درمییابیم كه انقلاب اسلامی برخلاف انقلاب فرانسه از ایدئولوژی و آرمان واحد و مورد تأیید مردم و نخبگان برخوردار بوده است. مردم نیز به رهبران نهضت اعتماد داشتهاند.
مقایسه چهار انقلاب بزرگ دنیا
khamenei.ir , 19 بهمن 1391 ساعت 15:20
درمییابیم كه انقلاب اسلامی برخلاف انقلاب فرانسه از ایدئولوژی و آرمان واحد و مورد تأیید مردم و نخبگان برخوردار بوده است. مردم نیز به رهبران نهضت اعتماد داشتهاند.
به گزارش جهان، متن زیر، بخش نخست گفتوگو با دكتر مصطفی ملكوتیان، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه تهران است كه چهار انقلاب بزرگ دنیا -ایران، فرانسه، روسیه و الجزاریر- را مورد بررسی و مقایسه قرار داده است.
در میان انقلابهای بزرگ دنیا به غیر از انقلاب اسلامی ایران، انقلاب ۱۷۸۹م فرانسه به عنوان یك انقلاب لیبرال، انقلاب ۱۹۱۷م روسیه به عنوان یك انقلاب چپ و انقلاب ۱۹۶۲م الجزایر به عنوان انقلابی با انگیزههای اسلامی از دیگر انقلابهای مهم جهان بودهاند. اگر ما بخواهیم به مقایسهی این انقلابها با یكدیگر بپردازیم از چه شاخصهایی باید استفاده كنیم؟
طبعاً برای مقایسهی این انقلابها باید به ویژگیهای مشترك آنها بپردازیم. مهمترین این ویژگیها به یك تعبیر چهار مورد است: ۱. آرمانها، اهداف و شعارها، ۲. ایدئولوژی حاكم بر انقلاب، ۳. چگونگی رهبری و هدایت، ۴. چگونگی حضور مردم. البته ویژگیهای دیگری نیز وجود دارد كه به نوعی میتواند در مجموعهی این ویژگیها قرار بگیرد كه به آنها نیزخواهیم پرداخت.
اگر موافق باشید، از انقلاب اكتبر روسیه شروع كنیم؛ انقلابی كه دایرهی تأثیرش نیمی از جهان را گرفت و قطب قدرتمندی را تشكیل داد.
برای بررسی انقلاب ۱۹۱۷ روسیه لازم است حتماً به شرایط تاریخی این كشور و نیروهای سیاسی فعال در آن زمان توجه كنیم. مهمترین نیروی سیاسی فعال برای انقلاب، حزب سوسیالدموكرات روسیه بود كه ماركسیستها در آن حضور داشتند. البته پس از مدتی بین آنها اختلاف افتاد و گروهی به رهبری «مارتوف» از حزب جدا شدند كه به «منشویك» یا اقلیت شهرت یافتند. گروه دیگر به رهبری «لنین» نیز «بلشویك» یا همان اكثریت نام گرفتند. البته واقعاً بلشویكها در میان كمونیستهای روسیه در اكثریت نبودند، اما در ۱۹۰۳ میلادی به دلیل تحریم منشویكها و عدم حضور آنها در جلسهای كه این دو از هم جدا شدند، بلشویكها را اكثریت نامیدند.
عامل ویژهای كه در انقلاب روسیه نقش مهمی ایفا كرد، جنگ جهانی اول بود. ولیعهد اتریش در سارایو صربستان ترور شد و اتریش به صربستان اعلان جنگ داد. روسها گفتند ما اسلاو هستیم و صربها هم اسلاو هستند. به همین خاطر روسیه هم به اتریش اعلان جنگ داد. جنگ كه گسترش یافت، روسیه ابتدا موفقیتهایی را به دست آورد، اما سرمای زیر ۲۰ درجه و كشتهها و زخمیهای فراوان، بهعلاوهی تعداد فراوان فراریان از ارتش، اوضاع جنگ را برای روسیه فرسایشی كرد. در ادامه نیز آلمانها پیروز شدند.
رواج شایعات بسیار دربارهی فساد اخلاقی و سیاسی دربار روسیه كه با وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی روسیه همراه شده بود، چهرهی امپراطوری را خدشهدار كرد. این مسئله دولت روسیه را تضعیف كرد و سبب شد كه انقلاب روسیه در دو مرحله اتفاق بیفتد. مرحلهی اول انقلاب روسیه در فوریهی ۱۹۱۷ بود. در این مرحله لنین هنوز رهبر نبود و نیروهای انقلابی توانستند جلوی قطار حامل «الكساندر نیكولای دوم» را در حالی كه از جبهههای جنگ برمیگشت بگیرند و دولت او را ساقط كنند و دولت موقت را به ریاست «كرسكی» تشكیل دهند.
لنین در این هنگام در زوریخ سوئیس بود و هیچ سمتی در دولت موقت نداشت. آلمانها میخواستند روسیه را هر چه زودتر از جبهههای جنگ خارج كنند. بنابراین با لنین یك قرارداد صلح امضا كردند. بیشتر اعضای دولت موقت از سوسیالیستهای انقلابی بودند و ماركسیستها در آن كم بودند. از اینجا به بعد لنین وارد صحنه شد. لنینیها شروع به تبلیغات كردند و طرح «شورایی شدن» همهی امور را ارائه دادند. حتی ارتش را شورایی كردند كه به اذعان بسیاری از نویسندگان، این طرح ارتش روسیه را به تلّی از خاكستر تبدیل كرد.
نكتهی قابل توجه آن است كه این تحولات با پشتیبانی همهی مردم صورت نگرفت، بلكه تنها بخشی از كارگران و بخشی از سربازان با انقلاب همراه شدند. لنین توانست عدهای از ملوانان را با خود همراه كند. ملوانان بلشویك حركت كودتامانندی را علیه دولت موقت اجرا كردند و حكومت را به دست گرفتند و این مرحلهی دوم انقلاب روسیه در اكتبر ۱۹۱۷ بود.
بنابراین انقلاب روسیه از یك پشتیبانی گستردهی مردمی در بدو شكلگیری برخوردار نبوده است، اما در ادامه چه اتفاقی رخ داد و مشخصاً رابطهی این انقلاب و رهبری آن با مردم چگونه شد؟
رهبری روسیه در دورهی اول انقلاب بسیار ضعیف، اما در دورهی دوم بسیار قاطع شد. پس از دوران لنین، نوبت به استالین رسید. استالین دست به خشونت زد و درگیریهای داخلی در روسیه بالا گرفت. غرب از مخالفان استالین حمایت كرد. طبق آمارها بین ۹ تا ۲۰ میلیون نفر در كورههای آدمسوزی استالین كشته شدند و تمام این قضایا به مسائلی انجامید كه منجر به فروپاشی شوروی شد.
یعنی آیا به نظر شما عامل فروپاشی شوروی معیوب بودن حلقهی اتصال مردم به انقلاب بود ؟
دولت شوروی در انتقال آرمانهای خود به نسلهای بعدی ناتوان بود. در نتیجه مردم از دولت حمایت نكردند و دولتی هم كه دشمن خارجی زیادی دارد، تنها در صورتی میتواند كار خود را پیش ببرد كه به ملتش متكی باشد. مردم در پیشبرد كار انقلابها همواره نقش اصلی را بازی میكنند. البته علت اصلی این گسست نسلی در انقلاب روسیه را باید در اصیل نبودن و صحیح نبودن آرمانهای انقلاب از یك طرف و نقشآفرینی ضعیف مردم در شكلگیری و تداوم انقلاب از طرف دیگر جستوجو كنیم. آرمانها هر قدر كه به فرهنگ كشور نزدیكتر باشد، میزان موفقیت و تحقق آن بیشتر است. در حقیقت باید یك سنخیتی بین آرمانها و فرهنگ كشور وجود داشته باشد، اما آرمان انقلاب روسیه از گفتههای ماركس آلمانی برخاسته بود و این در حالی بود كه فضای فرهنگی و تاریخی ماركس با فضای فرهنگی و آرمانی و تاریخی روسیه تفاوت داشت. همین مسئله باعث شد كه حكومت شوروی نتواند تودههای مردم و نخبگان را با خود همراه كند و ناچار تودهی مردم كه باید بار این انقلاب را به دوش میكشیدند، به دلیل عدم صحت آرمانها و ایدئولوژی انقلاب از آن فاصله گرفتند.
ایدئولوژی انقلاب روسیه معطوف به چه مواردی بود كه مردم روسیه نتوانستند خود را با آن هماهنگ كنند؟
ایدئولوژی انقلاب روسیه برگرفته از آموزههای ماركس و البته با لحاظ نمودن مسائل داخلی روسیه در آن و كم و زیاد كردن برخی موارد آن، حول محور «اقتصاد» و «تضاد طبقاتی» و با «گسترهای جهانی» شكل گرفت. ایدئولوژی انقلاب روسیه -با توجه به نقدی كه بر مبانی «كاپیتالیسم» وارد است- اساساً طرفدار آزادی نیست، اما این وجه اشتراك را با نظام كاپیتالیستی دارد كه هر دو از «عقل اومانیستی» نشأت گرفتهاند. عدالت در اندیشهی انقلابیون روسیه مترادف بود با دولتی كردن. یعنی وسایل تولید و توزیع باید در اختیار دولت قرار میگرفت و تنها یك نان بخور و نمیری به مردم میرسید.
از این زاویه مهمترین تفاوت انقلاب روسیه با انقلاب اسلامی ایران در «اصالت» و «صحت» آرمانها و ایدئولوژی انقلاب است. آرمانهای انقلاب اسلامی برخاسته از «فطرت» و برخوردار از «جامعیت» است. بنابراین هیچگاه با طبع بشر بیگانه نیست و هیچگاه كهنه نمیشود. آرمانهای انقلاب روسیه اما متكی بر عقل ناقص بشری بود كه پس از مدتی اشتباه بودن آن محرز و در نتیجه دچار عدم حمایت نسلهای بعدی شد. از طرف دیگر بین رهبری انقلاب روسیه و مردم و نیز رهبری انقلاب با فرهنگ جامعه سنخیتی وجود نداشت. به همین دلیل مردم -چه در بدو انقلاب و چه پس از پیروزی- نقش برجستهای در انقلاب روسیه ایفا نكردند. در حالی كه مردم در انقلاب اسلامی با شناختی كه از آرمانهای انقلاب داشتهاند و نیز از آنجا كه این آرمانها را در سنخیت با فرهنگ خود میدیدند و با اعتماد مردم به رهبری انقلاب، كار را بهخوبی پیش بردند و امروز هم پس از گذشت بیش از ۳۰ سال همچنان به راه خود ادامه میدهند.
اگر موافق باشید، به بررسی انقلاب فرانسه بپردازیم؛ انقلابی كه سرسلسلهی انقلابهای آزادیخواهانه در اروپا و در دیگر نقاط جهان تلقی میشود. این انقلاب در چه بستری شكل گرفت؟
در بررسی انقلاب فرانسه، این نكته را درمییابیم كه پراكندگیهای بسیاری در آرمانها و خواستههای ملت فرانسه در قرن هجدهم به چشم میخورد. یعنی «وحدت هدف و شعار» وجود ندارد؛ گاهی «مشروطهخواهی» برجسته است و گاهی «جمهوریخواهی» و زمانی هم دوباره «امپراطوری» به صحنهی سیاسی بازمیگردد. یك زمان «عدالتخواهی» برجسته است و یك زمان «آزادیخواهی». یعنی به طور كلی فرانسه از حدود سال ۱۷۸۹ تا دهها سال بعد روی آرامش را ندید و دائماً دچار دگرگونی حكومتها، شعارها، اهداف، رهبران و نیروهای سیاسی بود. یعنی عدم ثبات در ایدئولوژی، آرمانها و رهبران سیاسی فرانسهی پس از انقلاب كاملاً آشكار است. این مسئله یكی از نقاط ضعف انقلاب فرانسه بود.
در حالی كه شما در انقلاب اسلامی میبینید كه قاطبهی نیروهای سیاسی و مردم به یك هدف مشترك ذهنی باور داشتهاند. وقتی صحبت از «جمهوری اسلامی» شد، همه از آن یك تصور داشتند و بنا بر اعتمادی كه به رهبری انقلاب داشتند، اكثریت قاطع مردم به آن رأی آری دادند.
اما اوضاع در فرانسه جور دیگری بود: نیروهای سیاسی در سال ۱۷۹۱ خواستار حكومت مشروطه شدند كه «لویی شانزدهم» این خواسته را پذیرفت. یك سال بعد گفتند ما جمهوری میخواهیم و جمهوری ایجاد شد. در ۱۷۹۳ «روسپیر»، «جمهوری مساوات» را آورد. ۱۰ ماه بعد یك گروه چند نفره به نام «هیئت مدیرهی دایركتوال» قدرت را به دست گرفت. در سال ۱۷۹۹ «ناپلئون» از بین این چند نفر آمد و امپراطوری اول را ایجاد كرد. در سال ۱۸۳۰ دوباره در فرانسه انقلاب شد و حكومت مشروطه شد و دوباره روز از نو و روزی از نو! در سال ۱۸۴۸ موج دیگری از انقلابها اروپا را فراگرفت كه فرانسه نیز از آن در امان نماند. این بار فرانسه به دست جمهوریخواهان افتاد. در ۱۸۵۲ امپراطوری دوم در فرانسه ایجاد شد. در ۱۸۷۰ «كولن» به پاریس آمد و برای ۷۱ روز حكومت را در دست گرفت. اینها به دنبال یك حكومت شبهكمونیستی بودند و جالب است بدانید كه در بسیاری از موارد، رهبران گروههای سیاسی به دست رهبران دیگر به قتل میرسیدند.
علت اصلی این همه دگرگونی چه میتواند باشد؟
اگر ایدئولوژی یك انقلاب اصالت داشته باشد و رهبران انقلاب به این ایدئولوژی اصیل پایبند باشند و مردم هم به این ایدئولوژی و به رهبران، اعتماد فرهنگی و تاریخی داشته باشند، یك وحدتی ایجاد خواهد شد كه كار انقلاب را بدون اینكه دچار بیثباتیهای طولانی شود پیش میبرد. این همان اتفاقی است كه در انقلاب اسلامی ایران افتاد. در انقلاب فرانسه اما نه از ایدئولوژی و آرمانهای صحیح و اصیل خبری بود و نه مردم به آرمانها و رهبران سیاسی اعتماد داشتند. بنابراین وحدتی شكل نگرفت و فرانسه ناچار سالها بیثباتی را تجربه كرد.
تحلیلی وجود دارد از خانم هانا آرنت مبنی بر اینكه آنچه باعث تغییر مسیر تاریخ جهان شد و دنیا را به آتش كشید، همین جریانات انقلاب فرانسه بود. او میگوید تحولات مداوم سبب شد كه متفكران آن عصر دچار انحراف فكری شوند و در نتیجه تاریخ را منحرف كنند. مثلاً میگوید: هگل یكی از این منحرفان بود كه تحت تأثیر این تحولات، نظریهی «تكرارپذیری تاریخ» و «جبر تاریخ» را مطرح كرد. بعد ماركس آمد و بحث «دیالكتیك» خود را از هگل گرفت، منتها هگل دیالكتیك ذهنی را مطرح كرد و ماركس دیالكتیك ماده را. یعنی ماركس هر چه را هگل گفته بود، تبدیل به مادیت كرد. بعد هم مفاهیم تز و آنتیتز و سنتز را مطرح نمود. سپس افرادی مثل لنین و مائو این مفاهیم را از ماركس گرفتند و به ایدئولوژی تبدیل كردند و از آن نظام سیاسی بیرون كشیدند. در نتیجه زمانی رسید كه ماركسیستها نیمی از جمعیت جهان را اداره میكردند.
مشخصاً چه نزاعی بر سر ایدئولوژی انقلاب در فرانسه وجود داشت؟
نكتهی اصلی در آن هنگام این بود كه در قرن هجدهم -كه قرن روشنفكری نام گرفته بود- متفكران بسیاری مانند «مونتس گیرو»، «ولتر»، «روسو»، «دیدرو»، «دالمبر» و علمای اقتصادی مانند «گریسلی»، «گرلی» و رهبران انقلاب مانند «دالتون»، «میرابو»، «دسپیر» و علمای دائرةالمعارف آمدند تا به «ایدئولوژی موجود» ضربه بزنند. این كار بهخوبی صورت گرفت. ایدئولوژی موجود از بین رفت، اما این عده در جایگزین كردن یك ایدهی واحد در ذهن نخبگان و مردم موفق نبودند. یعنی شرایط به گونهای شد كه وقتی از فرانسویها میپرسیدی شما به دنبال تحقق چه هدفی هستید؟ پاسخ میدادند كه ما میخواهیم به عقل بشری برگردیم و منظورشان هم از عقل بشری «اومانیسم» بود. میگفتند ما میخواهیم به آزادی و عدالت برسیم، اما تصور هر كدامشان از عقل، آزادی و عدالت متفاوت با دیگری بود و حاضر نبودند نظرات هم را بپذیرند.
گروه فوق هرچند كه در ابتدا تأكید بسیاری بر عدالت داشتند، تا آنجا كه برخی نویسندگانشان مانند «الكسی توكویل» در كتاب «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» نوشته است: «ما فرانسویها هر وقت قرار باشد بین عدالت و آزادی یكی را انتخاب كنیم، عدالت را انتخاب میكنیم، چون از لحاظ تاریخی با ما عجین است و از آزادی بهتر است»، اما واقعیت آن است كه انقلاب فرانسه به آزادی بیشتر تمایل پیدا كرد تا عدالت. اگرچه منظور آنان از عدالت هم «ثروت»، «رفاه» و «امور مادی» بود، اما باز به آزادی بهای بیشتری دادند.
با این حال به نظر میرسد بر خلاف انقلاب روسیه كه در انتقال دستاوردهای خود به نسلهای بعدی دچار مشكل شد، انقلاب فرانسه در انتقال آرمان آزادی به نسلهای بعدی تا امروز موفق بوده است.
اشتراك انقلاب فرانسه با انقلاب روسیه در این بود كه هر دو اومانیسم را قبول داشتند و هر دو از ایدئولوژی جهانی برخوردار بودند. درست است كه انقلاب فرانسه توانست با بهرهگیری از «سیستم آموزشی خاص خود»، «نظام رسانهای و تبلیغاتی» و «سیطرهی بنگاههای اقتصادی» آرمان خود را به آن شكلی كه خودش میخواست تا امروز و نهتنها در فرانسه، به همهی شهروندان ساكن در غرب منتقل كند و كاری كند كه آزادی در اذهان آنها اگر نگوییم مقدس، كه از احترام بسیار بالایی برخوردار باشد، اما این پرسش جدی نیز وجود دارد كه آیا این آرمان صحیح و اصیل و جامع بوده است؟
تا دورهی مدرنیته آرمان آزادی را هم صحیح و هم جامع میدانستند، اما الان دیگر اینگونه نیست. امروزه ما در دوران «فرامدرنیته» هستیم؛ دورانی كه انتقاد به آرمانهای مدرنیته حتی در غرب نیز بهشدت بالا گرفته است. میگویند این آزادی با این وضع دردی را از ما دوا نمیكند و باید تغییر كند. یعنی یك تزلزلی در بین نخبگان غرب در مورد تمام مبانی فرهنگ و تمدن و دانش و انسانشناسی غربی در حال وقوع است. این است كه شما میبینید در كشورهای بزرگ اروپایی سالانه چهار هزار نفر مسلمان میشوند كه بیشتر آنها از نخبگان هستند. بنابراین الان یك ترس شدیدی برای سران جبههی غرب نسبت به انتقال آرمانهای خود به نسلهای بعدی به وجود آمده است.
دلیل این گردش فكری نخبگان در غرب را چه میدانید؟
آن عقلانیتی كه آنها پایهی آزادی میدانستند، الان با چالش مواجه است. «عقل ابزاری» در تمدن غرب امروز دچار «وازدگی» شده است و دلیلش آن است كه این عقلانیت، گسترهی خود را در اقتصاد و قدرت خلاصه كرده است. بنابراین جامعیتی در آن وجود ندارد. «هابز» جملهی معروفی دارد كه «انسان گرگ انسان است.» به قول خانم «اوریانا فالاچی»، «زندگی؛ جنگ و دیگر هیچ.» البته این جنگی كه فالاچی میگوید، جنگ اعتقادی نیست؛ جنگ بر سر منافع مادی است. جنگی كه اگر اقتضا كند، حاضرند به خاطر آن انسانها را بكشند و كشورها را غارت كنند.
بنابراین اگر الان توانستهاند شهروندانشان را اقناع كنند، به زور دستگاههای تبلیغاتی و نظام آموزشی و سیطرهی بنگاههای اقتصادی بوده است. كاری كردهاند كه اگر كسی از این دایره بیرون برود، حق حیات سیاسی نداشته باشد. اگر كسی در این زمین بازی نكند، نمیتواند وارد عرصهی انتخابات در این كشورها شود؛ اگرچه بحرانهایی كه امروز در غرب سربرآورده است، قصد مبارزهی جدی با این قواعد نظام غربی را دارد و ترس امروز غربیها هم از همین جهت است.
پس به طور كلی اگر بخواهیم انقلاب فرانسه را با انقلاب اسلامی مقایسه كنیم، درمییابیم كه انقلاب اسلامی برخلاف انقلاب فرانسه از ایدئولوژی و آرمان واحد و مورد تأیید مردم و نخبگان برخوردار بوده است. مردم نیز به رهبران نهضت اعتماد داشتهاند. بنابراین كار انقلاب بهسرعت پیش رفته و شما میبینید كه ظرف چند ماه یك رژیم سلطنتی قدرتمند در برابر ارادهی مردم به زمین خورده و رژیم بعدی بلافاصله مستقر شده و با ثبات نسبتاً خوبی استمرار یافته است؛ اتفاقی كه نه در انقلاب روسیه و نه در انقلاب فرانسه رخ نداده است
کد مطلب: 270746
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/analysis/270746/مقایسه-چهار-انقلاب-بزرگ-دنیا