شنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۳ - 14 Sep 2024
 
۰
 
بلیط هواپیما
 
اینستاگرام جهان نیوز

حناق نگیری کاکو!

شنبه ۱۰ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۱۷
کد مطلب: 894792
۴ تا از رزمنده‌ها کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین بودند که یک زن و شوهر مسن جلوی پایشان ترمز کردند. چهارمی در ماشین جا نشد، برای همین زن مسن خود را کنار کشید و گفت: «بیا اینجا بنشین کاکو!»
حناق نگیری کاکو!
به گزارش جهان نيوز، احمد محمدی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «سال‌های اول جنگ، یک بار قبل از ظهر رفته بودیم آن طرف رود کارون و گشت و گذارمان تمام شده بود، قار و قور شکمم بلند شد. کم مانده بود روده بزرگ، روده کوچک را بخورد.

دست گذاشتم روی شکمم و به بچه‌ها گفتم: «برویم رستوران و دلی از عزا در بیاوریم.» توی خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که یکهو ماشینی شخصی آمد طرفمان و زیر پای ما ترمز زد. کله‌ام را که خم کردم، زن و شوهر مسنی را دیدم که توی ماشین نشسته و به ما زل زده بودند. تا من به خودم بجنبم و بفهمم ماجرا از چه قرار است، دوستان همیشه در صحنه، سوار ماشین شدند و صندلی‌های عقب را پر کردند.

در نتیجه برای من بیچاره جای نشستن نمانده بود. نیش بچه‌ها تا بناگوش باز شده بود و از شیطنت توی چشم‌هایشان معلوم بود که دارند به ریش و سبیل تازه جوانه‌زده من می‌خندند.

یکهو زن راننده رو کرد به من و با لهجه جنوبی گفت: «کاکو! بیشین همی جا کنار مو. شمام مثل پسرم.» برق از کله‌ام پرید. دهنم چسبیده بود به کف آسفالت خیابان که زن راننده خودش را جمع کرد و به اندازه یک وجب جا روی صندلی کنار خودش به من تعارف زد.

در حالی که سعی می‌کردم با کم‌ترین تماسی خودم را روی صندلی جا دهم و پاهایم را توی شکم مچاله کنم، زن راننده دستش را انداخت دور گردنم و از من خواست که راحت باشم!به گمانم «حناق» همان حالتی بود که من در آن لحظه پیدا کرده بودم؛ یعنی نفس توی سینه‌ام مثل باد توی بادکنک زندانی شده بود و نمی‌توانست بیرون بیاید. فکر کنم آن سه‌تای دیگر هم همان طور بودند که از شدت خنده صورتشان مثل لبو قرمز شده بود.
 
رد شدن از روی کارون و رسیدن به مرکز شهر برایم به اندازه یک قرن گذشت. با اینکه زن راننده مسن بود و به اندازه مادرم سن داشت؛ اما چنان عرق سردی روی تیره پشتم نشسته بود که حس می‌کردم هرآن می‌خواهم از خجالت و شرمندگی آب شوم و بروم توی زمین. انگار که جانم داشت بالا می آمد. به اندازه جنگ با یک لشکر هزار نفره عرق کرده بودم و چربی سوزانده بودم.گرسنگی از یادم رفت.»

منبع: کتاب «جنگ به روایت لبخند» به قلم سیده الهه موسوی
https://jahannews.com/vdcgyt97xak9yu4.rpra.html
jahannews.com/vdcgyt97xak9yu4.rpra.html
 خرید بلیط هواپیما
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *

خیرات نان