چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 1 May 2024
 
۰

ناگفته‌هایی از کاشفان اسرار جنایی

جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۵۰
کد مطلب: 317374
وقتی سخن از کارآگاهان به میان می آید، ناخواسته تصویر مردی با بارانی بلند و اسلحه به دست در ذهنمان تداعی می‌شود، اما این تصویر متعلق به صحنه‌سازی‌های تلویزیونی است و حالا پلیس جنایی یکی از تخصصی‌ترین پلیس‌های ناجا محسوب می‌شود که با زیرکی خاص و استفاده از روش‌های علمی پرده از راز معمایی برمی‌دارد! رازگشایی از یک جنایت، تعقیب مخفیانه یک تبهکار تپانچه به دست یا حتی نجات یک فرد بی‌گناه و بازداشت مجرمان تنها بخشی از تلاش‌ این افراد برای حل معماهای پلیسی است.
کارآگاهان پلیس‌آگاهی به عنوان علمی‌ترین ماموران پلیس محسوب می‌شوند. پلیس‌هایی که خط مقدم برخورد با مجرمان نیستند اما تحقیقات فنی و تخصصی آنها خط پایانی برای مجرمان خواهد بود. شاید به دلیل اهمیت کارشان است که هیچ گاه سوژه اصلی خبرنگاران نبودند اما هفته نیروی انتظامی بهانه‌ای است تا با یادآوری خاطرات باورنکردنیشان، اهمیت کار این افراد را از زبان خودشان بشنویم.

به گزارش جهان به نقل از ایسنا، کارآگاه جنایی سرهنگ حسین حسین‌زاده یکی از سابقه‌دارترین کارآگاهان جنایی ایران محسوب می‌شود، فردی که سال‌ها به عنوان رییس پلیس‌آگاهی اصفهان مشغول به فعالیت بوده و به نظر می‌رسد خاطرات زیادی برای گفتن داشته باشد اما او با گذشت سال‌ها هنوز به یک خاطره متعلق به ۱۴سال پیش اکتفا می‌کند و می‌گوید: این خاطره عجیب هنوز نیز ذهنش را درگیر کرده و با مرور خاطرات این پرونده احساس می‌کند که به خدا نزدیک‌تر است. خاطره باور نکردنی اما واقعی سرهنگ حسین‌زاده را به قلمش به شرح ذیل می‌خوانید:

"ساعت ۴ بعد از ظهر پنجشنبه یک روز گرم تابستانی سال ۱۳۷۷ بود و متهمی که از دو روز قبل دستگیر و تحویل زندان داده بودم و تازه به اداره رسیده بودم و توی این فکر بودم که آخر هفته است و فارغ از مشغولیت کاری کمی به خانواده برسیم. هرچند آن زمان تازه برای فوق‌لیسانس قبول شده بودم و می‌بایست سر کلاس حاضر می‌شدم اما گفتم امروز روز خانواده است که سرباز وظیفه وارد اتاق شد و گفت: رییس دو نفر آمدند و با شما کار دارند. دو آقا و خانم وارد دفتر کارم شدند. خانمی با گریه شروع به صحبت کرد و گفت: «.. ما ساعت ۹ صبح به اتفاق پدر، مادر و برادرم و دختر کوچکم به نام «فاطمه» که شش سال دارد به امامزاده آقاعلی‌عباس رفته بودیم حدود ساعت ۱۱ پدر فاطمه که به دلیل اعتیاد شدید به موادمخدر از او جدا شده‌ام را در حالی که دخترم را بغل کرده و با او بازی می‌کند دیدم و به خیال اینکه او پدرش است و کسی را هم ندارد به دنبال کار خودم رفتم اما بعد از نیم ساعت متوجه شدم اثری از فاطمه و پدرش نیست و به هرجا سر زدم تاکنون از آن دو هیچ نشانی پیدا نکردم.

با توجه به شناخت قبلی که از پدر فاطمه به نام «حسین» داشتم و می‌دانستم او اعتیاد شدید به حشیش دارد و آثاری که حشیش روی مخچه می‌گذارد، باعث اختلال حواس و دو شخصیتی‌شدن فرد می‌شود و به طور کلی عملکرد مغز را با مشکل روبرو می‌کند به همین دلیل احتمال هر عمل نسنجیده و غیرعادی از وی انتظار می‌رفت. بنده و دو نفر از همکاران بلافاصله توسط دو نفر از دوستان محل سکونت حسین را شناسایی و او را دستگیر کردیم و به آگاهی انتقال دادیم در بازجویی اولیه ابتدا منکر قضیه شد اما با تحقیقاتی که از اطراف امامزاده آقاعلی‌عباس و کسبه آن بعمل آمد مشخص شد که تا آخرین لحظه با پدرش بوده و سوار بر مینی‌بوس «آقاعلی‌عباس» به کاشان شده و دیگر آن را ندیدند. پس از بازجویی مجدد اظهارداشت دخترش را به قم برده و او را به یک نفر به مبلغ یک میلیون و چهارصد هزار تومان فروخته که پس از هماهنگی‌های قضایی به اتفاق متهم به قم رفتیم اما متوجه شدیم همه گفته‌هایش دروغ بوده و قصد رد گم کردن داشته و دخترش را نفروخته است.

«... واقعا با چنین شرایط و وضعیت متهم و اختلالات حواس و اعتیادش سردرگم شده بودم.سرانجام او را به پلیس‌آگاهی انتقال دادیم و صبح روز یکشنبه مجدد از او بازجویی کرده و کمی حس پدرانه و انسانی او را تحریک کردم. اما متاسفانه با مصرف این گونه مواد، انسانیتی نمی‌توان در او یافت، انسان جاهل معتاد هم باشد، چه می‌شود. بالاخره او را تهدید کرده از او خواستم جایی که دخترش را برده به ما نشان بدهد می‌دانستم که با گذشت این چند روز اگر هم زنده بوده تا الان مرده است به هر حال پس از چهار روز یعنی در روز دوشنبه لب به اعتراف گشود و گفت فرزند شش ساله‌اش را داخل چاهی در اطراف «آران و بیدگل» انداخته بلافاصله به اتفاق چهار تن از همکاران و چند تن از دوستان ورزشکار به قنات‌های اطراف آران و بیدگل اعزام شدیم. هوا خیلی گرم بود هرچند آب کافی به دنبال خود برده بودیم اما مسیری حدود ۲۵ کیلومتر را در بیابان‌ با دمای ۴۹ درجه با پای پیاده تا قنات‌ها طی کردیم متاسفانه با عقل ناقصی که داشت نمی‌دانستیم دروغ می‌گوید یا راست! به هر حال تعدادی از قنات‌ها را تا آنجایی که هوا روشن بود گشتیم و هیچ اثری از او نیافتیم. صبح روز ششم هم مانند روزگذشته پس از طی مسیر طولانی به قنات‌ها رسیدیم و تا ساعت ۳ بعد از ظهر مابقی قنات‌ها را گشتیم اما اثری از او نیافتیم همه متفق‌القول بودیم که دیگر او را زنده نمی‌یابیم. آن هم با چنین شرایط و دمای هوایی که تا ۵۲ درجه هم می‌رسید، اما نمی‌دانیم چرا اعضای تیم در جستجوی کودک، حس عجیبی داشتند و تمام تلاشمان این بود که به هر شکل ممکن باید او را پیدا کنیم یه جورایی با بقیه پرونده‌ها فرق داشت.

عصر روز ششم بود آفتاب کم کم داشت غروب می‌کرد و از شدت گرمایش می‌کاست اما همچنان دوستان و همکاران به گشتن ادامه می‌دادند و به دنبال رد و نشان حتی بوی تعفن و جای پا یکی یکی قنات‌ها را سر می‌زدیم تا تاریک‌شدن هوا چیزی نمانده بود می‌خواستیم برگردیم که یکی از دوستان ورزشکارم که باستانی کار بود از دور صدا زد «حسین حسین بیا» اینجا پیداش کردم که سریع دویدم تا خودم را برسانم نمی‌دانستم خوشحال باشم از اینکه او را بعد از این همه دوندگی پیدا کردیم یا ناراحت.. از اینکه با جنازه یک دختربچه معصوم روبرو می‌شدم. به هر حال به کنار قنات رسیدیم یک لنگه کفش صورتی و پوست پفک و چند ردپا آنجا دیدیم همگی به کنار قنات رسیدیم ... طناب بلندی که داشتیم را به یکی از همکاران که وزن کمتری داشت، بستیم و او را آرام آرام به پایین قنات فرستادیم حدود ۲۸ متر عمق قنات بود به وسط قنات که رسید چراغ‌قوه از دستش افتاد دوباره با درد سر او را بالا کشیدیم و تنها چراغ‌قوه‌ای که داشتیم را به او دادیم و او را مجددا به قنات فرستادیم به پایین که رسید ناگهان با صدای لرزان و بلند فریاد زد «بچه زنده است، بچه زنده است» همگی به اختیار صلواتی فرستادیم و از خوشحالی دست و پای خودمان را گم کردیم. سپس گفتم او را در ابتدا به طناب محکم ببند و او را آرام آرام بالا کشیدیم انگار دنیا را به من داده بودند، مثل این بود که دختر خودم را پیدا نکرده بودم، بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد چشمان دخترک نیمه‌باز بود و به آرامی زیر لب چیزی می‌گفت هرقدر سعی کردم متوجه نشدم. شاید باورتان نشود حق هم دارید چون با هیچ منطقی نمی‌توان قبول کرد که قناتی خشک با عمق ۴۵ متر حتی یک خراش هم برندارد و همه جای بدن کودک سالم باشد اما با اعتقادات ما این موضوع قابل درک است. تا پای خودرو او را بغل کردم و سوار خودرو شدیم. صورت خاکی‌اش را با دستمالی پاک کردم، کمی به او آب دادم دلداری دادم و نوازشش کردم و سپس از او سوالی پرسیدم که جواب آن مو به تنم سیخ می‌کند. از او پرسیدم دخترم «فاطمه» این چند روز توی چاه تاریک نمی‌ترسیدی؟

فاطمه پاسخ داد: من تنها نبودم آن پایین یک نور سبز و یک بچه کنارم بود با هم بازی می‌کردیم چون او بود نترسیدم.

به گزارش ایسنا، سرهنگ حسین‌زاده که حالا جانشین فرمانده انتظامی اصفهان شده، می‌گوید: که اکنون فاطمه ۲۰ ساله است و فرزندی به نام «زهرا» دارد و خوب است بدانید یک نفر خیر نیکوکار که در حال حاضر مقیم آلمان است، متعهد شد که کلیه هزینه‌های تحصیلات دانشگاهی، جهیزیه فاطمه و همچنین مخارج زندگی مادرش را به صورت ماهیانه بپردازد".
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *