پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 25 Apr 2024
 
۰

بچه طلبه هایی که آدم بزرگ شده اند!(این راه بی نهایت)

این راه بی نهایت
شنبه ۹ مهر ۱۳۹۰ ساعت ۰۷:۱۱
کد مطلب: 186889
محمد فیاضی در وبلاگ این راه بی نهایت نوشت:

حوزه علمیه طلبه روحانی لباس روحانیت عبا عمامه آیت الله استاد درس اخلاق خاطرات طلبگی حجره دوران دانشجویی دوران طلبگی فیضیه صرف و نحو کتاب آدم بزرگ دعای عرفه سیدالشهداء جور استاد به ز مهر پدر سینما فیلم یادش به خیر...

دوازده-سیزده سال قبل، سال های اول طلبگی مان...
کلاس های درس و اشتیاقی که به جان مان می دوانید و درس های اخلاق و نَفَس پاک استاد فرزانه ای که در کام ِ کال ِ ما بچه طلبه ها، نور و معنویت می ریخت.

چه شبهای بلند و زمستانی که با هم حجره ای ها، تا دو و سه ی نیمه شب به مباحثه های علمی و فرهنگی و سیاسی و کل کل های جوانانه می گذشت!

و هر از چند گاهی شیطنت های نوجوانانه و گرد و خاک هایی که از همدیگر می تکاندنیم و طبعاً بعید می آمد از ما طلبه های به ظاهر موقّر و مظلوم!!
و صدای بوووم و بااااام و بولّومممم که از "حجره ی ۱۵" بلند می شد و همسایه ها و طبقه پایینی ها را شاکی می کرد...

تفریح آخر ِ هفته هایمان، این بود که با چن تا از رفقا برویم گشتی توی شهر بزنیم.
یکی از هیجان های این گشت زنی ها، سر زدن به چند کتاب فروشی شیک و بزرگ بود با فروشندگانی اهل مطالعه و اهل نظر...

وای که چه لذتی داشت بین قفسه های پُر شده از انبوه کتاب های تازه منتشر شده، قدم بزنی و هر کدام را که عشقت کشید، از قفسه بیرون بکشی. اول بَرَش گردانی و ببینی پشت جلدش توضیحی در مورد کتاب نوشته اند یا نه؟

بعد هم بازش کنی و فهرستش را مرور کنی و بعد صفحه ی مشخصات را بعد هم قیمتش را؛ بعدش همه ی اینها اگر باب طبعت بود، کتاب را بگیری و بالا و پایینش کنی که پارگی یا تاشدگی و اثر ضربه رویش نباشد!
این می شد که صبح تا ظهر توی یک کتاب فروشی می گذشت و بعد با چهار_پنج کتاب زیر بغل، می زدی بیرون تا... هفته ی بعد!

گاه گاهی هم که فیلم خوبی ساخته می شد، بروبچز را به خط می کردی که "بلن شید بریم سینما که فلان فیلم رو باید حتما بریم ببنیم"!
البته شما یادتون نمیاد! اون قدیما مثل الان نبود که هر هفته یه فیلم بسازن و بذارن روی شونه تخم مرغ، توی سوپرمارکتا!

بعضی شب ها هم که از درس و بحث و مباحثه و کلاس و حضور و غیاب، ملول می شدیم، ساعت «مطالعه ی اجباری» را می پیچاندیم و پاورچین پاورچین، حیاط مدرسه را طی می کردیم و مستقیم می رفتیم کبابی «...» و بعد هم شب بود و طلبه های جوانی که قدم می زدند در خیابان های خلوت شهر... رها... آزاد... بی غم... با یک دنیا امید و یک کران، افق های کشف نشده...
وای، وای، وای!

اینها همه، یادم آمد با دیدن استاد فرزانه ای که شش سال تمام، آنجا برای مان پدری کرد... و من چند روز قبل، بعد از چندین سال دیدم شان!... "دیدار" که نه! "زیارت" شان کردم.
هنوز همان بود...

با همان ابهت و شکوه همیشگی، با همان جدیت و گاه عصبانیت!
با همان تکیه کلام ها و عادت های مخصوص خودش!
با همان شوخ طبعی های شیرین و خنده هایی که غم، از دلت می برد...

با همان مهر پدرانه و جور استادانه که نصیحت مان می کرد و "پسرجان" خطاب مان می کرد!
با همان فروتنی و زلالی و اخلاصی که هرگز تکرارش را در کسی ندیدم...

با همان صدای محزونش که برای مان "عرفه"ی سیدالشهداء می خواند، کنار تربت پسر شهیدش.
با همان شوری که در صدایش موج می زد وقتی لحظات ناب تاریخ را از لابلای صفحات متروک و گم شده ی کتاب های تاریخ بیرون می کشید و برای مان می خواند...

با همان دعاهای جذاب و شنیدنیش در پایان زیارت عاشورا و دعای توسل...
یادش به خیر...

حالا آن بچه طلبه ها، آدم بزرگ هایی شده اند که گاهی حسرت آن سبکباری و رهایی را می خورند...
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *