با اذان صبح از خواب بیدار شدیم. دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است. تازه فهمیدم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم.