باورش نمیشد یک دفعه با پرخاش گفت این چه وضعیه؟ لباست کو؟! گفتم از خودتان بپرسید. گفت درست جواب بده؛ پرسیدم چرا لخت و عوری؟
گروه تاریخ جهان نیوز: عزت شاهی در بخشی از کتاب خاطرات خود از زندان ساواک مینویسد:
بعد از مدتی که گچ پایم خشک شد توانستم با زحمت زیاد دستم را به دیوار بگیرم و بایستم از آنجا که هنوز در ارتباط با من کسی دستگیر نشده بود تا برای ادعاهایم تأییدی داشته باشند لذا همچنان به شکنجه و بازجویی من ادامه می دادند.
دیگر شب و روز نداشتم؛ گاهی شبها میآمدند و مرا به بازجویی می بردند. در دو ماه اول هر روز کتکم میزدند بعد هم هفته ای دو سه مرتبه می بردند و می زدند. مثل اینکه جیره ای برایم تعیین کرده بودند. خودم نیز با این وضع خو گرفته بودم. اگر روزی غفلت می کردند و مرا نمی زدند. حس و حال کسی را داشتم که چیزی گم کرده است. برقراری این سهمیه از کتک به شکلی جسمم را برای تحمل بیشتر سختیها تمرین میداد طوری که دیگر از آنها هراسی نداشتم.
وقتی مرا به کمیته مشترک آوردند و گچ پایم را باز کردند، بازجوها لباسی به من نمی دادند. شاید به این ترتیب می خواستند فشار بیشتری به من بیاورند نگهبانها اجازه نداشتند که به درخواستم برای لباس اعتنا کنند اما همچنان از من کینه داشتند و با من بد و تند برخورد می کردند و به خواسته ها و نیازهایم بی توجه بودند. از آنجا که مثل آدم و حوا در سلول برهنه بودم خیلی به آنها اصرار می کردم که شورتی، تکه پارچه و یا دستمالی بدهند تا ستر عورت کنم، اما بی فایده بود و آنها اعتنایی به حرفهایم نمی کردند.
در بالای سلول پنجره ای بود که شبکه توری داشت و پشت توری یک لامپ ضعیف قرار داشت که در صورت روشن بودن کمی سلول روشن میشد، اما از آنجا که این لامپ همیشه سوخته بود سلول غرق در ظلمات و تاریکی بود و لخت بودنم به چشم نمی آمد اما برای رفتن به دستشویی عذاب میکشیدم؛ با یک دست جلو و یک دست عقب میرفتم و بر میگشتم لذا به خاطر رنجی که از این کار میکشیدم سعی می کردم کمتر به دستشویی بروم. با اینکه غالب نگهبانان بدعنق و بی توجه به ما بودند اما بعد از مدتی به نظرم آمد که یکی از آنها آدم خوبی است و بویی از انسانیت برده است.
در یکی از روزهای اردیبهشت ۱۳۵۲ بود که صدایش کردم و گفتم سرکار می شود این لامپ را عوض کنید، دیگر چشمهایم دارد خراب میشود و نمیتوانم روشنایی و تاریکی و روز و شب را از هم تشخیص بدهم. او رفت و لامپ را عوض کرد. وقتی کمی سلول روشن شد در را باز کرد و از آنچه که میدید جا خورد.
باورش نمیشد یک دفعه با پرخاش گفت این چه وضعیه؟ لباست کو؟! گفتم از خودتان بپرسید. گفت درست جواب بده؛ پرسیدم چرا لخت و عوری؟ گفتم از اول که مرا آوردند فقط یک شورت داشتم که آن هم بدجوری پاره و زننده شده بود، انداختم دور. میشود شما یک شورت و عرق گیر به من بدهید. او رفت و بعد از نیم ساعتی آمد و گفت: ما لباس نداریم فقط لباس زندان داریم اما بعید می دانم شما زندانیان سیاسی اینها را بپوشید. این شورت و عرق گیر زندان است؛ میخواهی؟
گفتم ما زندانی هستیم به مهمانی که نیامده ایم. اینجا هم که کاخ سعد آباد نیست. بده بپوشم. گفت بلوز و شلوار هم هست میخواهی؟
گفتم آره، خدا خیرت بدهد! یک بلوز و شلوار هم آورد. شلوار تنگ بود ولی به زور پوشیدم. وقتی این لباسها را اولش هم پوشیدم در پوست خود نمی گنجیدم. عجب لحظه باشکوهی بود! حسابی نونوار شدم.
کمی احساس غریبی میکردم ولی دقایقی بعد به آن عادت کردم فردا صبح که آمدند تا مرا به بازجویی ببرند باز دیدند که من لباس نو پوشیده ام. برایم دست زدند و گفتند مبارک است شاه داماد دارد می آید!
البته آنها دوباره داشتند مسخرهام میکردند و میخندیدند تا روحیهام را خراب کنند. من هم شروع کردم به خندیدن. با آنها و شوخی میکردم و میگفتم بله بالاخره ما هم داماد شدیم و لباس نو پوشیدیم.
تا آن موقع لباس زندان را فقط زندانیان عادی (سارقين، قاتلین و...) میپوشیدند و زندانیان سیاسی لباس های خود را به تن میکردند و برای اولین بار در تاریخ زندان، من به عنوان زندانی سیاسی لباس رسمی زندان را پوشیدم. تجربه این کار برای زندان باعث شد تا یکی دو هفته بعد به بقیه زندانیان هم لباس زندان بدهند.