حالا کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم. او شروع کرد به گفتن مساله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت.حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود.
داخل انبار حدود هفت، هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفشهای حاجی افتاد. دیدم از آن کفشهای روسی که سی کیلو وزن دارد، پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است.
من یه سری از افراد رو جمع کردم تا برای عملیات بعدی اونها رو آموزش بدم.» گفتم:« خب به سلامتی، این چه ربطی به من داره؟» گفت:«منظورم از آموزش، آموزش نظامی نیست، من می خوام اینا رو آموزش اعتقادی بدم.