شنبه ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 27 Apr 2024
 
۰

وقتي نمي گذاشتند حرف امام روي زمين بماند

شنبه ۱ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۵:۰۷
کد مطلب: 245985
فرشته ی 15 ساله را که بدون روسری و چادر می بیند، نگاهش را بر می گرداند :"اینها چیه دستت؟ این جا چی کار می کن؟ چی ؟ اعلامیه ی امام؟ بده ببینم."منوچهر لحظه ای مکث می کند: "اول اعلامیه ی امام رو بخون، بعد پخش کن."...
به گزارش جهان به نقل از سياست نامه؛ داستانک هاي زير برشي کوتاه از 8 سال ايستادگي و مردانگي افرادي است که امروز نامشان زينت بخش کوچه هاي دلمان است.

*آقا مهدی سراغ بچه­ها را می­گیرد. همه سرها پایین است و یکی آرام می­گوید:

حمید برادرتان... تسلیت می­گویم آقا مهدی
فرمانده سر بلند لشکر آرام روی زمین می­نشیند
- قول می­دهیم شب، جنازه را از خاک دشمن عقب بیاوریم
فرمانده که سعی می­کند نمناکی چشمانش را مخفی کند می­گوید:
- هر وقت تونستید همه جنازه شهدا رو عقب بیارید حمید من رو هم بیارید.
انگار دو برادر عهد قدیمی داشتند که هنوز هم هر دو باز نگشته­اند.

*شب عملیات، گردان رسیده به میدان مینی که تا شب قبل نبود.
داوطلب­ها بدون معطلی می­روند جلوی گردان و می­دانند که هر لحظه عقب افتادن عملیات، یعنی به خطر افتادن جان یک گردان ، یک لشکر، یک عملیات ...
هنوز ریشهایش کامل سبز نشده­ که آمده جلو و سریع بندهای پوتیننش را باز می­کند.
فرمانده با چشمان گرد شده و صداي آهسته می­گوید: چرا پوتین­ها رو در می­آری؟!
- من که می­روم روی مین و شهید می­شوم چرا این پوتین­ها که مال بیت المال است را هم تکه تکه کنم . بدهید یکی دیگر استفاده کند.

*امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود.حرف امام هم که نباید زمین می­ماند.
گفته بود تا آبادان و خرمشهر آزاد نشوند به خانه برنمی­گردم. همه نامه­های مادر را بوسیده گذاشته بود کنار و جواب­شان هم یک جمله بیشتر نبود:
-مادرجان ! دعا کن این دو شهر زودتر آزاد شوند تا برگردم.
بعد از یک سال و نیم برگشت؛ بدون دو دست. روی تخت بیمارستان چشمش به جمال مادر روشن شد
اما ديگر حرف امام روي زمین نمانده بود.

*با همان شلوارهای پانکی و ریش­های چکمه­ای رفته بودند ستاد که می­خواهیم بجنگیم
نگاهی به سر و وضع­شان کرده بودند؛گفته بودند نه. می­ترسیدند جنگ را با سر کوچه اشتباهی بگیرند.
چند روز بعد آمدند با موتورها و تعداد بیشتر
می­گفتند دکتر موافقت کرده. کسی هم جرات نداشت روی امضاء دکتر حرفی بزند
با خود دکتر رفتند جنگ­های نامنظم را راه انداختند
نصف بیشترشان به یک سال نکشید برگشتند... پيچيده در پرچم سه رنگ.

*با چشم غره به مسئول مهندسی لشگر می­گوید: " چرا خاکریز را تمام نمی­کنید؟ " با مِن مِن می­گوید: راننده لودر نداریم.
- تا وقتی من و تو هستیم که نباید کاری رو زمین بماند
حاج حسین این را می­گوید و می­پرد پشت لودر ...
فرمانده لشگر آنقدر خاکریز می­زند تا راننده بیاورند!
* حاج حسین خرازی

*عمامه را از سر بر می­دارد و می­گذارد گوشه سنگر
با چفیه آب وضویش را خشک می­کند. کاغذ کاهی را برمی­دارد و با خودکار آبی رنگ و رو رفته­اش می­نویسد:
«بسم الله الرحمن الرحیم
آقایان! شما وارث خون شهیدان از صدر اسلام تا کنون هستید کم کاری و اهمال در وظایف­تان خیانت به این خونهاست ... توجه کنید ....

*زندان طاغوت و شکنجه و بعد از آزادی هم مبارزه با ضد انقلاب و بعد هم که یکراست جبهه و جنگ و دوری از خانواده
یکی با شوخی می­گوید:
- حاجی خسته نشدی؟ نمی­خوای ذره­ای استراحت کنی
اما لحن عبدالله میثمی شوخی نیست
- من حالا حالاها به انقلاب بدهکارم و باید بدهی­ام را صاف کنم استراحت باشه برای بعد از مرگ

*حاج آقا در آن تاریکی چادر و های های گریه­های بعد از زیارت عاشورا بلند می­شود و می­گوید:
- از رزمندگان عزیز می­خواهم هر کسی در زندگی گناهی انجام داده از چادر بیرون برود و بقیه بمانند.
خیلی­ها با سرافکندگی از جا بلند می­شوند و در دل غبطه می­خورند به حال آنهایی که نشسته­اند.
حاج آقا در تاریکی مطلق با تک تک ماندگان روبوسی می­کند و دستی بر سرشان می­کشد و «خوشا به احوالتان» ی نثارشان می­کند.
چادر که روشن می­شود؛ چشم­های قرمز که باز می­شوند تنها چیزی که می­بینند چهره­های سیاه شده از ذغال است.
خنده­های ریز ریز حاجی ماجرا را لو می­دهد:
- حقتان بود تا بفهمید فقط معصوم است که گناه نکرده ...

*رنگ آسمان، نزدیکی های صبح را نشان می داد. پسر فکر می کند: "یعنی چه قدر به اذان صبح مانده؟ نیم ساعت؟ یک ساعت؟ " شانه بالا می اندازد و به خودش می گوید: " نمیدونم"
کنار خانه، روی دو زانویش می نشیند و تکیه می دهد به در خانه. چشمهایش را می گذارد روی هم... نمی داند چه قدر می گذرد که صدای اذان تمام کوچه را پر می کند. بلند می شود و دستش را می برد سمت در که در، باز می شود. مادرش تمام دلهره اش را به باد می دهد: " چرا این قدر دیر اومدی؟ از نیمه شب منتظرتم ."
پسر لبخند می زند: "فکر کردم خوابید. صبر کردم تا بیدار شید."

*سوار پیکان قراضه بودند و از امام رضا بر می گشتند.
ماشینی حسابی گاز داد و به آن ها رسید. سر نشین جوان سرش را از شیشه بیرون آورد و رو به آن ها داد زد و نیشخند زد که: "قراضه، لگن، گاری."
بچه ها لبهایشان آویزان شد و توی صندلی ماشین فرو رفتند.
جز بابا که خندید و گفت: "روایت شده که شاد کردن دل مومنین ثواب دارد. خوشحال باشید که دلشان را شاد کردیم و ثواب بردیم."
شهيد حاج داوود کريمي

*ناظم مدرسه لیست شاگردان بی بضاعت را جلوی چشمش می گیرد و وسط های لیست، اول چشمهایش گرد می شود و بعد صورتش قرمز می شود.
زنگ مدرسه که می خورد، می رود خانه ی عباس. لیست اسم ها را جلوی خواهرش می گیرد : "یعنی عباس لباس های بهتر از این ندارد که همه فکر نکنند فقیر است؟!"
مادر عباس دست برادرش را می گرد و به اتاق می برد. کمد عباس باز می شود: لباس های تمیز و رنگارنگ توی کمد صف کشیده اند . " خودش نمی پوشد. می گوید بعضی ها در مدرسه لباس خوبی ندارند. نمی خواهم از آن ها بهتر باشم."

*نگاه که می کرد، فاطمه فکر می کرد : "عصبانی است؟"
حمید که آب می ریخت روی صورت و دستها، فاطمه مطمئن می شد: "عصبانی است."
حمید که بالا سر سجاده می ایستاد و الله اکبر می گفت و خم می شد و می نشست، فاطمه لبخند کمرنگی می زد: "دیگر عصبانی نیست."
شهید حمید باکری

*منوچهر که آمد خواستگاری، فرشته توی اتاق راه می رفت. اول صدای پدر و مادر منوچهر را می شنید و بعد تپش های تند قلبش را.
گوشه ی پرده را کنار زد تا منوچهر را ببیند. مادر و پدر خواستگار روی تخت، توی حیاط نشسته بودند و منوچهر گوشه ی حیاط نماز می خواند.

*بابای خانه می گفت که برای خرید عید، از کوچک به بزرگ شروع می کنیم. اول برای برای دختر کوچولویمان، بعد برای آقا پسرمان، بعد برای خانمم و بعد برای من.
نزدیک مغازه ها که می شدند ، هر سه نفر می ایستادند تا لباس مردانه برای او انتخاب کنند.
بابای خانه زورش نمی رسید؛ چون صدایش در نمی آمد؛ چون مدت ها بود شیمیایی می شد و سرفه ها امان نمی دادند حرف بزند.

*فرشته ی 15 ساله را که بدون روسری و چادر می بیند، نگاهش را بر می گرداند :"اینها چیه دستت؟ این جا چی کار می کنی؟ چی ؟ اعلامیه ی امام؟ بده ببینم."
منوچهر لحظه ای مکث می کند: "اول اعلامیه ی امام رو بخون، بعد پخش کن."
منوچهر به حرف فرشته گوش می دهد. بعد گاز موتورش را می گیرد و می رود. صدای شکستن شیشه ی ماشین می آید و فرشته، منوچهر را می بیند که از ته کوچه با روسری و چادر او می آید . "باید می فهمیدند که نباید از سر زن مسلمان، چادر کشید."
شهيد منوچهر مدق

*جواد قبل از این که به پرواز و فرماندهی و ژیلا فکر کند، می گفت: "دلداری دادن همسران شهدا با تو، غم از دست دادن شهدا با من."
ژیلا نگفت که :"قبول" . ولی هر روز می رفت دیدن دوستانش و کنار آن ها اشک می ریخت. پسر دوستش آمد و چادر ژیلا را تکان داد. ژیلا نگاهش کرد. پسر بچه مضطرب بود و چشمهایش خیس بود. انگار می دانست که اتفاقی افتاده ولی نمی دانست چه شده. ژیلا این را از میان حرف های کودک فهمید: "خاله! بابا شهید شده یعنی چی؟"
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *