جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۱۰
۵

ماجرای عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی

شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۱۳
کد مطلب: 803168
یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
ماجرای عجیب در تولد فرزند اول شهید برونسی
گروه فرهنگی جهان نيوز: چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.

بعضی وقت ها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.

یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کارها می کنه!

کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم . از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه ؟!

چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم : یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!

خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟

بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.

خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.

یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود.

بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.

بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟

گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.

سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه  نمی شد کاریش کرد.

  توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان  اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.
 
 با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.

عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.

خاطره ای از «معصومه سبک خیز»؛ همسر شهید
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید عبدالحسین برونسی

بیشتربخوانید:
ماجرای فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
چقدر ماجرا داریم و تنبلی و سستی باعث محروم شدن در خواندن می شود
Iran, Islamic Republic of
به والله قسم بابت ماجراهای زندگی و جهاد هرکدام از این سرداران کم نظیر و بعضا" بی نظیر دفاع مقدس میشه دهها و صدها فیلم سینمایی و هزاران جلد کناب نوشت.
Iran, Islamic Republic of
بله دقیقا همینطوره .
محمدایوب
Iran, Islamic Republic of
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرین والله والله اگر چرخ کشور دارد میچرخد به یومن وبرکت خون این شهدا وفرزند راستین حضرت زهرا س سیدعلی است .
Iran, Islamic Republic of
خدا رحمتشون کنه انشاالله دست مارا هم بگیرند