شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۵

تازه فهمیدم بی‌خیال این حرف‌ها است!

يکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۳۹
کد مطلب: 430765
این را که گفتم، با عصبانیت کارتن خرما را برداشت و دوید به طرف تدارکات.
تازه فهمیدم بی‌خیال این حرف‌ها است!
به گزارش جهان، عمار ذابحی در گوگل پلاس نوشت:
وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست می‌داد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، تازه فهمیدم کی بوده. روز بعد رفتم پیشش تا عذرخواهی کنم. گفتم: من قبلاً خدمت شما نرسیده بودم و دیروز که شما رو دیدم، نشناختم. خیلی خونسرد پرسید: مگه چی شده؟ گفتم: دیروز...داخل اتاق ...
آرام گفت: چیزی یادم نمیاد؛ مگه موضوع مهمی بوده؟ تازه فهمیدم بی خیال این حرف‌ها است.
دوید به طرف تدارکات. فریاد می‌زد....!!!
بچه‌های تدارکات لطف کرده بودند و یک کارتن خرمای مرغوب آورده بودند توی سنگر فرماندهی. وقتی وارد سنگر شدم، کارتن خرما وسط سنگر بود. یک دانه برداشتم و گفتم: به به، به شما خرمای درجه یک دادن، مثل ما نیستین که، وضع تون خوبه.
پرسید: مگه به شما خرما ندادن؟ گفتم: دادن، اما نه به این کیفیت.
این را که گفتم، با عصبانیت کارتن خرما را برداشت و دوید به طرف تدارکات. فریاد می‌زد: به چه حقی به خودت اجازه دادی این خرمای مرغوب رو بیاری توی سنگر فرماندهی...
کارتن خرما را گذاشت و یک کارتن از خرماهای درجه 2 برداشت.
چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی...؟!!
زیر باران گلوله به نماز ایستاد. رکعت اول را با سرعت خواند، اما رکعت دوم را خیلی آهسته و با طمأنینه.
نماز که تمام شد، پرسیدم: چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ جواب نداد. اصرار که کردم، گفت: چنان گلوله می‌اومد که رکعت اول رو با عجله خوندم، برای یک لحظه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم، ولی از ترس تیر و ترکش فقط به جون خودم فکر می‌کنم. به همین دلیل استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم. 
هدیه به روح شهید احمد عبدالهی جانشین گردان غواص لشکر ثارالله
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *