مادر شهید دانشگر می گوید: پسرم در آخرین تماس به من گفت: «یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟» جواب دادم :«من گفتم اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم .» خندید و گفت: «مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود! »
به گزارش جهان نیوز به نقل از تسنیم، شهید عباس دانشگر جوانی دهه هفتادی بود که به سال 1372 متولد شد. عباس با خیلی از هم سن و سالاش فرق داشت و شاید همین تفاوت بود که شخصیتش را خاص می کرد.
با آغاز جنگ در سوریه او تصمیم گرفت علی رغم اینکه به تازگی ازدواج کرده و طعم شیرینی زندگی مشترک را چشیده است اما برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) هجرت کند.
سرانجام هم 20 ﺧﺮﺩﺍﺩ سال 95 در سن 23 سالگی ﺩﺭ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﺵ 25 ﺧﺮﺩﺍﺩ ﺩﺭ ﺯﺍﺩﮔﺎﻫﺶ ﺳﻤﻨﺎﻥ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ شد.
مادر عباس اینطور او را روایت می کند: «عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس می گرفت.
گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب -گرفت . آن ها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. یادم می آید پدر عباس به من گفت:« شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خنده هایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه ، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ می انداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچه ها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.»
این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم. اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت:«یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟» جواب دادم :«من گفتم اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم .» خندید و گفت: «مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود! »
خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم . شب که برگشتیم ، فامیل های دور به خانه ما آمدند . تعجب کردم این وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟
چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم ، اصلا فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت. پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم.»
شهید دانشگر در یکی از نامه های خود به تازه عروسش می نویسد: «فاطمه جان! عزیزم! دوستت دارم! دعا میکنم امتحاناتت را بهخوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد! من هم به یادت خواهم بود، امیدوارم تو هم مرا یاد کنی! امیدوارم فاصلۀ جسمهایمان، قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم عاشق شدن را پیدا کنیم.
شنیدی میگویند زندهبودن فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن فاصله زمین تا آسمان؟ امیدوارم هر روز آسمانیتر شوی! تو هم مرا دعا کن. خداوند قلبهایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند!»