حسن ۴۵ ساله است و بعد از ورشکستی همه چیزش را از دست داده است اما امروز دوباره کار را از سر گرفته و برای ۱۵ نفر کارآفرینی کرده است.
به گزارش جهان به نقل از برنا، حسن مردی ۵۰ساله با دستانی پینه بسته است که پینههای دستش نشان از زندگی پر زحمتش دارد، میگوید: درخانوادهای متوسط و مذهبی به دنیا آمدم. فرزند محبوب خانواده بودم اما نه اینکه پدر و مادرم میان من و بچههای دیگر خانواده فرق بگذارند، در کل والدین خوبی بودند و حتی تا همین امروز هم همیشه به فرزندانشان عشق میورزیدند. در همان کودکی از شهرستان به تهران آمدیم، پدرم یک کارگرساده بود اما دل بزرگی داشت. مدتی درس میخواندم تا این که یک روز، یواشکی و بدون این که به کسی اطلاع بدهم، از خانه فرار کردم و سوار اتوبوسی شدم که به سمت جبهه میرفت.
در جبهه من با یکی دیگر از رزمندهها مسئول تانکر آب بودیم و از کرخه آب را به دشت عباس میآوردیم. خاطرم هست که یک بار تانکر آب را چپ کردیم و همه آبی که داشتیم ریخت. تا چند روز روی رفتن به سنگرها را نداشتیم. خیلی نتوانستم در جبهه بمانم و پدرم مرا پیدا کرد و به خانه بازگرداند. بعد از اینکه به خانه برگشتم درس خواندن را از سر گرفتم اما زود دلسرد و در یک بلورسازی کارگر شدم. بعد از مدتی چون خیلی به این صنعت علاقه نداشتم، آن را کنار گذاشتم و کفاشی را انتخاب و شروع به کار کردم.
دوران موفقیتهای کاری
او ادامه میدهد: بعد از مدت کوتاهی کار کردن در کفاشی، یواش یواش کار را خیلی خوب یاد گرفتم و به آن علاقمند شدم. همین موضوع باعث شد تا روز به روز در کارم پیشرفت کنم، با این حال سه سال در کنار مسئول کارگاه ماندم تا کار را اساسی یاد بگیرم. وقتی که در کارم خیلی وارد شدم به سربازی رفتم و بعد از آن بازهم به کفایشی برگشتم و سه سال دیگر در آن جا ماندم تا هم کار را بی عیب و نقص یاد بگیرم و هم پولی جمع کنم تا با آن بتوانم مغازه ای برای خودم بگیرم. بالاخره به آروزیم رسیدم و بعد از سه سال کار کردن توانستم برای خودم تولیدی راه بیاندازم. طولی نکشید که به موفقیتهای زیادی رسیدیم و توانستم برای خودم خانه ای بخرم و زندگی بسیار خوبی در کنار همسر و پسرم داشته باشم.
داستان زندان رفتن
حسن میگوید: زندگی تازه داشت روی خوشش را به ما نشان میداد، که یک از خدا بیخبر پیدا شد و چون در اطراف ما تولید کننده زیاد بود و همه آنها هم با چک کار میکردند، او هم پیشنهاد داد که پول اجناس ما را نصف نقد و نصف چک بدهد. ما هم مثل خیلیهای دیگر اعتماد کردیم و باب همکاری ما از همان روز شروع شد. این موضوع مربوط به سال ۱۳۷۷ است و در ان سال من مبلغ ۳۰میلیون به این آقا جنس دادم. او هم نامردی کرد مرا با این همه بدهی و طلبکار گذاشت و به انگلیس فرار کرد. خانه ای که تازه خریده بودم و هرچه که داشتم را فروختم تا پول طلبکارها را بدهم اما نشد که نشد، تا این که یکی از طلبکارهایی که در آن زمان ۳میلیون تومان از من میخواست، مرا به زندان انداخت.
رهایی از زندان
انگار اسم زندان اورا به یاد روزهای سخت و شبهای تمام نشدنیاش میاندازد، میگوید: ۲ماه در زندان ماندم. شبهای زندان صبح نمیشود و در تمام ساعتهای آزادی که داشتم به کارم و کلاهی که بر سرم رفته بود فکر میکردم. تا آن روز ۱۲۰میلیون تومان بدهکار بودم و ۱۲نفر طلبکار داشتم. اگر پدر و همسر وفادار و صبورم نبودند، من در زندان مانده بودم. پدرم با هر بدبختی که بود مقداری از بدهی مرا داد و همسرم هم ۲ماهی که من نبودم را سرکار رفت تا زندگی مان از دست نرود. من هرچه دارم از این دو نفر دارم و همه سعیم بر این است که محبتهایشان را جبران کنم. به لطف خدا از زندان بیرون آمدم اما وضعیت مالی خوبی نداشتم. تا این که یکی از دوستان، مرکز مراقبتهای بعد از خروج از زندان را به من معرفی کرد و من هم به این مرکز مراجعه کردم و آقای محسنی و آقای خرمگاه بزرگترین کمک را در زندگی به من کردند.
حمایت مرکز مراقبتهای بعد از خروج
به محض این که از سوی مرکز مراقبتهای بعد از خروج زندانیان، مشکل من بررسی شد، دستم را گرفتند، چند عدد چرخ برایم خریدند و در همین بازارچه مرکز، مکانی برایم در نظر گرفتند تا بتوانم محصولاتم را بفروشم. مقداری هم حمایت بلاعوض شدم و بالاخره توانستم دوباره کارم را از سر بگیرم. من هم از میان کسانی که به مرکز مراجعه میکردند و تازه هم از زندان آزاد شده بودند، ۸ نفر را به کار گرفتم و تولیدی را راه اندازی کردم و تاامروز برای ۱۵ نفر کارآفرینی کردهام. از ورشکسته دیروز به کارآفرین امروز تبدیل شدم و در حال حاضر توانسته ام کمک کنم تا همین افرادی که یکی از آنها به جرم مواد مخدر در زندان بود، دست از اعتیاد و خلاف بردارد، ازدواج کند و حتی یکی از آنها خانه ای برای خودش بخرد. من هم بدهی سنگینم را پرداخت کرده ام و به لطف خدا امروز دیگر به هیچ بنده خدایی بدهی ندارم. اما گله ای که دارم این است که با وجود این که جواز کسب نداشتم اما هیچ کدام از بانکها به من وام ندادند و حرفشان هم این بود که شما تولید کننده هستی و شاید ورشکسته شوی و نتوانی پول ما را پس بدهی. به همین دلیل از تولیدکنندگان حمایت نمیشود. با این حال به لطف و کمک خداوند دست به زانوهای خودم گرفتم و از زمین بلند شدم و توانستم ماشینی بخرم و خانهای هم اجاره کنم تا همسرم بعد از سالها آوارهگی، طعم شیرین زندگی در خانه خودش را دوباره بچشد.
سختیهای کار
این مرد موفق میگوید: اویل که کار را شروع کردیم هیچ کس اجناس ما را نمیخرید و در بازار هرکس پارتی بیشتری داشت، فروش بهتری هم داشت. بدترین کیفیتها هم با آشنا بازی فروخته میشد. اما ما آشنا نداشتیم و کم کم همه متوجه کیفیت کارهای ما شدند و به همین دلیل به سمتمان آمدند. در حال حاضر با چند شرکت خیریه هم کار میکنیم و خدا را شکر، کارمان خیلی خوب شده است.
فداکاریهای خانواده
حسن در مورد خانواده اش میگوید: یک پسر ۱۴ دارم که خیلی مودب است و در مدرسه نمونه دولتی درس میخواند. او در قرائت قرآن و المپیاد ریاضی نفر اول شده است. همسرم هم همیشه در کنار من بوده و هرگز ناملایمات زندگی او را از زندگی با من و فداکاریهایش کم نکرده است. به یاد دارم زمانی که ورشکسته شدم و همه چیزم را از دست دادم، عمویم اتاق کوچکی به من داد تا در آن زندگی کنم، وقتی هم که از زندان آزاد شدم حتی هزار تومان هم نداشتم. یک شب به خانه آمدم و به همسرم گفتم " برای شام چه بخوریم" او هم در جواب به من گفت" هیچ چیز در خانه نداریم". فکر میکنم در آن زمان ۵۰۰تومان در جیب داشتم. با همان پول دو تا کیک خریدم و سه نفری خوردیم. آن شب خیلی از روی همسر و فرزندم شرمنده شدم. اما هیچکدام خم به ابرو نیاوردند و همین موضوع باعث شد تا هرگز در زندگی امیدم را از دست ندهم و هربار با مشکلی مواجه میشدم قوی تر از بار قبل به کارم ادامه میدادم. اگر همسرم و کمک مرکز مراقبتها نبود من دیگر هیچ وقت موفق نمیشدم.
مهمترین عامل موفقیت
این کارآفرین در مورد عامل موفقیتش در زندگی میگوید: از نظر من مهمترین چیزی که در زندگی به موفقیت من کمک کرد، اول خدا و دوم داشتن یک خانواده بسیار خوب است. بسیاری از خانمها با زندان رفتن شوهرشان، خیلی زود از آنها جدا میشوند اما همسر من این کار را نکرد و با صبوری در کنارم ماند و با نداری ها و مشکلاتم ساخت تا دوباره به موفقیت برسم. پدرم نیز حامیهمیشگی من در زندگی بوده و خیلی مواقع بدون حمایتهای او هرگز به جایی که امروز هستم نمیرسیدم. آقای محسنی در مرکز مراقبتها هم نقش بسیار مهمیدر موفقیت من داشت. امروز بزرگترین آرزوی من این است که بتوانم خانهای نقلی برای همسرم بخرم تا حداقل گوشهای از زحمات و فداکاریهای چند سالهاش را جبران کنم.