ایوان ایلیچ، فرد صاحب منصبی در روسیه قرن نوزدهم است که مرگ زودتر از چیزی که تصورش را میکرد سراغش آمده است. کتاب با توصیف پخش شدن خبر مرگ او شروع میشود. ایلیچ مرده ولی کسی از مرگ او ناراحت نیست. همکارانش در ظاهر خود را ناراحت نشان میدهند، اما در باطن از این مرگ خوشحالند