ماجرایی که فرمانده ارشد سپاه حاضر بود به خاطر آن کارگری بکند
يکشنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۴۱
کد مطلب: 796635
بعضی اوقات فکر می کردم آسایش و راحتی من و خانواده ام برای ایشان اصلا اهمیت ندارد و رفتار پدر را نزد خودم تجزیه و تحلیل می کردم.
گروه فرهنگی جهان نيوز: به یاد دارم پدر در زمینه کار من اصلا مستقیم دخالت نمیکرد و اصلا حرفی نمیزد. من کارمند موسسهای دولتی در ورامین بودم و حدود پنج یا شش سال برای کار از تهران به ورامین رفت و آمد می کردم.
در صورتی که پدر می توانست با یک تلفن و توصیه من را به تهران منتقل کند تا این مشکل اساسی من حل شود. ولی این کار را نکرد. در آن زمان شرایط برای من خیلی سخت بود. وسیله نقلیه نداشتم و به سختی با ماشین های عبوری خودم را به محل کار می رساندم.
بعضی اوقات فکر می کردم آسایش و راحتی من و خانواده ام برای ایشان اصلا اهمیت ندارد و رفتار پدر را نزد خودم تجزیه و تحلیل می کردم.
چندین بار عزمم را جزم کردم که در این زمینه با پدر جدی صحبت کنم. ولی هر وقت به ایشان نگاه می کردم، ناگهان خالی می شدم و از کارم منصرف.
ده ها بار این قضیه برای من اتفاق افتاد؛ همین که پدرم خلوت می کردم و می خواستم با ایشان صحبت کنم می دیدم نگاه پدر به گونه ای دیگر است.
پدر برای امور زندگی خودش هم همین گونه عمل می کرد. هرگز چیزی برای خودش نیندوخت. به من می گفت: «وهب جان، کارت باید برای رضا خدا باشد. اگر کار برای رضای خدا باشد؛ ارزش دارد.» می گفت: «من به این نتیجه رسیده ام که اگر در این مسیر همه با من مخالف باشند، می روم یک کارگر ساختمانی می شوم».
و واقعا پدر این ظرفیت را داشت که از عقیده خود دست بر ندراد؛ حتی اگر قرار بود کارگر ساختمانی شود.
خاطرهای از «وهب همدانی»
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی