به گزارش جهان به نقل از سياست نامه؛ داستانک هاي زير برشي کوتاه از 8 سال ايستادگي و مردانگي افرادي است که امروز نامشان زينت بخش کوچه هاي دلمان است.
*آقا مهدی سراغ بچهها را میگیرد. همه سرها پایین است و یکی آرام میگوید:
حمید برادرتان... تسلیت میگویم آقا مهدی
فرمانده سر بلند لشکر آرام روی زمین مینشیند
- قول میدهیم شب، جنازه را از خاک دشمن عقب بیاوریم
فرمانده که سعی میکند نمناکی چشمانش را مخفی کند میگوید:
- هر وقت تونستید همه جنازه شهدا رو عقب بیارید حمید من رو هم بیارید.
انگار دو برادر عهد قدیمی داشتند که هنوز هم هر دو باز نگشتهاند.
*شب عملیات، گردان رسیده به میدان مینی که تا شب قبل نبود.
داوطلبها بدون معطلی میروند جلوی گردان و میدانند که هر لحظه عقب افتادن عملیات، یعنی به خطر افتادن جان یک گردان ، یک لشکر، یک عملیات ...
هنوز ریشهایش کامل سبز نشده که آمده جلو و سریع بندهای پوتیننش را باز میکند.
فرمانده با چشمان گرد شده و صداي آهسته میگوید: چرا پوتینها رو در میآری؟!
- من که میروم روی مین و شهید میشوم چرا این پوتینها که مال بیت المال است را هم تکه تکه کنم . بدهید یکی دیگر استفاده کند.
*امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود.حرف امام هم که نباید زمین میماند.
گفته بود تا آبادان و خرمشهر آزاد نشوند به خانه برنمیگردم. همه نامههای مادر را بوسیده گذاشته بود کنار و جوابشان هم یک جمله بیشتر نبود:
-مادرجان ! دعا کن این دو شهر زودتر آزاد شوند تا برگردم.
بعد از یک سال و نیم برگشت؛ بدون دو دست. روی تخت بیمارستان چشمش به جمال مادر روشن شد
اما ديگر حرف امام روي زمین نمانده بود.
*با همان شلوارهای پانکی و ریشهای چکمهای رفته بودند ستاد که میخواهیم بجنگیم
نگاهی به سر و وضعشان کرده بودند؛گفته بودند نه. میترسیدند جنگ را با سر کوچه اشتباهی بگیرند.
چند روز بعد آمدند با موتورها و تعداد بیشتر
میگفتند دکتر موافقت کرده. کسی هم جرات نداشت روی امضاء دکتر حرفی بزند
با خود دکتر رفتند جنگهای نامنظم را راه انداختند
نصف بیشترشان به یک سال نکشید برگشتند... پيچيده در پرچم سه رنگ.
*با چشم غره به مسئول مهندسی لشگر میگوید: " چرا خاکریز را تمام نمیکنید؟ " با مِن مِن میگوید: راننده لودر نداریم.
- تا وقتی من و تو هستیم که نباید کاری رو زمین بماند
حاج حسین این را میگوید و میپرد پشت لودر ...
فرمانده لشگر آنقدر خاکریز میزند تا راننده بیاورند!
* حاج حسین خرازی
*عمامه را از سر بر میدارد و میگذارد گوشه سنگر
با چفیه آب وضویش را خشک میکند. کاغذ کاهی را برمیدارد و با خودکار آبی رنگ و رو رفتهاش مینویسد:
«بسم الله الرحمن الرحیم
آقایان! شما وارث خون شهیدان از صدر اسلام تا کنون هستید کم کاری و اهمال در وظایفتان خیانت به این خونهاست ... توجه کنید ....
*زندان طاغوت و شکنجه و بعد از آزادی هم مبارزه با ضد انقلاب و بعد هم که یکراست جبهه و جنگ و دوری از خانواده
یکی با شوخی میگوید:
- حاجی خسته نشدی؟ نمیخوای ذرهای استراحت کنی
اما لحن عبدالله میثمی شوخی نیست
- من حالا حالاها به انقلاب بدهکارم و باید بدهیام را صاف کنم استراحت باشه برای بعد از مرگ
*حاج آقا در آن تاریکی چادر و های های گریههای بعد از زیارت عاشورا بلند میشود و میگوید:
- از رزمندگان عزیز میخواهم هر کسی در زندگی گناهی انجام داده از چادر بیرون برود و بقیه بمانند.
خیلیها با سرافکندگی از جا بلند میشوند و در دل غبطه میخورند به حال آنهایی که نشستهاند.
حاج آقا در تاریکی مطلق با تک تک ماندگان روبوسی میکند و دستی بر سرشان میکشد و «خوشا به احوالتان» ی نثارشان میکند.
چادر که روشن میشود؛ چشمهای قرمز که باز میشوند تنها چیزی که میبینند چهرههای سیاه شده از ذغال است.
خندههای ریز ریز حاجی ماجرا را لو میدهد:
- حقتان بود تا بفهمید فقط معصوم است که گناه نکرده ...
*رنگ آسمان، نزدیکی های صبح را نشان می داد. پسر فکر می کند: "یعنی چه قدر به اذان صبح مانده؟ نیم ساعت؟ یک ساعت؟ " شانه بالا می اندازد و به خودش می گوید: " نمیدونم"
کنار خانه، روی دو زانویش می نشیند و تکیه می دهد به در خانه. چشمهایش را می گذارد روی هم... نمی داند چه قدر می گذرد که صدای اذان تمام کوچه را پر می کند. بلند می شود و دستش را می برد سمت در که در، باز می شود. مادرش تمام دلهره اش را به باد می دهد: " چرا این قدر دیر اومدی؟ از نیمه شب منتظرتم ."
پسر لبخند می زند: "فکر کردم خوابید. صبر کردم تا بیدار شید."
*سوار پیکان قراضه بودند و از امام رضا بر می گشتند.
ماشینی حسابی گاز داد و به آن ها رسید. سر نشین جوان سرش را از شیشه بیرون آورد و رو به آن ها داد زد و نیشخند زد که: "قراضه، لگن، گاری."
بچه ها لبهایشان آویزان شد و توی صندلی ماشین فرو رفتند.
جز بابا که خندید و گفت: "روایت شده که شاد کردن دل مومنین ثواب دارد. خوشحال باشید که دلشان را شاد کردیم و ثواب بردیم."
شهيد حاج داوود کريمي
*ناظم مدرسه لیست شاگردان بی بضاعت را جلوی چشمش می گیرد و وسط های لیست، اول چشمهایش گرد می شود و بعد صورتش قرمز می شود.
زنگ مدرسه که می خورد، می رود خانه ی عباس. لیست اسم ها را جلوی خواهرش می گیرد : "یعنی عباس لباس های بهتر از این ندارد که همه فکر نکنند فقیر است؟!"
مادر عباس دست برادرش را می گرد و به اتاق می برد. کمد عباس باز می شود: لباس های تمیز و رنگارنگ توی کمد صف کشیده اند . " خودش نمی پوشد. می گوید بعضی ها در مدرسه لباس خوبی ندارند. نمی خواهم از آن ها بهتر باشم."
*نگاه که می کرد، فاطمه فکر می کرد : "عصبانی است؟"
حمید که آب می ریخت روی صورت و دستها، فاطمه مطمئن می شد: "عصبانی است."
حمید که بالا سر سجاده می ایستاد و الله اکبر می گفت و خم می شد و می نشست، فاطمه لبخند کمرنگی می زد: "دیگر عصبانی نیست."
شهید حمید باکری
*منوچهر که آمد خواستگاری، فرشته توی اتاق راه می رفت. اول صدای پدر و مادر منوچهر را می شنید و بعد تپش های تند قلبش را.
گوشه ی پرده را کنار زد تا منوچهر را ببیند. مادر و پدر خواستگار روی تخت، توی حیاط نشسته بودند و منوچهر گوشه ی حیاط نماز می خواند.
*بابای خانه می گفت که برای خرید عید، از کوچک به بزرگ شروع می کنیم. اول برای برای دختر کوچولویمان، بعد برای آقا پسرمان، بعد برای خانمم و بعد برای من.
نزدیک مغازه ها که می شدند ، هر سه نفر می ایستادند تا لباس مردانه برای او انتخاب کنند.
بابای خانه زورش نمی رسید؛ چون صدایش در نمی آمد؛ چون مدت ها بود شیمیایی می شد و سرفه ها امان نمی دادند حرف بزند.
*فرشته ی 15 ساله را که بدون روسری و چادر می بیند، نگاهش را بر می گرداند :"اینها چیه دستت؟ این جا چی کار می کنی؟ چی ؟ اعلامیه ی امام؟ بده ببینم."
منوچهر لحظه ای مکث می کند: "اول اعلامیه ی امام رو بخون، بعد پخش کن."
منوچهر به حرف فرشته گوش می دهد. بعد گاز موتورش را می گیرد و می رود. صدای شکستن شیشه ی ماشین می آید و فرشته، منوچهر را می بیند که از ته کوچه با روسری و چادر او می آید . "باید می فهمیدند که نباید از سر زن مسلمان، چادر کشید."
شهيد منوچهر مدق
*جواد قبل از این که به پرواز و فرماندهی و ژیلا فکر کند، می گفت: "دلداری دادن همسران شهدا با تو، غم از دست دادن شهدا با من."
ژیلا نگفت که :"قبول" . ولی هر روز می رفت دیدن دوستانش و کنار آن ها اشک می ریخت. پسر دوستش آمد و چادر ژیلا را تکان داد. ژیلا نگاهش کرد. پسر بچه مضطرب بود و چشمهایش خیس بود. انگار می دانست که اتفاقی افتاده ولی نمی دانست چه شده. ژیلا این را از میان حرف های کودک فهمید: "خاله! بابا شهید شده یعنی چی؟"