شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۶

وقتی یک‌شبه همه‌ی زندگی‌ام دگرگون شد

سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۴۵
کد مطلب: 423091
همون شب به بی بی قول دادم که حجابم رو درست کنم و چادر بپوشم.
به گزارش جهان، وبلاگ "حجاب نت" نوشت:
از موقعی که پیش دانشگاهی را وارد مدرسه جدید شدم و با دوستان جدیدی آشنا شدم هر روز آرایشم غلیظ تر،  هر روز شال یا مقنعه ام عقب تر می رفت، نمازم آخر وقت شده بود و حتی اگر هم قضا می شد، اهمیت چندانی برایم نداشت بعد از چند وقت هم که کلا نماز را کنار گذاشتم. 
 
این وضعیتم ادامه داشت تا اینکه آن روز رسید... روزی که یک شبه همه ی زندگیم را دگرگون کرد... ایام فاطمیه بود که من بی تفاوت مثل دیگر روزها سرگرم کارهای اشتباهم بودم از جمله قرار با نامحرم. این ها را می دانستم که خداوند از رفتارهای من ناراضی است اما نمی دانم چرا همه چیز برایم عادی شده بود انگار مطمئن بودم هیچ چشمی مرا نمی بیند. 
 
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود... خودم در خانه تنها بودم یکی از همسایه هایمان روضه داشت خانواده ام رفته بودن روضه... من هم توی حیاط نشسته بودم و با موبایلم توی چتروم بودم تا اینکه مداحی و روضه خوانی شروع شد.

مداح روضه می خواند و من هم اصلا قصد نداشتم گوش کنم ولی چون صدای بلنگو نسبتا بلند بود بدون اینکه بخواهم می شنیدم تا اینکه مداح اشاره به لحظه ی سیلی خوردن مادر... انگار یکی توی ذهنم بهم تلنگر زد که تو هم یکی از اونها هستی که تازیانه زدی به صورت حضرت زهرا (س)... شدیدا گریه ام گرفته بود سرمو  گذاشتم رو زانوهام... حال عجیبی پیدا کرده بودم و بی اختیار اشک از چشمانم جاری شده بود. انگار بی بی مرا از خواب غفلت بیدار کرده بودند به ان فکر می کردم که چرا من خدا را فراموش کرده بودم و حتی بی توجه به همه چیز دست به کارهایی زده بودم که مثل سیلی زدن به حضرت زهرا بود.

به خاطر آن لحظاتی که در گذشته گناه می کردم و حضرت زهرا (س) من را دید به شدت ناراحت بودم. به حجاب حضرت زهرا (س) فکر کردم و بیشتر از خودم بدم آمد دلم را خوش کرده بودم به توجه هایی که به خاط بد حجابی به من می شود ولی اکنون متوجه این نکته شده ام که آن توجه ها مثل آن می ماند که توجه ما به خاطر تو نیست و تو اصلا مهم نیستی و فقط مثل یک کالا بدن تو است که برای ما مهم است و باعث توجه ما به تو می شود با درک این حقیقت اشک هایم بیشتر از قبل جاری می شد که خودم را تا چه اندازه حقیر کردم.

رفتم وضو گرفتم و سجاده بنگی ام رو پهن کردم نشستم روی سجاده و تا توانستم اشک ریختم و با بی بی درددل کردم خانوم رو قسم دادم به چادر خاکیش، به صورت نیلیش که من رو ببخشه و دیگه نذاره گناه کنم... 
 
همون شب به بی بی قول دادم که حجابم رو درست کنم و چادر بپوشم. همان شفاعتی که منتظرش بودم یک شبه، شب شهادت مادر، در آن خلوت عاشقانه با خدا شامل حالم شد دلم آروم شد و من از این رو به آن رو به آن رو شدم. من از همان لحظه دیگر آن آدم سابق نبودم، شدم یک دختر چادری واقعی که همه محجبه بودنش آن او را الگو می گیرند.  
 
دیگر با آن جوراب های نازک و مانتوه های کوتاه خداحافظی کردم. خیلی حواسم جمع تر شده بود. به مرحله ای رسیده بودم حتی اگر آستین مانتویم بلند بود تا ساق دست نمی گذاشتم خیالم راحت نبود. کفشهایم را از حالت پاشنه دار و صدادار به کفش های راحتی و بی صدا تبدیل کردم و ارایش و عطر و ادکلن ها رو برای همیشه کنار گذاشتم. 
 
خیلی از نگاه ها نسبت به من بهت آور شده بود حتی مادرم هم خیلی در برابرم جبهه می گرفت مثلا می گفت تو که آستین مانتوت بلنده برای چی ساق دست می پوشی؟ و خیلی حرفای اینچنینی از اطرافیان... که به فضل خدا و کمک بی بی استقامت کردم تا آن مختصر کنایه ها هم تمام شد ولی حتی اگر تا آخر عمر آن سختی ها ادامه پیدا می کرد از تصمیم خودم بر نمی گشتم اما به مرور همه ی نگاه ها عوض شد. باور کنید خدا چنان آبرویی به من داد که تبدیل به فرشته ای شدم که زبان زد خاص و عام است... 
 
الان 5 سال است از توبه ی آن شب می گذره و من هر شب خدا رو به ستارالعیوبی اش قسم میدم روز محشر با لبخند رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به رو شوم و با مهر تایید بر اعمالم که من هم شیعه ی واقعی ایشان محسوب شوم.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *