جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۰

خانه ویران‌شدوآن نقش به‌دیوار بماند+تصاویر

سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۵۰
کد مطلب: 238274
خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند! خانه فریاد می‌زند که چیزهایی کم دارد. لباس‌های سید محمود و کفش و مختصر لوازم زندگی‌اش هنوز بر دیوار آویزان است. و نشانه‌هایی از خاکستر همه کاغذهایی از پیرمرد که در آتش سوخت و از همان وقت دل کوچک او را نیز خاکستر کرد.
خانه ویران‌شدوآن نقش به‌دیوار بماند+تصاویر
به گزارش جهان به نقل از مهر همه راه  و همه آن جاده‌های پر پیچ و خم از تهران تا میگون را که طی می‌کنم به این فکرم که آقا سید محمود اینجا به دنبال چه بوده است. مگر کنج عزلت نشینی درتهران؛ در شهر به این بزرگی، برایش میسر نبوده که آمده است میگون، آن سوی فشم؛ در شمال تهران.

یاد کتاب درسی‌ مدرسه می‌افتم و تک نگاری جلال‌آل احمد از نیما؛ «پیرمرد چشم ما بود». نیما هم برای رسیدن به یوش بی‌قرار بود. عجیب هم بی‌قرار بود. زمستان و تابستانش فرقی نداشت. وقتی حس می‌کرد باید برود، می‌رفت و آخر در یکی از همان رفتن‌ها بود که دیگر بازنگشت.

میگون این روزها دیگر روستا نیست. به لطف تهران نشین‌ها ویلاهای زیادی از آن سر به فلک کشیده است. مردمش امروزی شده‌اند. ماشین سوار و موبایل به دست و جوان‌هایش هم همه تنومند و امروزی که امروزی بودنش را بیش از این نمی‌توانم بنویسم و باید بود و دید.

به دنبال نشانی از سید محمود هستم. تنها می‌دانم خانه‌ای ‌داشته که روزگاری آتش گرفته است. می‌دانم که در آن واقعه در آن آرزوهای بسیاری خاکستر شدند. مثل خودش که سوخت و دم بر نیاورد که در این سی و‌ اندی سال که از چه و از که دلگیر است.



کسی اما اینجا نمی‌شناسدش. همه سر در گریبان خود دارند. هر چه نشانی می‌دهیم، کمتر به جا می‌آورند. دست آخر مردی ما را روانه خانه مسن‌ترین فرد روستا می‌کند که به او می‌گفتند حاج اسماعیل شمس‌الدینی. در کوچه‌ای که عرضش به زحمت 60 سانتی‌متر می‌شد، در خانه حاج اسماعیل را می‌زنم، نیست. اینجا هیچ کس نیست. برای سید محمود انگار کسی اینجا نیست و نمی‌خواهد باشد. حس می‌کنم که از یاد رفته و یا نمی‌خواهند به یاد آورده شود. پسر حاج اسماعیل در نهایت راهنمایی‌مان می‌کند به میدان اصلی.

کمی پرسه می‌زنم و می‌رسم به میدان. چشمم می‌خورد به کتابخانه شهر و ناخودآگاه کشیده می‌شوم به سویش. کتابخانه لاغر و کم کتاب نیست. به لطف کارتن‌های کتابی که ماهانه به آن می‌رسد برای 12 هزار نفر جمعیت ساکن میگون و اطرافش، به گفته مسئول کتابخانه‌اش به حد کافی کتاب و مجله و...دارد، بگذریم که تازه‌ترین رمانش از آن عامه‌پسندهایی بود که چندی قبل می‌شد در ناصرخسرو پیدا کرد و تو باز به این فکر می‌افتی که پس در آن کارتن‌ها ارسالی کتاب چه هست؟

شهرام خان‌محمدی مسئول کتابخانه سید محمود را به یاد دارد، می‌گوید: تنها بود. خیلی تنها. اوایل یادم هست که با چهره بشاشش با مردم خیلی عیاق بود اما نمی‌دانم چرا ناگهان عوض شد. رفتارش پرخاشگرانه شد و مردم هم از او دوری کردند.



می‌پرسم: به کتابخانه نمی‌آمد؟

گفت: در مدتی که اینجا بود، تنها یک بار آمد. گفت چرا کتاب‌های من را نمی‌دهی مردم بخوانند؟ گفتم یکی دوتایش هست اما خواننده ندارد. ناراحت شد و فکر کرد مقصر منم. یادم هست همانجا روی دوپایش نشست و با کودکی که آمده بود کتاب بگیرد هم صحبت شد که چرا از کارهای من نمی‌خوانی؟ و پسرک مات و مبهوت که کار او چیست و چرا باید بخواند.

خان‌محمدی مکثی می‌کند و می‌گوید: مردم کوهستان چشمان تنگ دارند و سرمای کوه آنها را خشن می‌کند. طبیعی است که وقتی خشونت و پرخاش می‌بینند در بهترین حالت پسش می‌زنند. شاید سید این را نمی‌دانست.



نشانی خانه را دقیق نمی‌دانست. راهنمایی‌مان کرد به کوچه پس کوچه‌های پایین میدان اصلی میگون. پیرمردی را در کوچه‌ها می‌بینم و نشانی منزل سید را می‌پرسم. می‌گوید چه کارش داری؟ ماجرای فوتش را می‌گویم و کارم را، می‌گویم که آمده‌ام خانه خالق فلان و فلان کتاب را ببینم. چشمانش گرد شده و می‌گوید: به ما که گفته بودند خیلی وقت پیش مرده است!

شاید قسمت بود و شاید هم نه که عزیز الله رجبی را پیدا می‌کنیم؛ معلم بازنشسته‌ای که با پسر جوانش که تازه مهندس عمران شده و در انتظار نتیجه آزمون ارشد است که به او بگویند دوباره باید از روستا به دانشگاه سر کج کند و یا برود خدمت زیر پرچم و پا بر زمین بکوبد.



عزیز الله سید را خوب می‌شناسد. خانه سید منزل پسر دایی او بوده است و او راهش را بلد است.

همراهمان می‌شود و فضای صحبت ما پر می‌شود از درد و دل از رفتار سید و آنچه از او دیده است. می‌گوید که این اواخر بداخلاق شده بود و البته ساکت، که دستش تنگ بود و نمی‌توانست کرایه ی خانه که نه، دو اتاق برادرش را بدهد. که دائم میان او و برخی اهالی دعوا بود و البته اینکه از اول سید اینطور نبود و در آخر این‌گونه شد.

عزیز الله خوب یادش هست که سید درکنار رود جاجرود در پایین منزل اجاره‌ایش می‌نشست و به گذر آب خیره می‌شد و گاهی هم کنارش قدم می‌ِزد. مکثی می‌کند و می‌گوید: فکر می‌کنم خودش هم می‌دانست که آب رودخانه، بدی را از جان آدم می‌شورد و می‌برد و شاید به دنبال پاک کردن خودش بود، شاید!

می‌پرسم از چه؟

می‌گوید: از زندگی. می‌دانم که می‌نوشته اما چه می‌نوشته را نمی‌دانم. سیاسی که نبوده است؟

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: چرا اتفاقا خیلی سیاسی نوشته است.

می‌گوید: پس خوب دوام آورده بوده.



خانه‌ را می‌بینیم که دیگر این روزها خانه نیست. فریاد می‌زند که چیزهایی کم دارد. لباس‌های سید و کفش و مختصر لوازم زندگی‌اش هنوز بر دیوارش آویزان است. و نشانه‌هایی از خاکستر همه کاغذهایی از پیرمرد که در آتش سوخت و از همان وقت دل کوچک او را نیز خاکستر کرد.

اینجا فقط خاکستر است و قوطی‌های زنگ زده کنسرو و قفل بزرگی که بر در اتاق زده شده. مختصر لوازم زندگی در هم و برهم داخل اتاق در گوشه‌ای ریخته و میز کوچکی که می‌توان از میان این همه آوار تشخیصش داد.

به هر طرف نگاه می‌کنم. نشانی از او نیست ولی برای خالق لحظه‌های انقلاب، انگار زندگی اینجا معنی شده است. در میان انبوه تنهای درختان. دور از مردمی که خند و گریه را نمی‌فهمند و حتی نمی‌خواهند از او و لحظه‌هایش چیزی بخوانند.

حالا دیگر می‌دانم سید باید اینجا می‌ماند، کنار همین رود بی رمق که کمی جلوترمی‌شود منبع آب شرب اهالی شهر و ساعت‌ها خیره می‌شد به آن. باید اینجا می‌بود تا دلش را رود می‌شست. تا پاک می‌شد از همه بی‌مهری‌هایی که لحظه‌هایش دید و تو بگو اصلا از همه آنچه تاریکش کرده بود و کشانده بودش به میان مردم سخت و سرد میگون.

.............

گزارش: حمید نورشمسی
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *