شاید نارمکی ها خواستند به احمدینژاد بگویند ما هنوز سلوک مردمی شما را به یاد داریم؛ تعارف احمدینژاد با مردم محلهاش هم خالی از پند نبود: «من میخواهم شما را به داخل منزل دعوت کنم اما وسایل خانه هنوز چیده نشده است»؛
خود را در آغوش میگرفتند، اسپند دود و برای دفع بلا احشام قربانی کردند. بعضا اشک ریختند. شاید اشک شوق و خرسندی از بازگشت یک «بچه محل»؛ اصطلاحی که یک نوجوان با دیدن خودروی احمدینژاد بهکار برد.
«مردم هر چه شما را زیارت و با شما صحبت کنند، سیر نمیشوند»، «مردم شش ماه دیگر قدر شما را خواهند دانست»، «آقای احمدینژاد یک واحد آپارتمانت را به ما می فروشی؟» از دیگر حرفِ دلها و خوش و بش های نارمکیها با احمدینژاد بود.
نوجوان ۱۶ ساله ی هشت سال پیش که امروز ۲۴ ساله بود و خطاب به احمدینژاد گفت «دکتر! هشت سال پیش که از اینجا میرفتی موهات سفید نبود اما چه شد که محاسنت هم سفید شده است؟».
وقتی سرت را بلند میکردی و نگاهت به طبقات دیگر این ساختمان چهار طبقه میافتاد و نظارهگر چند تکه روزنامه یا یک ملحفه ساده که آنهم نه به صورت ماهرانه بلکه خیلی ساده به عنوان پرده روی شیشه پنجرههای ساختمان نصب شده بود. اولین سوال این بود که راستی پرده خانه احمدینژاد بعد از هشت سال ریاست جمهوری چند صفحه روزنامه است؟
با مردم محلهاش هم خالی از پند نبود: