ما را بردند پزشکی قانونی که شهید را ببینیم؛ اما بهخاطر جمعیت زیاد تابوت را باز نکردند و ما برگشتیم. ساعت یک نیمه شب بود که از سپاه آمدند دنبالم و گفتند بیا برویم شهید را ببین، من به همراه پسر خواهرم رفتم.
مدافع حرمی که شهادتش به او الهام ش
22 فروردين 1400 ساعت 9:03
ما را بردند پزشکی قانونی که شهید را ببینیم؛ اما بهخاطر جمعیت زیاد تابوت را باز نکردند و ما برگشتیم. ساعت یک نیمه شب بود که از سپاه آمدند دنبالم و گفتند بیا برویم شهید را ببین، من به همراه پسر خواهرم رفتم.
به گزارش جهان نیوز به نقل از کیهان، پایشان روی زمین است و دستهایشان در عرش خدا، همان دستانی که به مهر دست مظلومان را میگیرد. اصلا روحشان در آسمان است و این دنیا را معبری بیش نمیبینند. معبر برای رسیدن به اوج. نشان به آن نشان که، در دنیایی که بسیاری از انسان نماها برای تکه زمینی خونها بر زمین میریزند، از خانه و کاشانهای که حقشان است میگذرند تا کانونی را گرم کنند... مردان حق را میگویم، همانها که بودنشان خیر و برکت است و رفتنشان روشنگر و هدایتگر دلهای تاریک... و مجید یکی از همین مردان حق است. جوانی نیرومند و پرتوان، با قلبی رئوف و مهربان و فکری عمیق و خلاق. عاشق زن و فرزندش است و برای آسایش آنها از هیچ تلاشی فروگذار نیست؛ اما هدف والاتر او را به سوی خود میکشاند؛ حسرت جا ماندن از قافله شهدا او را رها نمیکند، همچون تشنهای به دنبال راهی است که خود را به این قافله برساند و جان شیرین تقدیم حق کند و در نهایت در میدان مبارزه با شقیترین انسان و در راه دفاع از حریت و آزادگی به وصال محبوب میرسد.
سید محمد مشکوهًْالممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید و از نحوه آشناییتان بگویید؟
شهرزاد صفری هستم، همسر شهید مجید صانعی. من متولد سال ۵۵ و همسرم متولد ۵۸ هستند و هر دو همدانی هستیم. هر دو مربی رزمی بودیم و از طرفی ایشان دوست صمیمی برادرم بودند. هیئت رزمی به واسطه ایشان دنبال کسی بودند که نمایندگی یک سبک را به یک خانم بدهند. وقتی فهمیدند من رزمی کار میکنم پیشنهاد این کار را به من دادند و در بسیج ورزشگاه قرار ملاقات گذاشتند که با حضور رئیس بسیج انجام شد. آنجا با هم صحبت کردیم و از من خواست که بیایم و نمایندگی سبکش را بگیرم. من اصلا ایشان را نمیشناختم و وقتی به برادرم گفتم: که با چنین شخصی صحبت کردهام، کلی خندید و گفت: بابا این مجید بوده دیگه، چرا نشناختیش؟!
در هر صورت روی پیشنهاد ایشان فکر کردم و چون خودم در دو باشگاه مربی کاراته بودم و همان موقع مادرم هم فوت کرده بود و خیلی درگیر زندگی و باشگاه بودم، گفتم: برایم سخت است و قبول نکردم. باز هم آقا مجید از طریق برادرم پیام میداد که بیا و کار را قبول کن. من هم نمیتوانستم و قبول نمیکردم.
این مسئله گذشت تا اینکه قرار شد برای من خواستگار بیاید، برادرم هم این مسئله را با مجید در میان گذاشته بود. یک شب قبل از قرار خواستگاری ساعت ۱۰، دیدیم مجید به تنهایی و با یک جعبه شیرینی و یک انگشتر منزل ما آمده. من و خواهرم هم که در تدارک برنامه فرداشب بودیم کلی خندیدیم. او به پدرم گفت: حق نداری او را به کس دیگری بدهی.
من به خانوادهام هم گفتهام و میخواهم با او ازدواج کنم. منتها چون عصر این موضوع را فهمیدم سریع رفتم انگشتر خریدم و آمدم. پدرم هم خندید و گفت: هر چیزی آداب و رسوم خودش را دارد و ما نمیتوانیم قبول کنیم. مجید گفت: نه این انگشتر اینجا باشد و من میروم خانوادهام را میآورم. ما صبح روز بعد با آن خانواده تماس گرفتیم و گفتیم مشکلی پیش آمده و فعلا قصد ازدواج ندارم. یک هفته بعد در روز ۱۶ آذرماه سال ۸۵ مجید و خانوادهاش آمدند.
حرفها را زدند، در ابتدا پدرم خیلی موافق نبود و سنگ انداخت. ما فقط یک جلسه با هم صحبت کردیم. بعد هم که نامزد شدیم بیشتر با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم. البته چون برادرم با او دوست بود میگفت: این مشکلات و کمبودها وجود دارد، خوب فکر کن و اگر نمیخواهی همین حالا بگو.
آقامجید با اختلاف سنی که داشتید مشکلی نداشتند؟
نه. حتی خودم در ابتدا بهخاطر اختلاف سنی قبول نمیکردم؛ ولی آقا مجید گفت: اصلا دست شما نیست و من پسندیدم و کار تمام است. گفت: من با خانوادهام هم صحبت کردهام و مشکلی نیست. گفتم: فردا دردسر میشود. گفت: نه من باید قبول میکردم که کردم. پدرم هم او را خیلی دوست داشت و حرفهایش را به مزاح میگرفت نه به قلدری. مجید آدم افتاده حال و صبوری بود. با وجود اینکه عصبانی بهنظر میرسید؛ اما خیلی مهربان بود. مجید در اوج اقتدارش مظلوم بود.
اخلاق و رفتار شهید در منزل چگونه بود؟
در حادثه تصادفی که سال ۸۳ با مادرم داشتیم و مادرم را از دست دادم، روحیهام خیلی به هم ریخته بود؛ اما مجید با آرامشی که داشت من را آرام کردند. بعد از مادرم مجید از هر لحاظ من را حمایت کرد.مجید خیلی بامحبت و صبور بود. زمان فوت مادرم من درسم را رها کرده بودم. او بعدا من را تشویق کرد که درسم را ادامه دهم و خودش بچه را نگه میداشت.
خیلی کله داغی داشت و دوست داشت برود جنگ. همیشه میگفت:ایکاش من زودتر به دنیا آمده بودم و میتوانستم بروم جبهه. یکی دوبار هم با هم رفتیم راهیان نور. پدرش خیلی او را نصیحت میکرد که قید رفتن به سوریه را بزند. اما مجید میگفت: من عزمم را جزم کردهام که بروم. بعضی شبها بلند میشدم و میدیدم نیست، بعد متوجه میشدم در اتاق دیگری دارد نماز شب میخواند.
آیا این درست است که شهید خانه خودشان را به دوستشان دادند؟
نه به این صورت نبود. آقامجید در گردان امام علی(ع) فرمانده موتوری بود. یک زمانی بسیج این امکان را فراهم کرد که افرادی که خانه ندارند ثبتنام کنند و با پرداخت قسطی هزینهها، خانهدار شوند. ما هم هزینه اولیه را واریز کردیم؛ اما بعد از یک سال، مجید متوجه شد یکی از شاگردانش که در روستا زندگی میکند و دانشجو هم هست، نامزد کرده. او به مجید گفته بود اگر من بخواهم همسرم را بیاورم جایی را ندارم. مجید هم آمد و گفت: من میخواهم سهمیهام را به این جوان بدهم. گفتم: این کار را نکن ما خودمان مستاجر هستیم. گفت: نه خدا بزرگ است. ما یک جوری خانه میگیریم؛ اما این بنده خدا خیلی دستش خالی است.
تحصیلات و شغل شهید چه بود و در کل در چه زمینههایی فعالیت داشتند؟
کارشناسی سختافزار کامپیوتر داشت، بعد هم کارشناسی حقوق گرفت. با پدرشان شرکت راهسازی داشتند و مربی باشگاه هم بودند. در کنگ فو مقام کشوری داشت و داور اتومبیلرانی و بازرس هیئت رزمی بود. نمایندگی سبک نینجوتسو را داشت. در تیراندازی عالی بود. مجوز پزشکی کوهنوردی کشوری هم داشت.
مجید چند تا اختراع در زمینه تجهیزات جنگی داشت؛ ولی چون بودجه نداشت نتوانست آنها را به ثبت برساند. بعد از شهادتش از تهران آمدند دنبال طرحها ولی من آنها را ندادم. گفتند ما آنها را به نام خودش ثبت میکنیم. گفتم: نه میگذارم پسرم که بزرگ شد و خواست نام پدرش را زنده میکند آنها را ارائه میکند.
رفتار اجتماعی شهید چگونه بود؟
خیلی اوقات مادران بچههای باشگاه تماس میگرفتند که مجید بچهها را راهنمایی کند. خیلی مردمدار بود. خیلی خاکی بود. رئیس هیئت موتورسواری همدان بود ولی برای تعمیر موتورها میرفت. من او را اتوکرده میفرستادم بیرون؛ اما وقتی برمیگشت انگار خاک را رویش الک کردهاند. میگفتم: چرا اینطوری شدی؟ میگفت:دیدم یکی از بسیجیها دارد کارگری میکند رفتم کمکش کردم. میگفتم: خب او حقوقش را میگیرد. میگفت:خب گناه دارد. بعد از شهادتش هم فهمیدم که چند خانواده بیسرپرست را حمایت میکرد.
الگوی او در زندگی چه کسی بود؟
ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و سربند یا زهرا را هم به سرش میبست. امامزاده عبدالله همدان را هم خیلی دوست داشت. بارها میدیدم که از آنجا حاجت گرفته.
از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد؟
سال ۹۱ بهعنوان ورزشکار نخبه همدان شناخته شد و حج رفت. در آنجا مدیر کاروان گفته بود شما خواب ندارید. گفته بود: نه همسرم صبوری کرده که من به اینجا رسیدهام. دارم برای او طواف میکنم. برای پسر و پدربزرگم هم طواف میکنم.
مجید از آنجا با من تماس گرفت و گفت: من برای تو هم طواف کردهام و از خدا خواستهام کار من را یکسره کند. من ناراحت شدم و گفتم: یعنی چه خدا کارت را یکسره کند. گفت: دیگر خدا خودش میداند. من با خدا صحبت کردم. آن زمان بحث سوریه مطرح نبود و دنبال رفتن به عراق بود. یکی از دوستانش آقای شمسی پور در بسیج ورزشکاران بود و با ایشان صحبت کرده بود و گفته بود من خیلی دوست دارم بیایم عراق و جزء نیروهای مردمی باشم. آقای شمسی پور هم زده بود پشتش و گفته بود جوان برو پی زندگیات، تو را چه به این کار.
از سال ۹۲ صحبت سوریه مطرح شد و هر وقت سردار همدانی میآمدند همدان، مجید هم در مراسم سخنرانی وی شرکت میکرد. به هر دری هم میزد که به سوریه برود. با خیلیها ملاقات میکرد که کارش را درست کنند و همه به او میگفتند نرو. تا اینکه در دوره شرکت کرد و امتیازات خوبی هم گرفت و در نهایت اطلاع دادند که پذیرفته شده. آمد به من گفت: من در جستوجو کردهام و میدانم که این راه بیبازگشت است.
پدرم هم که در جریان جنگ بود به او گفت: مجید تو عمودی میروی افقی برمیگردی، نرو. خندید و گفت: نه حاج آقا اینطوری نیست. من همگریه کردم و گفتم: من جایی را ندارم بروم.
بچه کوچک است. گفت:حالا خدا بزرگ است. شاید شهید نشدم. تو چرا اینقدر ناراحتی؟
من به پدر مجید گفتم: که او میخواهد برود. گفت:نه او میخواهد تو را بترساند. من گفتم:
او دارد میرود ولی شما نمیخواهید قبول کنید. به خواهر و مادرش هم گفتم: او دارد میرود. حتی وقتی برای دوره رفته بود موضوع را گفتم.
اعتراض نمیکردید که چرا به سوریه میرود؟
یکبار گفتم: سوریه به ما چه ربطی دارد؟ چرا مردم خود سوریه از کشورشان دفاع نمیکنند. گفت:خب اگر ما نرویم داعشیها وارد کشورمان میشوند. چرا اینقدر دید بسته داری. ما که بیغیرت نیستیم.
بیشتر به چه مسائلی توصیه میکرد؟ وصیتنامه هم داشت؟
به حجاب و صبوری توصیه میکرد. به من گفت: من میروم و اگر هم اتفاقی برایم افتاد درس خودت را ادامه بده و باعث افتخار طاها باش. او خیلی منضبط و دقیق بود و همه کارهایش را ثبت میکرد. به من گفت: که وصیتنامه نوشته و دست یکی از دوستانش است؛ اما من نتوانستم وصیتی را پیدا کنم.
آخرین دیدار شما چه زمانی بود؟ از آخرین حرفهایش بگویید.
شبی که قرار بود برود، طاها در بیمارستان بود و تب شدید داشت. من به او گفتم: زنگ بزن و بگو برای این دوره نمیتوانم بیایم، اعزام من را موکول کنید به دور بعد. اما او گفت: نه باید بروم. ما هم طاها را با رضایت خودمان از بیمارستان آوردیم منزل. مجید هم تا رسید رفت غسل کرد. گفتم: چه غسلی کردی. گفت: کاری نداشته باش، وسایل من را آماده کن. من وسایلش را داخل ساکش چیدم و او رفت. و این آخرین دیدار ما بود. در مدتی که در سوریه بود سه بار با من تماس گرفت. یکبار ۷ صبح بود گفت: که رسیده. حال من و طاها را پرسید.
گفتم: حال طاها خوب نیست. تب او پایین نمیآمد. یکبار هم ساعت دو صبح بود و اتفاقا طاها هم بیدار بود. کلی صحبت کرد و گفتم: میدانی سردار همدانی شهید شده، گفت: بله و جایی نگو. گفتم: تو را به خدا مواظب خودت باش. گفت: هستم. گفت: طاها بیدار است گوشی را بدهی. گفتم: بله و گوشی را دادم. گفت: بابا دوست داری چه چیزی برایت بیاورم.
گفت: ماشین. بعد با من صحبت کرد و گفت: مواظب خودت باشد و اگر اتفاقی برایم افتاد به فلانی زنگ بزن؛ گفتم: این حرفها را نزن. من دوست ندارم این حرفها را بشنوم؛ خندید. گفتم: یادت باشد با من خداحافظی نکردی، گفت: رویم نشد در مقابل پسر خواهرت با تو خداحافظی کنم، مواظب خودت باش؛ دو روز بعد هم شهید شد، در واقع ۱۵ روز بود رفته بود که شهید شد؛ میگفت: ما یک حمله داریم که اگر خوب پیش برود من شنبه میآیم.
چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
دقیقاً روزی که او شهید شد خواب دیدم که او شهید شده و دو تا آقا آمدند و خبرش را به من دادند و من هم از هوش رفتم و با خودم گفتم: الان وقت از هوش رفتن نیست، بلند شو؛ بلند شو برو به مادرش بگو، دیدی بالاخره اتفاق افتاد؛ داشتم میرفتم که از خواب بیدار شدم.
همان لحظه ناگهان طاها بلند شد و رفت سمت عکس مجید که روی میز بود. گفت: مامان به شهدا سلام کن! گفتم: یعنی چی؟ شهید کیه؟ گفت: ایناهاش و مجید را نشانم داد! دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گفتم: خدایا نکند برای مجید اتفاقی افتاده؟ بعد هم منتظر بودم که مجید با من تماس بگیرد. اما او دیگر شهید شده بود.
با وجود این اتفاقات من باور نمیکردم که مجید شهید شود و منتظر بودم که برگردد، چون گفته بود که برمیگردم. تنها زمانی که من از مجید دور بودم همان ۱۲ روزی بود که رفته بود مکه، ما مدام با هم بودیم؛ حتی وقتی میرفت سر کار یا اردو، زود برمیگشت و میگفت: همسرم با یک بچه کوچک تنهاست.
آن روز من منزل را تمیز کردم، رفتم خرید کردم و برگشتم غذا درست کردم تا اینکه بعد از نماز مغرب و عشا چون برایش ختم قرآن گرفته بودم شروع کردم به خواندن قرآن که دیدم دلم خیلی شور میزند. هرچه میگذشت حالم بدتر میشد. قرآن را بستم. طاها هم خوابیده بود. ساعت ۱۰ شب یکی از دوستان مجید که مجید ما را به او سپرده بود زنگ زد و گفت:
خانم صانعی از آقا مجید خبری داری. گفتم: نه پریروز با او صحبت کردم گفت: انشاءالله امروز یا فردا میآید. این را که گفت: دلم هری ریخت. گفتم: نکند اتفاقی افتاده که او الان و بعد از ۱۴، ۱۵ روز به ما زنگ زده. برادرم زنگ زد و با خنده گفت: شهرزاد میگوید مجید شهید شده، گفتم: شوخی نکن! گفت: حالا بپرس؛ بعد هم تلفن را قطع کرد، گوشی از دستم افتاد؛ هر کاری کردم نمیتوانستم گوشی را بردارم، آنقدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم آنها را کنترل کنم، نمیدانستم به چه کسی زنگ بزنم؛ به پدر و مادر و خواهرش زنگ زدم کسی جواب نداد. به دامادشان زنگ زدم، گفتم: آقا جواد میگویند مجید شهید شده،گریه کرد و آنجا بود که مطمئن شدم مجید شهید شده، خواهرم و پسرش هم ساعت ۱۱ آمدند منزل ما، گویا همه اطلاع داشتند به جز ما!
کد مطلب: 759753
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/news/759753/مدافع-حرمی-که-شهادتش-او-الهام-ش