تیم جنایی در بیمارستان بعثت با جسد پسر ۱۷ سالهای به نام بهروز روبهرو شد که با اصابت ضربه چاقو به گردنش به قتل رسیده بود. بررسیهای مأموران حکایت از آن داشت که مقتول دو ساعت و ۳۰ دقیقه قبل در نزدیکی شهرک قصر فیروزه در شرق تهران با یکی از همکلاسیهای دو سال قبلش به نام بهروز درگیری خونینی داشته است که در جریان آن با اصابت ضربه چاقو، بهروز زخمی میشود و پس از انتقال به بیمارستان فوت میکند. همچنین مشخص شد در این درگیری لحظه حادثه یکی از دوستان مشترک مقتول و قاتل شاهد صحنه درگیری بوده است.
به این ترتیب مأموران در نخستین گام از شاهد درگیری تحقیق کردند. او گفت: ما سه نفر، بچه یک محل هستیم و سالها همکلاسی بودیم تا اینکه دو سال قبل مقتول مدرسهاش را عوض کرد، اما پس از آن هم ما همیشه با هم در ارتباط بودیم. ما همکلاسیها گروه تلگرامی تشکیل داده بودیم و از طریق گروه هم برنامهها و تمرینهای کلاسی را مرور میکردیم و همه با هم ارتباط دوستانه داشتیم. مدتی بود مقتول و قاتل داخل گروه برای هم خط و نشان میکشیدند و گاهی هم مشاجره لفظی میکردند، اما پس از چند روز دوباره با هم آشتی میکردند. آنها چند روزی بود برای یکدیگر کری میخواندند تا اینکه امروز بهروز در گروه تلگرامی به کیوان پیام داد و در نزدیکی شهرک قصر فیروزه با هم قرار گذاشتند تا درباره اختلافشان با هم حرف بزنند. لحظه حادثه من و کیوان به نزدیکی شهرک قصر فیروزه رفتیم و دقایقی بعد هم بهروز در حالی که کارد آشپزخانه بزرگی در دست داشت به محل آمد. آنها با هم درگیر شدند که بهروز با چاقو ضربهای به گردن کیوان زد و او غرق در خون روی زمین افتاد. پس از این بهروز فرار کرد و من هم نتوانستم جلوی او را بگیرم.
تیم جنایی در ادامه راهی خانه بهروز شد، اما دریافت وی پس از حادثه به مکان نامعلومی گریخته است. به گفته سرهنگ فرهاد واقعی، رئیس کلانتری ۱۵۶ افسریه در حالی که مأموران در جستوجوی قاتل فراری بودند، متهم ساعت ۱:۳۰ بامداد دیروز خودش را به کلانتری ۱۵۶ افسریه معرفی کرد.
قاتل صبح دیروز در دادسرای امور جنایی با اظهار پشیمانی به قتل همکلاسیاش اعتراف کرد و پس از آن قاضی غلامی با صدور قرار عدم صلاحیت قاتل ۱۷ ساله را برای ادامه تحقیقات در اختیار قاضی دادسرای جرائم اطفال و نوجوانان قرار داد.
هنوز باورش نمیشود که در سن ۱۷ سالگی به خاطر موضوعی پیش پا افتاده یکی از همکلاسیهایش را به قتل رسانده است. دوستان و همکلاسیهایش الان در کلاس درس حاضر هستند و با قلم و کاغذ سروکار دارند، اما بهروز با چشمانی گریان و دستانی بسته روی صندلی نشسته و به سؤالهای بازپرس ویژه قتل پاسخ میدهد. او حال خوبی ندارد و هنوز در شوک حادثه عصر روز سهشنبه است، با این حال به سؤالات خبرنگار ما پاسخ میدهد.
چرا گریه میکنی؟
برای بدبختی خودم گریه میکنم.
چرا بدبخت شدی؟
الان تمام دوستانم سر کلاس درس حاضرند، اما من به جرم قتل یکی از دوستانم دستبند به دستانم خورده و نمیدانم در آینده چه سرنوشتی در انتظارم است.
دانشآموزی؟
بله، سال آخر دبیرستانم.
مقتول را میشناختی؟
بله تا کلاس دهم همکلاسی بودیم که سال یازدهم مدرسهاش را عوض کرد.
وقتی همکلاسی بودید با هم اختلاف داشتید؟
نه، من اصلاً اهل دعوا و درگیری نیستم. پسر درسخوانی هستم، حتی در این چند سال مبصر کلاس بودم.
پس چرا با هم درگیری پیدا کردید؟
مقتول جثهاش از من درشتر بود و همیشه قلدربازی درمیآورد و به من زور میگفت. چند باری پیش دوستانم مرا سکه یک پول کرد، به همین خاطر با هم مشاجره میکردیم و گاهی هم درگیر میشدیم که بعد از مدت کوتاهی از ترس با او آشتی میکردم، اما آشتی ما زیاد دوام نمیآورد و دوباره با هم مشاجره میکردیم.
شما که دو سال مدرسهتان از هم جدا بود، پس چه اختلافی داشتید؟
ما تعدادی از همکلاسیها چند سال قبل گروه تلگرامی تشکیل دادیم که مقتول هم عضو آن بود. او در گروه برای من کری میخواند و بیشتر هم داخل گروه تلگرامی با هم مشاجره میکردیم تا اینکه روز حادثه داخل گروه پیام داد و با من قرار گذاشت تا با هم حرف بزنیم و اختلافمان را حل کنیم.
فکر میکردی اگر سر قرار بروی به درگیری ختم میشود؟
بله، به همین خاطر به او گفتم حوصله ندارم، اما زنگ زد و گفت جلوی شهرک محل زندگیام منتظر است. به او گفتم نمیآیم که دوباره پیام داد و مرا تهدید کرد که تصمیم گرفتم و به محل قرار رفتم.
چرا با خودت چاقو بردی؟
من ترسیده بودم و برای اینکه او را بترسانم کارد آشپزخانه را برداشتم و با خودم بردم.
بعد چه شد؟
وقتی او را دیدم شروع به فحاشی به پدر و مادرم کرد و بعد با من درگیر شد. ابتدا یک مشت به من زد و مرا به عقب هل داد، اما وقتی میخواست مشت دوم را بزند برای اینکه او را بترسانم چاقویی که در دست داشتم را به طرفش پرتاب کردم که به گردنش خورد. (گریه میکند و بعد از لحظاتی میگوید من قصد قتل نداشتم و فقط از ترس با چاقو ضربه زدم)
چرا فرار کردی؟
وقتی خونین روی زمین افتاد خیلی ترسیدم و از محل فرار کردم، اما اصلاً فکر نمیکردم که فوت کند. به پارک سرخهحصار رفتم و گوشیام را خاموش کردم، اما ساعتی بعد روشن کردم که از طریق دوستانم متوجه شدم کیوان فوت کرده است و مأموران هم پدرم را بازداشت کردهاند. از ترس دست و پایم میلرزید که پسرخالهام که مأمور بازنشسته است با من تماس گرفت و سراغم آمد.
چه شد که خودت را معرفی کردی؟
وقتی فهمیدم همکلاسیام فوت کرده، عذاب وجدان گرفتم و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم، به همین خاطر با پسرخالهام به کلانتری آمدم و خودم را معرفی کردم.
بهتر نبود قبل از اینکه به محل قرار بروی کمی به عاقبت موضوع فکر میکردی؟
بله کاملاً درست است،ای کاش آن روز تلفن همراهم را جواب نمیدادم و با خودم چاقو نمیبردم.
حرف آخر؟
دوست داشتم در آینده پلیس شوم، اما یک دعوای کودکانه زندگیام را خراب کرد و سرنوشت سیاهی برایم رقم زد.