یک بار عاشقی فرصت یافته است تا بساط حاکمیت عشق را برپا دارد، اما در جهانی که عقل یکسره طعمه شیطان گشته است و عشق را جز در کشاله رفتن بدنهای کرخت نمیجویند، از هر طریق که راه بسپاری، کار را به قطعنامه ۵۹۸ می کشانند و قوانین خود بنیادانه اومانیستی عقل اندیشانه شرکآمیز را در برابر قانون عشق میگذارند…
عاشقان، گرفتار دشمنان عقل اندیش ظاهربین میگشته است و کارش بدانجا میکشیده که حتی شبانگاه را نیز با لباس رزم بگذراند و بعد هم میدانی: محراب و شمشیر و خضاب خون و باز هم روز از نو، روزی از نو…
کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «نادر مهدوی» یا «بیژن گُرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟ میپرسد: «این شجاعت و توکل و عشق به چه درد میخورد؟». هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمیخورد، اما به کار آخرت عشاق میآید که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق
جلوی انعکاس وجود خود را در آینه قلبش بگیرد. قلب خلاصه وجود آدمی است؛ مجملی است از وجود تفصیلی آدمی که آنجا بعد از مرگ کتابی میشود منشور که خبر از وجود نهانی انسان میدهد؛ خبر از همان وجودی میدهد که از دیگران میپوشانیم.
وقتی کسی میانگارد هر چه را که نبینند و لمس نکنند، باور کردنی نیست و از تو میپرسد: «دستاورد ما در جنگ چه بوده است»؟ از کلمه «دستاورد» بدت نمیآید؟ من بدم میآید.
دارند و مقصد سفر حیات را میدانند، در نمییابند. دوستی، شب عملیات با من میگفت: «کاش مدعیان، این حس غریب را در مییافتند؛ این وجد آسمانی را که گویی همه ذرات بدن انسان در سماع وصلی رازآمیز «عین لذت» شدهاند. نه آن لذت که هر حیوان پوستداری که حواس پنجگانهاش از کار نیفتاده است حس میکند، بلکه «الذ لذات» را». گفتم: «عزیز من! مدعیان را به خویشتن واگذار. خدا این حس را به هر کسی که نمیبخشد؛ توقیفی است و توفیقی، هر دو.» او رفت و شهید شد و من وقتی بالای جنازه خونآلودش نشسته بودم به یقین رسیدم که «شهداء از دست نمیروند، به دست میآیند.»