اما وقتی لولهکش عصر همان روز زنگ زد و سربسته عذرخواهی کرد که نمیتواند کار را دست بگیرد، تماس را قطع کردم و داد زدم: «توی روح توافقنامهات آبجی!» بعد هم زنگ زدم به تلفن همراه آبجی و موش دواندن جدید خسرو خان را برایش تعریف کردم و ازش خواستم به جای علاف شدن سر این توافقنامه نیمبند و بازی جدید شوهر سابقش، بیاید تا دو نفری عقلهایمان را روی هم بریزیم و چارهای پیدا کنیم.
هوا کرد؟! همین …»
یک ماه بعد، آبجی که بهم زنگ زد و بلند بلند گریه کرد و کمک خواست، فهمیدم متن و روح توافقنامه با هم دست به یکی کردهاند و کار دست آبجی دادهاند. آبجی که نخواسته بود زیر بار حرفهای زور خسروخان برود، مرگ توافقنامه را اعلام کرده بود. خسرو خان اما این بار کسی را نفرستاده بود. خودش آمده بود و جسد توافقنامه را مثل پیراهن جناب عثمان سر دست گرفته بود و میخواست به زور، خانهمان را بگیرد.
باز کرد. موهایش به هوا بلند شده و چشمهایش پف کرده بود. پرسید: «چی شده این وقت صبح؟!» و خمیازه کشید.