يکشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 28 Apr 2024
 
۰

ماجرای کشته شدن فرمانده ضدانقلاب

يکشنبه ۲ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۱۲
کد مطلب: 376715
سالارجاف ترس عجیبی به دل مردم انداخته بود. کسی جرات مقابله با او را نداشت. در عملیاتی نیروهای سپاه پاسداران چشم راستش را با گلوله زدند. او بعدا با لباس سپاه به بیمارستان شهید مصطفی خمینی رفت. چشمش را درمان کرد و پس از درمان روی کاغذی نوشت: سالار جاف آمد. خودش را درمان کرد و رفت!
به گزارش جهان به نقل از دفاع مقدس، روایت‌های زیر خاطرات رزمنده گرمساری «عباس وحیدی» از سال‌های دفاع مقدس است.

مجروحیت در مبارزات انقلاب

سال ۵۲ به واسطه‌ی روحانی مبارزی به نام آقای شجاعی که اهل قم بود، با حوادث انقلاب آشنا شدم. در ماه رمضان برای تبلیغ به روستای کوشک واقع در ۲ کیلومتری گرمسار حاضر بود و با هم در جلسات و نشست‌های شبانه شرکت می‌کردیم.

سال ۵۴ به خدمت سربازی اعزام شدم. دو سال در پیرانشهر در استان کردستان خدمت کردم. پس از پایان دوره‌ی سربازی در کنکور شرکت و در دانشگاه علامه طباطبایی در رشته‌ی علوم اجتماعی پذیرفته شدم‌.

حوادث انقلاب شدت گرفته بود. تظاهرات مردم روز به روز بیشتر می‌شد. ۱۹ بهمن ۵۷ بود که مردم به خیابان‌ها ریخته و شعار می‌دادند. مردم قصد داشتند رادیو و تلویزیون را تصرف کنند. آنجا به وسیله گارد شاهنشاهی حفاظت می‌شد.

درگیری شدیدی شده بود. گارد هم سرسختانه مقاومت می‌کرد. در آن درگیری رگبار تیراندازی دشمن به دست راستم خورد. بیهوش شده بودم. تا چشم باز کردم خود را در بیمارستان شفا یحیاییان دیدم. آن زمان امکانات بسیار کم بود و بیمارستان‌ها هم سخت مجروحین را می‌پذیرفتند. با جراحت شدید و آسیب دیدگی زیاد و کمبود امکانات دستم را از آرنج قطع کردند.

از کامیاران تا آبادان

عید نوروز ۵۸ از بیمارستان مرخص شدم. با پیروزی انقلاب و نیاز مردم غرب، برای شرکت در عملیات‌های پاکسازی مناطق آلوده به کومله، دموکرات و ضدانقلاب به اتفاق ۵ نفر دیگر از گرمسار به کردستان رفتیم. پس از مدتی مسئولیت اداره‌ی آموزش و پرورش کامیاران به من واگذار شد. در کامیاران درگیری‌هایی با ضدانقلاب داشتیم. به دنبال فرمایش امام(ره) مبنی بر ضرورت شکست حصر آبادان با تعدادی از دوستان پس از طی دوره‌ی آموزشی ۱۵ روزه در پادگان امام حسن(ع) تهران به اهواز رفتیم. من چون یک دست داشتم مسئول انتقال مهمات از اهواز به آبادان شدم. با یک خودروی سیمرغ یک جعبه خمپاره از ارتش تحویل گرفته بودم تا به بچه‌ها برسانم. بچه‌ها خوشحال شده بودند. اما خوشحالی شان دیری نپایید. چون هیچ کدام از خمپاره‌ها خرج نداشتنند و امکان شلیک نبود.

درگیری با دشمن نامرئی در کامیاران

سال ۶۱ معلم بودم. در منازل سازمانی آموزش و پرورش در کامیاران زندگی می‌کردم‌. در آن زمان کامیاران ناامن بود. از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر جاده‌ی اصلی شهر دست ما بود. کامیاران را از نظر نظامی بچه‌های شهر اداره می‌کردند. موچِش روستایی نزدیک کامیاران بود که هنوز امنیت به طور کامل برقرار نشده بود. روزی بچه‌ها برای پاکسازی و انجام عملیات به قصد روستا حرکت کردند. برای رسیدن به روستا باید از دل کوه رد می‌شدند‌. شیب‌های زیاد و پیچ‌های تند کار را سخت کرده بود. دو تویوتا از بسیجیان شهر مشهد در حال گذر از گردنه بودند که ضد انقلاب دو گلوله آر پی جی به تویوتا زد. جنازه‌های بچه‌ها از هم تشخیص داده نمی‌شدند. مثل این واقعه نیز برای نیروهای اطلاعات عملیات سپاه کامیاران افتاد که در عملیات پاکسازی روستای کاشتَر در دو کیلومتری خارج کامیاران کمین خوردند و به شهادت رسیدند. پیکرهای آن‌ها نیز از هم تشخیص داده نمی‌شد. در جنوب دشمن دیده می‌شد ولی در غرب نامشخص بود و حتی شاید در شهر هم تردد می‌کردند و کسی به آن‌ها شک نمی‌کرد.

درگیری با سالار جاف در روستای کاشتر

در روستای کاشتر ضد انقلاب کردی به نام سالار جاف زندگی می‌کرد که بسیار خطرناک و خون‌ریز بود. او آن چنان عمل کرده بود که در استان کردستان به اوباش گری و رذالت معروف شده بود. همه‌ی مردم از او می‌ترسیدند و خوف عجیبی از او داشتند. او فرمانده‌ی ضد انقلاب کامیاران بود و منطقه را مانند کف دستش می‌شناخت. فردی آموزش دیده بود. مردمی که با سپاه همکاری می‌کردند را می شناخت. روزی به منزل یکی از کسانی که با سپاه همکاری می‌کرد رفت و به زور اسلحه وارد خانه شد. صاحبخانه را برای نگهبانی به پشت بام فرستاد و خودش در منزل آن شخص به استراحت و کارهای دیگر پرداخت. ترس عجیبی به دل مردم انداخته بود. کسی جرات مقابله با او را نداشت. در عملیاتی نیروهای سپاه پاسداران چشم راستش را با گلوله زدند. او بعدا با لباس سپاه به بیمارستان شهید مصطفی خمینی رفت. چشمش را درمان کرد و پس از درمان روی کاغذی نوشت: سالار جاف آمد. خودش را درمان کرد و رفت.

باز در زمانی دیگر با لباس مبدل بین بچه‌های بسیج و سپاه کامیاران آمد و در صرف ناهارشان شریک شد. بعدا بچه‌ها از زیر پتو کاغذی پیدا کردند که رویش نوشته بود: سالار جاف آمد. بین شما غذا خورد و رفت. بچه‌ها تصمیم گرفتند هر طور شده او را از بین ببرند. نیروهای اطلاعات عملیات وارد شدند. شناسایی‌های لازم انجام و تاریخ ماموریت مشخص شد. سالارجاف در اثر عملیات دقیق سپاه با اصابت ۳ گلوله به شکم و قلبش کشته شد.

جنازه‌اش را روی تویوتا گذاشته و در کامیاران چرخاندند. مردم آن قدر از او می‌ترسیدند که حتی به جنازه‌اش هم نگاه نمی‌کردند. تهدید، قمار، مواد مخدر، مفاسد اخلاقی، زورگیری، کشتار و... مواردی بود که با شجاعت نیروهای سپاه از سر مردم مظلوم کردستان و کامیاران کوتاه شد و شهر رنگ آرامش گرفت.

بمباران پادگان

خانواده‌ام را با خود به کامیاران بردم. آن‌ها احساس رضایت نداشتند. یک دختر چهار ساله و یک پسر دو ساله داشتم. در پادگانی که خانواده‌های دیگر پاسداران نیز حضور داشتند، اسکان داشتیم. حدود ۵۰ خانواده می‌شدیم. شبی ضد انقلاب به این پادگان کمین زد. صدای وحشتناک توپ، خمپاره و موشک بلند شده بود. یک لحظه فرزندان خرد سالم را دیدم که همدیگر را آغوش گرفته و از ترس می‌لرزیده و گریه می‌کردند. آن صحنه را که دیدم به یاد طفلان غریب و مظلوم حضرت مسلم(ع) افتادم. خیلی سخت گذشت. آرام آرام با مقابله‌ی بچه‌های سپاه و مقاومت سر و صدا پایان گرفت.

مدارس در ابتدا پایگاه ضد انقلاب بود. اما بعد از پاکسازی بلافاصله فعال می‌شد و دانش آموزان برای تحصیل می‌آمدند. تا اواخر سال ۶۵ همه‌ی روستاهای کامیاران پاکسازی و مدارس فعال و بازسازی شدند. آن سال‌ها کردستان سخت ترین روزها را به خود دید. ضد انقلاب‌های سراسر کشور به کردستان آمده و جمعیت خلق کرد را تشکیل داده بودند و هدف‌شان ضربه به نظام و ایجاد پایگاهی برای سلطه به مردم بود. سپاه برای رهایی مردم غریب کردستان از زیر ظلم و ستم ضد انقلاب بسیار فعالیت کرد.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *