانی تماس گرفتم. گفتم: «حبیب، حاج‌بابا و دلاوری رفتند پیش شهبازی. من تنهای تنها هستم! تکلیف بچه‌ها چه می‌شود؟ بیاییم یا بمانیم؟»

گفت: «باشید آنجا تا من بیایم.» فردا با ایشان و سعید بادامی که همراه او آمده بود به قرارگاه کربلا رفتیم. برادر غلامپور را آنجا ملاقات کردیم و وضعیتمان را برایش تشریح کردم. او با بازگشت بچه‌ها به همدان موافقت کرد. برای بچه‌ها پول و امکانات و غذا گرفتیم و آنها را با قطار راهی قم کردیم. خود برادر همدانی هم زودتر به قم رفت تا مقدمات انتقال بچه‌ها را از قم به همدان فراهم کند.

* شما هم با بچه‌ها رفتید دیگر؟

نه!

* چرا؟

برای آمار. به ستاد معراج شهدای اهواز مراجعه کردم، اما مرا به جای دیگری ارجاع دادند. خلاصه با تلاش زیاد آمار نه چندان کاملی تهیه کردم و به همدان برگشتم. البته این را هم بگویم که دو نفر از بچه‌ها داوطلب شدند در تیپ ثارالله بمانند که اگر خبری از شهدا شد، سریع به ما خبر دهند.

* و شما هم به همدان برگشتید؟

بله. با یک خودرو پیکان که در اختیارم بود، به همراه خسرو صادقی، شامخی، عراقچی و لاله‌چینی به همدان برگشتیم.

در سپاه غوغایی بود. همه رفقا به استقبال آمده بودند. هرکس نام و نشا گمشده‌اش را از من می‌پرسید: «حبیب چطوری شهید شد! دلاوری، حاج‌بابا...!؟»

* می‌دانید که علی‌«غم همه رشادت‌ها، شهادت‌ها و پایمردی‌های بی‌نظیر سربازان امام رمان (عج)، نتوانستیم در عملیات رمضان به اهداف از پیش تعیین شده برسیم. البته دلایل مختلفی برای این ناکاملی می‌توان برشمرد؛ از جمله آشنایی دشمن نسبت به تاکتیک نیروهای خودی، تدبیر امکانات تدافعی پیچیده و سنگین و از این دست مسائل. حال سوال این است؛ پس از این عملیات بزرگ، مسئولان نظام در اندیشه فراهم آوردن عملیات‌های محدود و کوچکی می‌شوند که از جمله آنها می‌توان به عملیات ثارالله در غرب اشاره کرد. دلیل اتحاذ چنین تصمیمی چه بوده است.

البته اگر چه در عملیات رمضان به اهداف زمینی دست پیدا نکردیم اما به اندازه یک عملیات بسیار بزرگ تلفات بسیار سنگین به دشمن تحمیل کردیم. و اما در مورد سوال؛ ببینید! گسترش توان رزمی و کسب آمادگی‌های لازم به منظور ادامه جنگ، نیازمند زمان و فرصت کافی بود. از سوی دیگر هرگونه رکود و توقف در جبهه‌ها و عدم استفاده از زمان، تبعات زیان‌بازی در بر داشت که تن دادن به آن نوعی تسلیم شدن در برابر فشارهای دشمن تلقی می‌شد، اما از طرفی انجام عملیات‌های پی‌درپی و محدود این فواید را به دنبال داشت:

۱) حفظ حالت آفندی نیروهای خودی و امکان فراهم آوردن زمینه‌های جذب نیرو
۲) ایجاد خستگی و فرسایش در نیروهای دشمن و سلب امکان بازسازی یگان‌های منهدم شده از دشمن
۳) ممانعت از برنامه‌ریزی سنگین و حساب شده و گرفتن تلفات زیاد و تجزیه دشمن.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *