ساعتها وقت لازم است که بیهیچ دغدغه و نگرانی از مشغلههای روزمره بنشینی و حرفهای مادران شهدا را گوش کنی. مادرانی که بهترین راوی زندگی فرزندان شهیدشان هستند.
مادر شهید: پسرم علی اکبر رفت، علی اصغر برگشت
روزنامه جوان , 19 شهريور 1401 ساعت 8:28
ساعتها وقت لازم است که بیهیچ دغدغه و نگرانی از مشغلههای روزمره بنشینی و حرفهای مادران شهدا را گوش کنی. مادرانی که بهترین راوی زندگی فرزندان شهیدشان هستند.
به گزارش جهان نیوز، چند روز پیش بود که برای دیدار با مادر شهیدان حمید و داود عابدی همراه با جمعی از همکاران روزنامه «جوان» به خانه شهید رفتیم تا از نزدیک جویای احوال مادر شهیدان شویم. دیداری که به خاطر شرایط موجود و بیماری کرونا به تأخیر افتاده بود. نهایتاً همراه با دوستان راهی نازیآباد شدیم و برای لحظاتی عطر خوش شهیدان خانه عابدی را به مشام جان شنیدیم و با مادر شهیدان همکلام شدیم. شهید حمید عابدی ۱۹ بهمن سال ۱۳۶۱ در روند اجرای عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شد و بعد از ۱۳ سال پیکرش به خانه بازگشت. داود هم در عملیات بدر در ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به برادر شهیدش ملحق شد. مادرانههای معصومه کاشی مادر شهیدان را که در این دیدار با مهرش میزبانمان شد را پیشرو دارید.
میزبانی شهدا
خانه شهیدان عابدی در یکی از کوچههای محله قدیمی نازیآباد تهران قرار دارد. وارد کوچه که میشویم همان ابتدا بنر بزرگ منقش به تصاویر شهدا و پدر شهیدان نشان میدهد که آدرس را درست آمدهایم. کنار تصاویر شهیدان حمید و داود عابدی تصویر شهیدی دیگر به نام شهید مهدی عابدی دیده میشود. مهدی پسرعموی شهیدان عابدی است که در بهمن سال ۱۳۶۵، در فاو به شهادت رسید. داخل خانه، مادرشهیدان به استقبالمان میآید. سلام و احوالپرسی میکند و گروه را راهنمایی میکند. چهرهاش غصه در دلم میاندازد. چرا که ایشان را دو سال پیش دیده بودم و حالا شکستهتر از بار قبلی شده است. گذشت ایام و دلتنگیهایی که عموم مادران شهدا دارند، اینطور خودش را نشان میدهد.
مادر شروع میکند به پذیرایی و میگوید: «شما میهمانهای عزیز شهدا هستید. دلمان با دیدنتان شاد میشود.» خانم کاشی حالا ۷۷ سال سن دارد. اصالتاً اهل تهران است. سال ۱۳۳۹ زندگی مشترکش را با مرحوم حاج عباس شروع میکند. حاج عباس مردی مؤمن و معتقد بود که به گفته همسرش هیچ صبح جمعهای نبود که به مجلس مرحوم کافی نرود. اصرار داشت که بچهها هم همراهش باشند. معتقد بود که حضور بچهها در این مجالس در عاقبت بخیریشان تأثیر دارد. مادر میگوید که شهادت بچهها را مدیون جلسات آقای کافی میدانیم.
شاگردان آهنگری
بعد از کمی احوال پرسی، مادر شهیدان آماده است که به سؤالات پاسخ دهد. گروه همکاران سراپا گوش میشوند. مادر میگوید: «ما حصل زندگیام چهار پسر و یک دختر بود. همسرم صافکار و آهنگر بود. بچهها در اوقات فراغت به کمک پدر میرفتند تا هم کاردان شوند و هم راه و رسم کسب روزی حلال را در کنار پدر بیاموزند. همین همراهیشان با پدر خیلی نکتهها به آنها آموخت. بچهها در دوران انقلاب سن زیادی نداشتند، اما بعد از پیروزی انقلاب از همان ابتداییترین روزهای تشکیل بسیج ثبت نام و کارهای تشکیلاتی و فعالیتهای بسیجیشان را آغاز کردند.»
رزمنده بسیجی
مادر از اولین روزهای حضور داود در جبهه اینطور روایت میکند: «زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، داود ۱۷ سال داشت. همان ابتدا از من و پدرش اجازه گرفت و رفت جبهه و با نیروهای جنگهای نامنظم دکتر چمران همراه شد. دو سالی در جبهه بود. یک روز با زخم و باند پیچی به خانه آمد. تا چشمم به داود افتاد گفتم دیگر اجازه نمیدهم بروی. داود هم گفت باشد مادر دیگر با بسیج نمیروم جبهه. اصلاً میروم پاسدار میشوم.» لبخندهای مادر شهید جان دوبارهای به همکلامیمان میدهد. ادامه میدهد: «من که نمیدانستم سپاه کار و شرایطش سختتر از بسیج است. با خودم گفتم حالا میرود سپاه و یک گوشهای مینشیند و آسیب هم نمیبیند. اصلاً لازم نیست چندان نگرانش شوم. داود عضو سپاه شد. اما باز هم رفت وآمدش به جبهه ادامه داشت. من با تعجب گفتم آخر چرا دوباره میروی؟ گفت مادرجان من عضو سپاه شدهام، اما همچنان رزمندهام».
مراسم عقد داود
مادر میگوید: «بچهها آن روزها قراری بر ماندن نداشتند. امر امام را واجب میدانستند و حال و اخبار جنگ هر طور که بود آنها را به سمت و سوی جبهه میکشید. کمی بعد حمید هم تصمیم به رفتن گرفت. او متولد سال ۱۳۴۴ و دو سالی از داود کوچکتر بود. یک روز آمد و گفت میخواهم بروم جبهه. گفتم مادر جان شما بروی پدرت دست تنها میشود. گفت چرا اجازه میدهید داود برود و من نروم. داود را از من بیشتر دوست دارید؟ بعد هم رفت پیش پدرش از او اذن جهاد خواست. پدرش هم گفت صبر کن داود بیاید بعد تو برو. اصرار کرد و از ما خواست فقط یکبار به او اجازه بدهیم که به جبهه برود. اصرارها کار خودش را کرد. گفتیم حالا برو دورهها را ببین تا بعد. نهایتاً حمید در روز عقد برادرش داود، راهی جبهه شد. آنقدر شوق حضور داشت که حتی راضی نشد بماند و در مراسم عقد برادرش شرکت کند».
والفجر و مفقودالاثری
مادر چادرگل گلی سادهاش را روی صورتش میکشد و آهی میکشد و میگوید: «سه ماه از رفتن حمید گذشته بود که دلتنگش شدیم. داود هم با او در جبهه بود. او به حمید گفته بود تو به مرخصی برو و مادر و پدر را ببین و برگرد. حمید هم گفته بود میخواهم بعد از عملیات والفجر مقدماتی بروم. حالا گهگاهی با مادر و پدر تلفنی صحبت میکنم و جویای احوالشان هستم. عملیات والفجر مقدماتی تمام شد، اما خبری از حمید نشد. حمید به دیدارمان آمد، اما ۱۳ سال بعد! پسرم در ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ در والفجر مقدماتی مفقود شد و سال ۱۳۷۴ پیکرش تفحص و شناسایی شد.
داود بعدها تعریف کرد: «من و حمید و پسر عمو مهدی در والفجرمقدماتی با هم بودیم که به خاطر موج گرفتگی بینایی چشمهایم را به طور موقت از دست دادم و برای درمان به بیمارستان صحرایی منتقل شدم. ساعتها از عملیات گذشت و من بیخبر از بچهها و نیروها در بیمارستان بودم. کمی بعد مجروحین عملیات را به بیمارستان منتقل کردند. من دل نگران وضعیت حمید بودم. از بچهها سراغ حمید را گرفتم. یک نفر گفت «حمید عابدی را میگویی؟ شهید شد!»
کد مطلب: 811504
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/news/811504/مادر-شهید-پسرم-علی-اکبر-رفت-اصغر-برگشت