پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - 28 Mar 2024
 
۰
۱

خاطره کامران نجف زاده از ناصرخان حجازي

سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۵۰
کد مطلب: 224405
مصاحبه تمام شد.گفت شما که چيزي نخورديد.گفتيم خيلي ممنون.بعد تا دم در آمد.محسن رفت يک طرف.من هم رفتم يک طرف.ده دقيقه پياده رفتم.يادم افتاد کيفم را خانه ناصرخان جا گذاشته ام.توي کيفم هم حالا چيزي نبود.نمي دانم چرا بخاطر چهار تا برگه سپيد و دو تا خودکار کيف اين طرف و ان طرف مي بردم.
به گزارش جهان کامران نجف زاده در وبلاگ خود نوشت :در روزهايي که زندگي اينطور قازان قورتکي نشده بود،يادداشتي نوشتم در نقد اسطوره آبي ها.سيزده سال پيش.ناصرخان خواند. شاکي شد.

وقتي بچه ها زنگ زدند طبق معمول براي مصاحبه بعد از بازي ،جواب نداده بود.گفته بود :"چي بود اين مطلب؟کيه اين نجف زاده؟".
چند روز که گذشت لابد بي خيال شد که قبول کرد يک مصاحبه رودررو با کيهان ورزشي داشته باشد.
"محسن خمارلو"،استقلالي دو آتشه اي بود.گفت :کامران هماهنگ کردم ولي نگفتم تو نجف زاده اي!گفتم:"خب حالا چکار کنيم؟"...گفت:ناصرخان که چهره ات را نديده.گفتم با آقاي "کامراني!"مي آييم.

براي يک روزنامه نگار ورزشي مصاحبه زيرپوستي با علي پروين يا ناصر حجازي آنقدر جذاب هست که حالا به چنين شيطنتي هم راضي شود.روز قرارکشان کشان خودمان را کشيديم تا دم خانه شان.يک خانه ويلايي بعد از اينکه از مقابل پارک گذشتيم و سربالايي خفني را رد کرديم.ناصر خان که نشست روبروي ما،انگار در هچل عجيبي گير کرده بودم.

گفتم محسن من الان اعتراف مي کنم.گفت:"جان مادرت بي خيال شو...قاط مي زنه ها"!
يک کمي همينجوري که داشت سيگار مي کشيد نگاهش کردم.مي خواستم ببينم چه جور است که هواداران نيچه و سهراب و حتي ذبيح درشکه چي و قيصر هم دوستش دارند.هي سيگار مي کشيد.يک جايي ياد مادر افتاد چشم هايش پر شد و خالي نشد.
تا آمديم مصاحبه را شروع کنيم از "مرگ"گفت.


*شما چرا قبل از شروع مصاحبه از مرگ صحبت کرديد؟

ـــ مرگ براي همه هست. به خدا قسم من از مرگ نمي ترسم. الان همه کارهايم را کرده ام. بچه هايم سروسامان گرفته اند. اگر هم بميرم ديگر خيالم راحت است. راضي ام به رضاي خدا.

*گفتيد بچه ها... از آن پدرهايي بوديد که دوست دارند بچه شان پسر باشد؟

ـــ بله! من دوست داشتم پسر باشد. حتي به همسرم گفتم اگر پسر نباشد طلاقت مي دهم که همسرم هم طفلکي کلي گريه کرد. ولي بعدها فهميدم دختر يا پسر تفاوتي ندارد.

*بعد چرا اسم پسرتان را گذاشتيد آتيلا؟

ـــ من يک زماني فيلمي ديدم به نام آتيلا که خيلي از آن خوشم آمد. دوست داشتم پسرم جنگجو و قوي شود.

*اما خيلي در زمين بر عکس نامش ترسو بازي مي کرد...

ـــ درست است. حق داري. يک بار برداشتم بردمش خانه محمد پارسا. تعريف کردم اين بلند شد سر بزند و افتاد زمين. همين رويش تاثير گذاشت وگرنه مي شد نترس و سرزن بماند.
*شما ديکتاتور هستيد؟

ـــ هر جا نظم و انضباط باشد کار به خوبي پيش مي رود و با سرعت انجام مي شود ولي بي نظمي اگر باشد هيچ چيز نداريم.

*آتيلا وقتي عاشق شد به شما گفت يا نه؟

ـــ بله ولي به مادرش بيش از من نزديک است. به من هم مرتب مي آمد مي گفت مي خواهم ازدواج کنم و من به شوخي اذيتش مي کردم.

*يک زماني مد بود همه با گرمکن مي نشستند روي نيمکت...

ـــ من با کت و شلوار مي آيم. الان هم خيلي ها ديگر فهميده اند اين کار جالبي نيست.

*هميشه قراردادهاي شما سنگين بوده...

ـــ خوب کار مي کنم و پول خوب مي گيرم. من با شوخي مخالفم. زندگي شوخي نيست. همان اول مي گويم قرارداد را بياوريد. اين را مي خواهم و آن را نمي خواهم. همين است که با من نمي سازند.

*الان اوضاع مالي تان چطور است؟

ـــ من نه پولدار پولدارم مثل دايي و نه فقير فقير. وسط بودن از همه چيز بهتر است.

*شما در اين سالها هيچ گلري را ديديد که ياد جواني تان بيفتيد؟


ـــ نه. نديدم.



*چقدر به شيک پوشي و خوش تيپ بودنتان اهميت مي دهيد؟

ـــ خيلي. وقتي بازيکن مي بيند مربي اش تر و تميز است روي او هم تاثير گذار است.

*مردم شما را دوست دارند...

ـــ بعضي ها مي گويند تو همچين دروازه باني نبودي که اينقدر معروف شوي و مردم دوستت داشته باشند. من مي گويم شما روزهاي سخت مرا نديديد که ۱۵ ساله بودم براي رفتن به سر تمرين در ميدان خراسان يک نان بربري مي گرفتم دستم و پياده مي رفتم. وسط گل و برف چقدر تمرين کردم. حتي در دوران مربيگري هم واقعا زجر کشيدم. بارها رسيده ام تا لبه پرتگاه و خدا مرا نگه داشته. يک نفر آن بالا هواي من را دارد. الان مي بينم تا پلک زدم جواني رفت ولي توکلم به خداست. او دستي بالاي همه دست هاست.

مصاحبه تمام شد.گفت شما که چيزي نخورديد.گفتيم خيلي ممنون.بعد تا دم در آمد.محسن رفت يک طرف.من هم رفتم يک طرف.ده دقيقه پياده رفتم.يادم افتاد کيفم را خانه ناصرخان جا گذاشته ام.توي کيفم هم حالا چيزي نبود.نمي دانم چرا بخاطر چهار تا برگه سپيد و دو تا خودکار کيف اين طرف و ان طرف مي بردم.
تا زنگ خانه را زدم درب را باز کردند.وارد حياط شدم همسر ناصر خان کيف بدست امد دم در با لبخندي بر لب.آمدم بيرون ديدم آقاي حجازي سوار ماشين،بوق مي زند.

*"کدام طرف ميري؟"
-ممنون.بارون مي زنه مي خوام يک کم قدم بزنم.

*خلاصه من مي رم سمت ورزشگاه انقلاب...
-ممنون.فقط خواستم يک نکته اي بگم ناصرخان...اون يادداشت رو من نوشتم.
يک کمي مکث کرد.
*کدوم يادداشت؟
-همون که شما ناراحت شديد.من کامران نجف زاده ام.
بعد آب دهانم را قورت دادم و کمي گرخيدم و گفتم فوقش هم به قول محسن اگر قاط بزند مصاحبه را که گرفته ام.
خنديدو گفت:
*"مهم نيست.بيا سوار شو برسونمت."
گفتم ممنون.برايتان تيتر مي زنم "تا پلک زدم،جواني رفت."
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
خيلي جالب بود.کاش عکس هايش را هم از وبلاگش مي گذاشتيد.دمت گرم کامران جان.