جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
 
۴

خاطره ای از مرحوم ابوترابی در اسارت

چهارشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۴۸
کد مطلب: 380198
یک شب دلم شکست. دست به دامن حضرت زهرا شدم و ازش کمک خواستم.
خاطره ای از مرحوم ابوترابی در اسارت
بین بچه ها اختلاف افتاده بود، فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد. من روحانی اردوگاه بودم و هرچه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم.
بعثی ها آزادباش چهار آسایشگاه را کردند یک ساعت. جیره ی آب و غذایمان را هم کم کردند. بعضی ها مریض شدند.
یک شب دلم شکست. دست به دامن حضرت زهرا شدم و ازش کمک خواستم.
خواب دیدم در بیابانی سرگردانم. خسته و ناامید بودم گریه ام گرفت.
بانویی نورانی آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟
گفتم :گرفتار و خسته ام.
گفت: نگران نباش فردا علی اکبرم را به کمکت می فرستم.
از خواب پریدم ، نیمه شب بود. بعضی بچه ها از صدای گریه ام بیدار شده بودند.
پرسیدند: چی شده؟
چیزی نگفتم و خوابیدم. فردا نزدیک های ظهر شنیدم چند اسیر را به اردوگاه آوردند می گفتند یکی شان آقای ابوترابی است.
آن موقع حاج آقا را نمی شناختم وقتی دیدمش بااشتیاق دستم را در دست هایش گرفت و از وضع اردوگاه پرسید همه چیز را برایش تعریف کردم خلاصه کلی باهم حرف زدیم در آخر پرسیدم: می شود نام کوچک شما را بدانم؟
گفت: علی اکبر
یاد خوابم افتادم و حال عجیبی بهم دست داد با خودم می گفتم آیا حاج آقا تعبیر خواب من است.
خیلی نگذشت که اوضاع را درست کرد.
خاطره از حسین مروتی
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *