جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۱

لطفاً در این بانک حساب باز نکنید!

چهارشنبه ۳ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۴۳
کد مطلب: 131376
جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب، سراسر وجودم را فرا گرفت.

                من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود(2)
آنچه گذشت ...

و اینک ادامه داستان:

تشییع جنازه
«من می روم مطمئن باشید که شما هم خواهید آمد، فکر نکنید مرگ برای غیر شماست، جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز غافلید»(1)

و چون نماز تمام شد، جنازه ام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را ارام کرد. من نیز بالای جنازه ام قرار گرفتم و بواسطه علاقه ام به جسد، همراه او حرکت کردم.

تشییع کنندگان را به خوبی می شناختم. عده ای زیر تابوت راگرفته و گروهی، در عقب تابوت در حرکت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز. حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود از این رو از حضور برخی افراد، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم، بوی بسیار بدی که آز آنها متصاعد بود آزارم می داد.

چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیکه قبلاً فکر می کردم آدمهای خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه ام را نوازش می داد. این در حالی بود که من او را بواسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 

          

تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می کردم.

در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! پس شما کی از خواب غفلت برخواهید خواست؟ سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می بودید، به آن روزی که از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شمارا نیز چنگ خواهد افکند.

دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید که ای کاش 
لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی می اندیشیدم.

دوستان من! من هم دعاتان می کنم که دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آبادتر. اما شما را به خدا، از خواب غفلت برخیزید و لحظه ای سر در گریبان تفکر فرو برید. اگر به فکر من نیستید لااقل به فکر آخرت خود باشد، به فکر آن روزی که به من ملحق خواهید شد(2) این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری کنید، اگر اینجا به فکر مرگ نباشید، پس کجا به خود خواهید آمد؟ گویا مرگ برای شما نیست، جای تعجب است که مرگ را می بینید و بازهم غافلید.(3)

آنگاه روکردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی خواهد گرفت»(4) مرامجبور کردیدبه جمع آوری اموالی که لذتش برای شماو مسؤولیتش با من است.
                                                  ***
قبرستان
جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب، سراسر وجودم را فرا گرفت.

هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت. پس از اندکی تأمل تابوت را بلند کرده و پس از طی مسافتی کوتاه بار دیگر بر زمین نهادند؛ یکبار دیگر جنازه را بلند کرده و اینبار نزدیک قبر فرو آوردند. نگاهی به درون قبر انداختم، دوباره وحشت مرا فرا گرفت.

چند نفر جنازه ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند(5) که از شدت ترس و اضظراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده ام(6) درحالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر، جاسازی می کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم.

در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.(7)

هر چه می گفت می شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ می کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می ساختند سخت ناراحت بودم.
 
  

با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما بواسطه شدت علاقه ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.(8) در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.
                                             ***
زمان تنهایی
وه چه خوب آمدی صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی
بی وفایی مگر چه عیبی داشت
که پشیمان شدی وفا کردی؟(9)

دل به انبوه جمعیتی که برای خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان، لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اما ... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی شد- شاید شما هم باورتان نشود که در آن لحظات، بر من چه گذشت. تصور نمی کردم تا این اندازه نامهربان باشند. پسرانم، دختران و همسرم را می گویم و همچنین دوستان زندگیم را با اینکه هیچگاه مهر و محبتم را از انان دریغ نکرده بودم، اما آنان چه زود مرا تنها را کردند و رفتند! دلم می خواست بر سرشان فریاد بزنم:

کجا می روید؟ با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می گفت بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن(10). اما دریغ و افسوس که انها در وادی دیگری بسر می برند و از شنیدن این ندای بیدارگر محروم بودند. همینکه فهمیدم جمعیت در حال خارج شدن از قبرستان است فریاد زدم: بروید ... 

             

اما بدانید که شما، چه باورتان بشود چه نشود؛ چه بخواهید، چه نخواهید، روزی اسیر خاک خواهید شد؛ پس بدانید و اگاه باشید که: (لله لائوخر الاجل) «به خدا قسم اجل به تأخیر نمی افتد.»

پس از اینهمه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است، قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند.

از انهمه فشار روحی گریه ام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نفصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم با ... 

ادامه دارد ...

منبع: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ، اصغر بهمنی
                       _____________________________________           
منابع:
1- بحارالانوار/ج 6،ص 136 
2- میزان الحکمه/ج 9،ص 269
3- بحارالانوار/ج6، ص 136
4- بحارالانوار/ج 6، ص 161
5- وسائل ابواب دفن/ باب 6،ج 2، حدیث آخر
6- نفس الرحمن فی فضائل سلمان/ باب 16
7- منظور مطالبی است مستحب که در قبر خطاب به میت گفته می شود. این مطالب دعاگونه در رساله ها آورده شده است. 
8- روضات الحنات/ج 2، ص 90
9- ایرج میرزا
10- بحارالانوار/ ج 6، باب 4 

نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *