خانم ایراندخت که خیلی با آرامش با این حرکت برخورد میکرد هربار میخواست شروع به حرف زدن بکند با صلوات بعدی که اتفاقا داشت حنجرهها را آزار میداد وادار به سکوت میشد و بقیه هم دستپاچه به هم نگاه کردند شاید هم ایراندخت در جریان سه تا صلوات نبود. بالاخره صلواتها تمام شد و ایراندخت که با جنباندن لب صلوات سوم را با ما تکرار کرده بود دوباره به حرف آمد که ما باید تک تک باهاتان صحبت کنیم و شما در جمع که هستید از هم رودرواسی میکنید.
به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، ماه های اول اسارت در اردوگاه عنبر بود. ماه به ماه داشت به آمار اسیران کم سن و سال اضافه میشد. زندگی در اردوگاه به سختی داشت جا میافتاد و هنوز دلتنگی نتوانسته بود جای خود را با هیچ چیز عوض کند.
غالب بچههای کم سن و سال اسرای فتحالمبین و بیتالمقدس بودند و کمی هم از عملیات محرم که باورشان از آنچه در جبهه ها دیده بودند این بود که جنگ تا یکی دو ماه دیگر با پیروزی رزمندگان ما پایان مییابد و اساساً فکر می کنم آغاز اسارت اسرای کم سن سال به عملیات فتح المبین به بعد باز باز میگردد.
به همین خاطر هیچ برنامه ی دراز مدتی در کار نبود و همه چیز برای امروز و فردا برنامه ریزی میشد و حتی خیلیها وقتی شروع میکردند به بریدن دانههای هسته خرما و سائیدن سنگ نیت میکردند، این مال مادرم و این مال ...
رفتار عراقیها هم نشان نمیداد که برای بیشتر از این برنامهای داشته باشند. هر از گاهی دستهای خبرنگار میآمدند و گزارشی تهیه میکردند و میرفتند که به نظرم آمار حضور صلیب سرخ در اردوگاه بیشتر از خبرنگاران بود. بعد از ظهر یکی از روزهای آذر یا دی سال ۶۱ بود که سرگرد محمودی و استوار یاسین و عبد و توفیق و لطیف(گاوچران) و فیصل و عبدالرحمن (فرشته ی عذاب) و تعدادی دیگر وارد اردوگاه شدند و یکراست آمدند به طرف آسایشگاه ما که همه در سنین پانزده، شانزده سال بودیم. سرگرد محمودی شروع کرد به فارسی ما را ناز و نوازش کردن و بعد هم گفت آماده بشید بریم بیرون که چند نفر از هموطنهای شما به دیدارتان آمدهاند. بجز عبدالعلی تجرد که تازه از بیمارستان به آسایشگاه منتقل شده بود و هنوز بخاطر شکستگی پایش نمیتوانست حرکت کند بقیه راه افتادند به همانجایی که محمودی گفته بود.
سرگرد محمودی که در پیشاپیش ما راه میرفت گاهی تکههایی میآمد که بوی مهربانی میداد و دقیقاً یکی از جملههایی که با همان لهجه ی کردی گفت این بود: بچهها حرفهای خوب خوب بزنید ها. ما که نمیدانستیم کجا و چطور باید حرفهای خوب خوب بزنیم در مجاورت اتاق فرماندهی وارد سالنی شدیم که تختهای سربازان را کنار هم مرتب چیده بودند به حالت کنفرانسی. یکی یکی با چینشی که مطابق نظر سرگرد محمودی بود همه در جای تعیین شده نشستند و در انتها هم تعدادی چسبیده به دیوار ایستادند. دقایقی گذشت که گروهی که در پیشاپیش آنها خانمی جوان و بی حجاب که معلوم بود دقایقی قبل از ورود به سالن در مقابل آینه با وسایل آرایشیاش حسابی از خجالت صورت و ناخنهای بلندش درآمده بود حرکت میکرد وارد سالن شدند و در محلی که روبروی سالن برایشان آماده شده بود نشستند.
آن خانم که خود را ایراندخت معرفی کرد؛ بی مقدمه شروع کرد به لفاظی و بقیه با چرندیاتی ادامه دادند و سه، چهار ساعتی گذشت و نگهبان های عراقی که بجز استوار یاسین که مقداری فارسی میفهمید چیزی سردر نمیآوردند هم ایستاده بودند به تماشا. خانم ایراندخت گاهی حرف بقیه را میبرید و با همان ادا اصول های خاص خودش تلاش میکرد نظری را به خودش جلب کند و با لبخندی کاملش کند.
مهدی طحانیان در صف جلو بود و گاهی من نگاهش میکردم که هر بار ایراندخت حرف میزد سرش را میانداخت پایین. نمیدانم همانجا به این فکر افتادم یا در سال های بعد دقیق یادم نیست ولی یادم است که فکر میکردم امام هفتم ما را هم در زندان بغداد با همین شیوه میخواستند آلودهاش کنند که نتیجه عکس داد و لابد این شیوه در خیلی جاها جواب داده. حتی در سالهای بعد هر بار یاد این سالن میافتادم میگفتم اگر آن موقع اینقدر تجربه داشتیم شاید جور دیگری رفتار میکردیم ولی شاید برای ما عنبری ها این اتفاق با حوادث بعدی مقدمهای بود برای رمادی و بینالقفسین.
سه، چهار ساعت گذشت و سه، چهار نفر دست بلند کردند و جواب های تندی دادند اما کارساز نبود و انگار اینها در بیرون از اینجا به کسی قول داده اند که دست خالی بیرون نروند. وانگهی نگاه های تمسخر آمیز امثال محمودی و گروهبان یاسین برایشان خجالت آور شده بود که ناگهان صدای بلندی از انتهای سالن توجه همه را به خود جلب کرد. او که با لهجه غلیظ مشهدی حرف میزد با فریادهای خود غوغایی در سالن ایجاد کرد و در انتها گفت کور خواندهاید که بتوانید ما را از امام خمینی(ره) جدا کنید. اسم امام خمینی همیشه در جمعهای بسیجی بدون صلوات نمیگذشت و مثل همین امروز فرهنگ سه صلوات رایج بود. در اینجا هم همین اسرای کم سن و سال با آنکه سربازان عراقی داشتند نگاهشان میکردند با فریاد بلند صلوات فرستادند. خانم ایراندخت که خیلی با آرامش با این حرکت برخورد میکرد هربار میخواست شروع به حرف زدن بکند با صلوات بعدی که اتفاقا داشت حنجرهها را آزار میداد وادار به سکوت میشد و بقیه هم دستپاچه به هم نگاه کردند شاید هم ایراندخت در جریان سه تا صلوات نبود. بالاخره صلواتها تمام شد و ایراندخت که با جنباندن لب صلوات سوم را با ما تکرار کرده بود دوباره به حرف آمد که ما باید تک تک باهاتان صحبت کنیم و شما در جمع که هستید از هم رودرواسی میکنید.
همین تصمیم کافی بود که سربازها به بهانه جدا کردن بچهها و بردن آنها به اتاقهای دیگر زیر لب فحش بدهند و یواشکی نیشگونی بگیرند که این هم نوید کتک کاری شب را میداد. با محمدرضا یعقوبی و مهدی طحانیان و مهدی اصفهانی و محمد اسماعیلی و عابد موسی اکبری و این حقیر و نبی الله کورگاهی و چند نفر دیگر جداگانه صحبت شد و وعدههای بزرگ با همان طنازی و چشم و ابرو پرانی داده شد که بی فایده بود و دست آخر بعد از اینکه چند عکس از ما گرفتند که اتفاقا عکسها هم نصیب خودمان شد بساطشان را جمع کردند و رفتند.
حالا ما ماندهایم و سرگرد محمودی غضبناک که وقتی داشتیم بر میگشتیم همان فحشها را نشخوار میکرد و وعده شب را میداد. شب شد و همین جمع را بردند توی دستشوئی که کنارش چند دوش حمام بود که باز هم عبدالعلی تجرد بخاطر مجروحیتش از این کتکها بی نصیب ماند. کتکها با کابل و شیلنگ آنهم زیر دوشهای حمام در آن هوای سرد قابل تحمل نبود. من بیشتر از همه صحنه کتک خوردن م.رفسنجانی که بعدها در رمادی و بینالقفسین به گروه یحیی و زاغی پیوست و شده بود آتش بیار معرکه آسایشگاه سه را بخاطر میآورم که حاضر نبود به امام توهین کند. گروهبان یاسین با همکاری جاسوسها شعری را به زبان فارسی آماده کرده بود و میخواند که آخرش به کلمه رهبر ختم میشد و از بقیه میخواست تکرار کنند اما بچهها موقع تکرار آن شعر کلمه رهبر را رحمت تلفظ میکردند که اتفاقا بنظر خیلیها این تغییر قافیه محتوای شعر را متوجه فردی میکرد بنام رحمت که در اردوگاه معروف بود به رحمت خالی بند.
چند سال بعد در موصل یادم نیست با مجید یا ابولفضل صادق زاده یا شاه علی داشتیم وقایع آن سالن را مرور میکردیم خودمان را جای سرگرد محمودی گذاشتیم که واقعا اگر اسرای زیر دست ما آنطور طلبکارانه رفتار میکردند خیلی بدتر از او عمل میکردیم. بالاخره تمام شد و بچهها با وجود کتک مفصلی که خورده بودند خود را پیروز این میدان میدانستند بیخبر از اینکه جنگ نه دو ماه و نه دو سال بلکه هشت سال بطول خواهد انجامید و این خرده حوادث آغازی است برای اتفاقات بعدی در رمادی و بین القفسین. افرادی که در این عکس حضور دارند و بعدا به رمادی و بین القفسین منتقل شدند عبارتند از: مهرداد کریمیان، مهدی طحانیان، نبی الله کورگاهی، یحیی معصومبیگی، جواد قمی، الله قلی عراقی، عابد موسی اکبری، غلامرضا شاه علی، ابوالفضل صادق زاده، زیدالله نوری، محمد رضا یعقوبی، ناصر قائد، عبدالرحمان رحمانیان، حمید رضایی، جواد تفقدی، مجید هرندی، مجید رنجبر، حسین خالقی و یعقوب هادیزاده. و بقیه را بجا نیاوردم.
منبع: وبلاگ تکریت ۱۱