شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۰

شهيد بهشتي به روايت همسرش

يکشنبه ۵ تير ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۴
کد مطلب: 173095
بسيار مهربان و خوش اخلاق بود، طوري كه من با وجود آنكه همسرش بودم، همواره احساس مي‌كردم در كنار پدرم هستم. در بيست و نه سال زندگي مشترك حتي يك بار هم پيش نيامد كه من يا بچه‌ها از او دلخور يا ناراحت شويم. او دوست همه ما بود. حتي سر بچه‌ها داد هم نمي‌زد.

به گزارش فارس، هميشه اين گونه بوده است كه مردم دوست دارند بدانند شخصيت هاي برجسته علمي ،‌ سياسي، فرهنگي و... كه براي خود چهره اي هستند و عنواني دارند چگونه در خانه خود زندگي مي كنند و چگونه شخصيتي دارند. تنها كسي كه مي تواند گواه مناسبي بر اعمال اين اشخاص باشد، همسران آنها هستند.
"مرحومه عزت الشريعه مدرس مطلق " همسر بزرگوار شهيد والا مقام " آيت الله دكتر سيد محمد حسيني بهشتي " در خاطرات خود از زندگي با اين اسطوره مقاومت و مظلوميت مطالب زيبا و به ياد ماندني عنوان نموده اند كه براي تمامي زنان و مردان مسلمان شنيدني است:

***
بسيار مهربان و خوش اخلاق بود، طوري كه من با وجود آنكه همسرش بودم، همواره احساس مي‌كردم در كنار پدرم هستم. در بيست و نه سال زندگي مشترك حتي يك بار هم پيش نيامد كه من يا بچه‌ها از او دلخور يا ناراحت شويم. او دوست همه ما بود. حتي سر بچه‌ها داد هم نمي‌زد. همنشيني با او براي همه ما لذت بخش، شادي آفرين، آموزنده و همراه با آرامش بود. هنگامي كه همه اعضاي خانواده دور هم جمع مي‌شديم ايشان راجع به خدا، پيامبر و اهل بيت صحبت مي‌كرد.

***
زماني كه با ايشان ازدواج كردم، ۱۴سال بيشتر نداشتم و ايشان هم ۲۵ ساله بود. پس از ازدواجمان سه ماه در اصفهان بوديم و سپس به قم آمديم. مدت دوازده سال در قم ساكن بوديم و در اين فاصله صاحب سه فرزند شديم. همزمان با تبعيد امام به تركيه ما را هم بدون حقوق به تهران تبعيد كردند. يك سال و نيم زندگي در تهران بسيار سخت و دشوار بود و رنج‌ها كشيديم. البته مدتي هم كه در قم بوديم خانه‌اي از خودمان نداشتيم و محل زندگي مان دو اتاق اجاره‌اي بود.

***
در تمام عمر كار كرد و از هيچ نوع وجوهي استفاده نكرد. رئيس ديوان عالي كشور هم كه بود، يك ريال حقوق نگرفت. هميشه مي‌گفت: "وقتي اين همه مستضعف در كشور است، روا نيست از دادگستري حقوق بگيرم. بايد بدانيد زندگي ما بايد با همين حقوق بازنشستگي من بگذرد. "
ايشان ماهي ۵۵۰۰ تومان حقوق مي‌گرفت و با آن خانواده خود، پسرش، خانواده دامادش و ساير مخارج زندگي را اداره مي‌كرد.

***
يك شب لامپ منزل سوخته بود و من به همه مغازه‌هاي اطراف خانه‌مان سرزدم، اما لامپ نداشتند. بنابراين به دادگستري تلفن كردم و گفتم: "آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخريد و به منزل بياوريد ". ايشان جواب داد: "هرگز خدا نكند چنين كاري كنم. فعلا شما شمع روشن كنيد تا ببينم چه بايد بكنم. "
ايشان تا اين اندازه در مورد چيزي كه به منزل مي‌آورد احتياط مي‌كرد.

***
از دروغ، غيبت و ساير صفات زشت و ناپسند به شدت متنفر بود و دوري مي‌كرد. هم براي خانواده و هم براي جامعه الگوي كاملي بود. در فراهم آوردن وسائل آسايش و راحتي من و فرزندان كم نمي‌گذاشت و همواره به فكر آسايش و راحتي ما بود و مي‌گفت: "هيچ وقت حاضر نيستم به دليل موقعيت اجتماعي‌ام و حرف‌هايي كه ممكن است پشت سرم بزنند، از رفاه و آسايش خانواده‌ام بزنم. اگر كسي از من توقع گذشت و ايثار دارد حاضرم از حق خودم بگذرم، نه از حق همسر و فرزندانم. مراعات خواست خانواده در حد مقدورات خلاف شرع نيست. "

***
آقاي بهشتي بسيار با سليقه و خوش ذوق بود. او منزلمان را با كمترين هزينه به سليقه خودش ساخت و با حداقل هزينه زيباترين نماها را طراحي و اجرا كرد. در رنگ آميزي خانه هم سليقه‌ به خرج داد. ايشان با سليقه و ابتكاري كه داشت، به جاي استفاده از سنگ به كارگرها گفته بود ديوارها را با سيمان قرمر و سفيد، به صورت متناوب و به شكل لوزي درست كنند. اين نما با وجودي كه از سيمان ساده ساخته شده از دور زيباتر از سنگ بود. با وجود اين خيلي‌ها مي‌گفتند خانه آنها تشريفاتي است!

***
ايشان بسيار مراعات حال مرا مي‌كرد كه به زحمت نيفتيم. اوايل انقلاب با توجه به حجم و فشار كارها معمولا مهمانان سرزده‌اي به منزل ما مي‌آمدند. در اين موارد خودشان از بيرون غذا مي‌گرفتند تا براي من مشكل پيش نيايد. با وجود خستگي و كار زياد وقتي به خانه مي‌آمد، هميشه شاد و سر حال بود. اول با من و بعد با بچه‌ها سلام و احوال پرستي مي‌كرد. آنگاه از من مي‌پرسيد: "امروز چه كرديد؟ مشكلي پيش نيامد؟ آيا بچه‌ها در كارهاي خانه كمك‌تان مي‌كنند؟ بچه‌ها كه هستند تا آنجا كه مي‌توانيد بدهيد كارها را آنها انجام دهند. خودتان را به زحمت نيندازيد ". از يك سو مرتبا به بچه‌ها سفارش مي‌كردند به مادرتان كمك و بسيار مراعات حالش را كنيد. كارهاي منزل بين همه بچه‌ها تقسيم شده بود و ايشان در اين زمينه بين دختر و پسر تفاوتي قائل نمي‌شد. يعني پسرها هم مثل دخترها‌ ظرف مي‌شستند، جارو و گردگيري مي‌كردند اما خريد منزل به عهده ايشان و پسرها بود.

***
پس از انقلاب و با آغاز ترورها، در منزل اتاقي را براي محافظان در نظر گرفته بوديم و تهيه غذاي آنها بر عهده ما بود. ايشان همان ابتدا فورا كسي را براي انجام چنين كارهايي استخدام كرد تا به زحمت نيفتم. هر زمان كه مريض مي‌شدم، همه كارها را خودش انجام مي‌داد، ضمنا از من هم پرستاري مي‌كرد. حتي بعضي مواقع خودش غذا درست مي‌كرد.
آزادمنش و منصف و حرف و عملش يكي بود. با وجودي كه همواره به زندگي ساده طلبگي اعتقاد داشت، اما آن را براي خود لازم مي‌دانست و در اين زمينه مرا كاملا آزاد گذاشته بود. من مختار بودم مطابق نظر و عقيده او يا آن طور كه مايلم رفتار كنم. به خاطر دارم يك بار با ارث پدرم يك تخته فرش خريدم. كوچكترين اعتراضي نكرد و حرفي به من نزد. به هر صورت پس از چند ماه از خريد آن پشيمان شدم و آن را فروختم. هرگز به ياد نمي‌آورم و حتي به اندازه يك كلمه مرا سرزنش كرده باشد.

***
هر ماه ده درصد حقوقش را به من مي‌داد و مي‌گفت: خانم اين غير از مخارج خانه و متعلق به شماست. هر طور مايليد و صلاح مي‌دانيد خرج كنيد. چون مي‌دانست من در بسياري از امور مقيدم و بعضي از چيزهاي را كه مي‌خواهم از خرجي خانه نمي‌خرم. هميشه وقتي وارد خانه مي‌شد، اول سراغ مرا مي‌گرفت و حالم را مي‌پرسيد بعد به بچه‌ها و سايرين احوال پرسي و صحبت مي‌كرد. اصرار زيادي به درس خواندن و پيشرفت من داشت و براي اين كار وقت صرف مي‌كرد و مرا در يادگيري درس‌ها و آمادگي براي شركت در امتحانات و آمادگي براي شركت در امتحانات كمك مي‌كرد. حتي به عليرضا گفت كه به من رانندگي ياد بدهد و براي امتحان كتبي آن هم خودش كمكم كرد.

***
اختيارات زيادي به من مي‌داد. هر وقت مي‌ديد كه ناراحت و افسرده هستم، همه تلاشش را مي‌كرد تا مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد.
گاهي مي‌گفت: خانم! بلند شويد و از فرصت‌هايتان استفاده كنيد. از خانه بيرون برويد. گردش كنيد. به اقوام و دوستان سر بزنيد. در خانه زياد ننشنيد. چون انسان را افسرده مي‌كند. زماني كه براي دخترمان جهيزه تهيه مي‌كرديم، يك بار وقتي به خانه آمد و ديد ناراحت نشسته‌ام، مبلغي به من داد و گفت: برويد و با آن جهيزه بخريد. به اين ترتيب حال و هوايي را عوض مي‌كرد.

***
در آن زمان مراكز تفريحي بيرون از منزل معمولا جو سالمي نداشت و مناسب خانواده‌هاي مذهبي نبود، از اين رو ما را با ماشين بيرون شهر، جاهاي خلوت و خوش آب و هوا مي‌برد. معمولا صبح هاي جمعه به اطراف ولنجك مي‌رفتيم و يكي دو ساعتي پياده روي مي‌كرديم. ايشان اصرار داشت من هم همراهشان بروم پس از پياده روي، شيريني و بستني مي‌خورديم و ايشان با بچه‌ها بازي مي‌كرد تا خستگي يك هفته درس و تلاش از تنشان برود و براي شروع هفته‌اي ديگر روحيه لازم را داشته باشند. تا جايي هم كه امكان داشت وسائل تفريح بچه‌ها را در منزل فراهم كرده بود تا نياز به مراكز تفريحي بيرون نداشته باشند. مثلا آپارات نمايش فيلم هشت ميلي متري خريده بود كه بچه‌ها در خانه فيلم تماشا كنند و تا آنجا كه ممكن است سينما نروند. همچنين براي پسر‌ها وسائل نجاري تهيه كرده و در زير زمين منزل، ميز پينگ پنگ گذاشته بود. نوارهاي متعدد قرآن، ماشين تايپ، دوچرخه و موتور سيكلت و هر آنچه در وسعش مي‌رسيد، براي تفريح و شادي بچه‌ها فراهم مي‌كرد.

***
روزهاي جمعه را كاملا به خانواده اختصاص داده بود. عقيده داشت بچه‌ها نبايد به تماشاي تلويزيون عادت كنند و به جاي آن بايد با طبيعت مانوس شوند، به همين دليل وقتي مي‌ديد بچه‌ها پاي تلويزيون نشسته‌اند، با مهرباني مي‌گفت: حيف نيست در هواي به اين خوبي گل و سبزه و باغچه را بگذاريد و پاي تلويزيون بنشيندي؟ و آنها را تشويق مي‌كرد در باغباني و چيدن علف‌هاي هرز باغچه كمكش كنند.

***
در هر سفري حتي اگر سفر كاري بود در صورتي كه امكان داشت خانواده را ببرد حتما اين كار را مي‌كرد، در چنين سفري به اندازه يك نصف روز براي ما وقت مي‌گذاشت و در كنارمان بود. به خاطر دارم در سفري كه قرار بود ايشان به مشهد برند و با علماي برجسته آنجا ديدار و گفت و گو كنند، ما را هم با خود برد. چند روز را هم با ما گذارنده و در اين مدت با وجود آنكه در چند جلسه دعوت شد، كنار ما ماند و نرفت.

***
از همان ابتدا به بچه‌ها مديريت مالي و نظم را ياد داد. در خانه صندوق قرض الحسنه و دفترچه‌هاي كوچكي براي پرداخت اقساط وام‌ها تهيه كرده و به بچه‌ها داده بود. آنها را تشويق و راهنمايي مي‌كرد در اين صندوق پول بگذارند و دقيق و حساب شده از اين صندوق وام بگيرند. عليرضا مسئول دريافت و پرداخت بود. كتابخانه منزل قانون خاصي داشت. كسي كه مي‌خواست از كتابخانه استفاده كند بايد كارت عضويت داشته باشند. ضمنا كتابي كه امانت داده مي‌شد، در دفتري ثبت مي‌گرديد.

***
طوري با بچه‌ها رفتار مي‌كرد كه هم اعتماد به نفس آنها تقويت شود و هم بتوانند مستقل فكر و عمل كنند و راحت، محكم و مودبانه نظرشان را بيان كنند و از ابزار عقايدشان نترسند و شجاع باشند. ضمن گفت و گو و برخورد با بچه‌ها طوري عمل مي‌كرد كه آنها احساس مي‌كردند حرف مهمي مي‌زنند يا كار مهمي انجام مي‌دهند. به ياد دارم زماني كه عليرضا هشت ساله بود، ايشان براي تشويق او به مطالعه، كتابي پر از فكاهيات به او داد و گفت: پس از آنكه كتاب را خواندي نظرت را بگو. عليرضا پس از خواندن كتاب با شهامت گفت: كتاب را خواندم، چيزهايي بي تربيتي زياد زيادي در آن نوشته شده است.

***
او همواره به بچه‌ها سفارش مي‌كرد قبل از انجام هر كار و گرفتن تصميمي با اهل فن، افراد مطلع و آگاه در آن زمينه مشورت كنند. مثلا زماني كه محمدرضا قصد داشت به دانشگاه برود، با او صحبت كرد و پيشنهاد داد با چند تن از دوستان پزشك مشورت كند. در نهايت بچه‌ها را در انتخاب راهشان آزاد مي‌گذاشت.

***
وقتي در منزل بود، اكثر بحث‌ها فرهنگي و مفيد بود و همواره بحث كتاب و مطالعه مطرح بود. ايشان به هيچ عنوان اهل دروغ، غيبت و شوخي‌هاي بيهوده در جمع نبود. حتي اگر غيبت راجع به يكي از دشمنان بود حتي به انداز يك كلمه حاضر به شنيدن آن نبود و اخم مي‌كرد و مي‌گفت: "حرف ديگري نيست بزنيم؟ اگر حرفي نداريد بروي دنبال كاري يا مطالعه كنيد. من حاضر نيستم در حضورم حرف كسي زده شود. به جاي غيبت از خدا بخواهيد او را به راه راست هدايت كند. " با وجود اينكه خيلي‌ها به او دشمنانم مي‌دادند. تهمت مي‌زدند و عليه او حرف‌هاي بسياري زده مي‌شد، اما هرگز قلب و جدانش قبول نمي‌كرد حتي به انداز يك كلمه پشت سر آنها سخني بگويد.

***
ما مانند دو شريك بوديم. ايشان برادري نداشت. هميشه به من مي‌گفت: تو پشتيبان و حامي من هستي. هر كاري را كه مي‌خواستم بكنم، اگر تو نبودي كه كمكم كني، نمي‌توانستم برنامه‌هايم را به ثمر برسانم. همه جا با هم بوديم، چه در مسافرت‌هاي داخل و چه در مسافرت‌هاي خارجي، هميشه كنارش بودم و هيچ گاه مانع فعاليت‌‌هايش نمي‌شدم. در آلمان مواقعي مي‌شد كه تا ساعت سه نيمه شب برنامه و سمينار داشت و درگير فعاليت‌‌هايشان بود. در اين باره هيچ وقت به او اعتراضي نكردم. از اينكه همواره در فعاليت و خدمت به مردم بود، احساس خوشحالي و رضايت مي‌كردم. هر گاه مي‌گفت: "از حق شما گرفته مي‌شود "
جواب مي‌دادم خدا را شكر مي‌كنم كه در اين راه‌ها مي‌رويد و وقت‌تان صرف چنين كارهايي مي‌شود. راضي نيستم كنار ما بنشيند و ما را سرگرم كنيد. ايشان هر جا مي‌رفت مي‌گفت: " تو هم بايد باشي. تو فقط همسر من نيستي، بلكه دلگرمي مني ". اغلب پول‌هايي را كه براي كمك به مبارزان كشور و تشكل‌هاي دانشجويي مي‌داد، از درآمد خود پرداخت مي‌كرد. با وجود آنكه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، به هيچ وجه براي امور مذكور و همين طور مصارف شخصي و خانوادگي از آن استفاده نمي‌كرد.

***
علاقه خاصي به امام داشت و از سن ۲۳ سالگي در حوزه علميه قم در كلاس‌هاي درس حضرت امام شركت مي‌كرد. از زماني كه در روز عاشورا شبانه امام را دستگير و سپس تبعيد كردند، دائما به امام فكر مي‌كرد. حتي يك ساعت هم از فكر راجع به ايشان فارغ نبود. هميشه وقتي از منزل بيرون مي‌رفت، به من مي‌گفت: شايد شب برنگردم. وقتي مي‌پرسيدم:چرا؟ جواب مي‌داد: "اگر امام را بگيرند و بدانم ديگر اينجا نيستند و نمي‌توانند كار كنند، نمي‌توانم تحمل كنم " در اين مدت از تركيه و نجف از طرف امام مرتبا مخفيانه نامه‌هايي به دست ايشان مي‌رسيد. وقتي حضرت امام در عراق بودند، دو بار براي ديدار با ايشان به نجف رفت.
زماني كه در اروپا بوديم، همواره به جوانان تاكيد مي‌كرد: "ببينيد امام چه مي‌گويند. همان كار را بكنيد، ما بايد راهي را برويم كه امام مي‌روند. بايد هميشه پشتيبان ايشان باشيم و لحظه‌اي از ايشان غفلت نكنيم. "
***
وقتي آقاي محققي، امام جماعت مسجد مركز اسلامي هامبورگ مسجد را رها كرد و به ايران بازگشت، آن مسجد به ايشان تحويل داده شد. بنيانگذار اين مسجد مرحوم آيت الله بروجردي بودند. ابتدا نام آن مسجد ايرانيان بود و آقاي بهشتي نامش را به مركز اسلامي هامبورگ تغيير داد. پس از آن همه مليت‌ها به آنجا مي‌آمدند. زماني كه ايشان به آلمان رفت روزهايي بود كه منصور ترور شده بود و ساواك به اين دليل كه مي‌گفت، آقاي بهشتي عامل اصلي ترور منصور است و ما را تحت فشار قرار مي‌داد. اكثر جلساتي كه در منزل ما تشكيل مي‌شدند سياسي و مبارزاتي بودند و اعضاي آن همگي عليه رژيم فعاليت مي‌كردند، از اين رو وقتي آقاي بهشتي به هامبورگ رفت تا كارها را سر و سامان دهد و ما به ايشان بپونديم، ساواك مانع خروج ما از ايران شد. البته با تلاش‌هاي فراوان آيت الله خوانساري توانستيم خود را به هامبورگ برسانيم. در نخستين نماز جماعتي كه به امامت آقاي بهشتي در مسجد مركز اسلامي هامبورگ برگزار شد، سه هزار نفر حضور داشتند و اين بسيار تعجب آور بود.

***
قبل از انقلاب فعاليت‌ها و جلسات ايشان معمولا مخفي و پنهان بود، به اين ترتيب كه جوانان مشتاق و متفكر شب‌هاي چهارشنبه به بهانه تفسير قرآن به منزل ما مي‌آمدند و ضمن اين جلسات براي امام نامه مي‌نوشتند و يا نوارهايي را ضبط مي‌كردند و براي ايشان مي‌فرستادند. معمولا جوانان پرشور، انقلابي، فهيم و رهروي راه حضرت امام با آقاي بهشتي مشورت و بحث مي‌كردند كه چه فعاليت‌هايي را انجام دهند تا انقلاب بهتر پيش رود و زودتر به ثمر برسد. اين جلسات گاهي تا دو نيمه شب ادامه داشت. افرادي كه در خط امام بودند تا پايان هم در مسير خود ثابت قدم و استوار ماندند.

***
بعد از انقلاب هم دائما در خانه ما جلسات متعددي برگزار مي‌شود و آقاي طالقاني، آقاي مطهري، آقاي باهنر و آقاي خامنه‌اي با ايشان چند ساعت جلسه داشتند، ايشان همواره مرا در جريان همه مسائل و برنامه‌هايشان قرار مي‌داد. آقاي بهشتي از قبل از انقلاب روهرو راه امام بود و از ۱۸ سالگي و از زمان آيت الله كاشاني در همه تظاهرات عليه رژيم شركت مي‌كرد. او چهره شاخص و برجسته‌اي بود و اين گونه نبود كه يكباره شاخص و مطرح شود. در واقع او هميشه در صحنه مبارزات حضور داشت. همه اين موضوع را مي‌دانستند.


***
وقتي مخالفان و دشمنان شروع به تهمت زدن و مخالفت‌هاي نابجا و ناروا عليه او كردند، به تدريج اين مسئله باور همه شده بود كه شهيد بهشتي يكباره درصحنه مبارزات شاخص شد. وقتي از ايشان مي‌خواستم: " آقا! در راديو و تلويزيون جواب اين تهمت‌ها و افتراها را بدهيد ". مي‌گفت: "چرا بروم و خاطر مردم را از راديو و تلويزيون تلخ كنم؟ چه بگويم؟ من درد دلم را با خدا مي‌كنم. خدا خودش همه كارها را درست مي‌كند ". در واقع او براي تعريف يا تكذيب كسي كاري نمي‌كرد. همه كارهايشان براي خدا بود، نه از تعريف و تمجيد كسي راضي و خشنود مي‌شد و نه با مخالفت‌هاي كسي ناراحت و دلگير. از هيچ كس انتظار و توقعي نداشت. همين باعث شد بعد از شهادتش دوست و دشمن همه براي او گريه كردند.

***
چون فقط براي خدا كار مي‌كرد، مي‌دانستم كه همه را بخشيده است. آقاي بهشتي همواره مي‌خواست در ميان مردم، با مردم و براي مردم باشد، به همين دليل براي رفع مشكلات مردم و سخنراني‌هاي متعدد، به نقاط مختلف كشور سفر مي‌كرد، همواره به فكر مستضعفان و فقرا بود و هرگز تا زماني كه فقير و بيچاره‌اي در كشور وجود داشت، براي خود زندگي راحت و آسوده نمي‌خواست. ضمن اين سفرها وقتي به ايشان سفارش مي‌كردم مواظب خودتان باشيد. مي‌گفت: "خانم! من يك جان كه بيشتر ندارم، آن هم بايد در راه خدا داده شود. مرا از مرگ مي‌ترسانيد؟ " من هم مي‌گفتم : " والله! اين مردم دائما تلفن مي‌كنند و به من مي‌گويند اگر اتفاقي براي آقا پيش بيايد شما مسئوليد ".

***
مهم‌ترين خصوصيت آقاي بهشتي اين بود كه اصلا از مرگ نمي‌ترسيد و با آغوش باز آن را مي‌پذيرفت و همواره به ما مي‌گفت: "از مرگ نترسيد و مرا هم نترسانيد من از مرگ نمي‌ترسم. اگر شهادت نصيب من شود با افتخار مي‌پذيرم " همين سبب مي‌شد در صحنه مبارزات و تظاهرات جلوتر از سايرين بلند گو را به دست بگيرد. هر چه به ايشان مي‌گفتيم: "آقا! تير مي‌زنند ". مي‌گفت: "بزنند. من نمي‌توانم ببنيم مردم كشته مي‌شوند و در خانه بنشيم. "

***
افسوس مي‌خوردم كه هم ما و هم ملت ايران چه شخصيت گرانقدر و بزرگي را از دست داده‌ايم. روز نيمه شعبان قصد داشتيم براي ديدار از مادر ايشان به اصفهان برويم. آقاي بهشتي آن روز خدمت حضرت امام رفت. وقتي برگشت ناراحت بود. پرسيدم: "چه شده است؟ " گفت: "امام گفته‌اند به اين سفر نرو و مراقب خودت باش ". هر چه درباره خواب امام از او پرسيدم، جوابي نداد. پس از شهادتش وقتي همسر امام به منزل ما آمدند، راجع به آن خواب پرسيدم، ايشان گفتند: "امام خواب ديده بودند عبايشان سوخت است و به آقاي بهشتي گفته بودند، شما عباي من هستيد، بسيار مراقب خود باشيد. "


«يادمان شهيد بهشتي و ۷۲ تن از يارانش در خبرگزاري فارس»
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *