رستوران داییاش پاتوق آدم معروفها بود. اما یک روز دست کسی را گرفت و به رستوران آورد و برایش شیشلیک سفارش داد که دهان داییاش باز ماند.
به گزارش جهان نیوز به نقل از فارس، حسن ترکاشوند دایی شهید مدافع حرم مجید قربانخانی، تعریف میکند: «من و مجید اختلاف سنیمان کم بود و مثل دوتا رفیق بودیم. من رستوران زده بودم و چون جای خلوتی بود، معمولاً افراد مشهور به آن جا میآمدند و از قبل هم میزها را رزرو میکردند.
یک روز مجید با عجله آمد و از دم در بلند داد کشید: «حسن! زود یه شیشلیک، سالاد و نوشابه سفارشی بیار.»
ـ «میزها همه رزروی هستن. بیا بشین همین جا پیش خودم بخور.»
+ «رزرو کشک کیه؟ زود بیار عجله دارم.»
هیچ وقت نمیگذاشتم حرفش روی زمین بماند. دست به کار شدم. گوشتهایی را که با استخون از راسته گوسفند در پیاز و زعفران و فلفل دلمه خوابانده بودم، برداشتم. دو تا سیخ روی منقل گذاشتم و میگرداندم و در فکر بودم. شک هم کرده بودم.
پیش خودم گفتم: «مجید این غذا رو برا خودش نمیخواد.»
کباب را در یک دیس فلزی گذاشتم. تزئینش هم کردم. برایش بردم. دیدم روی یکی از دنجترین میزها یک پسر ۱۴ـ۱۳ ساله نشسته که گونههایش آفتاب سوخته است. پوست دستانش خشک و پر از ترک است. لباس درست و حسابی هم تنش نیست. بساط دست فروشیاش را روی میز گذاشته بود و با چشمان گرد شده به دور و اطرافش زل زده بود.
منتظر غذا بود. مجید را صدا زدم: «مجید خاک بر سرت! این بچه رو برا چی آوردی اینجا؟»
+ «چی برا خودت پرت و پلا میگی؟ داشت سر خیابون زیر تیغ آفتاب دست فروشی میکرد. بابا هم نداره. سر صحبت رو باهاش باز کردم، ازم پرسید شیشلیک چیه؟ من تا حالا نخوردم. منم آوردمش بخوره که فکر نکنه چیز خیلی مهمیه یا به غذای خارجیه.»
ـ «مرد حسابی! میخوای بذل و بخشش کنی از جیب من میبخشی؟»
+ «برو بینم بابا حال ندارم. مگه جیب من و تو داره؟ ثوابشو شریک میشیم با هم.»