جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۰
۱۲

رزمنده‌ای که به عشق امام روی آجر ایستاد تا قدش بلند به نظر برسد+عکس

يکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۶:۳۶
کد مطلب: 246185
پایت را روی پایت گذاشته ای،در خانه ات نشسته ای فرزندت را نوازش میکنی.تنها دغدغه ات احتمالا قسط های عقب مانده ات باشد.اما لحظه ای به این اندیشیده ای که همین نزدیکی ها مردیست که تاوان امنیت و آرامش امروز تو را پس میدهد:سرفه امانش را بریده ورم معده،زخم معده،رماتسیم،کم خونی ،پوکی استخوان و... همه را یک جا دارد...
رزمنده‌ای که به عشق امام روی آجر ایستاد تا قدش بلند به نظر برسد+عکس
به گزارش جهان به نقل از سوک، با هماهنگی قبلی به خانه اش میروم.اطراف خانه اش دیواری نیست ،فقط یک خانه با چند درخت نخل...

در میزنم،خودش در را برایم باز می کند ،با رویی باز استقبال می کند

میگویم خبرنگارم

می گوید:خوش آمدی

پاهایش می لنگد،وارد میشوم،رختخوابش دقیقا روبروی در ورودی حال پهن است

میگوید ببخشید رختخوابم همیشه پهن است،تاریکی اتاق عذابم می دهد، اینجا نور بیشتری به من می رسد.

همسرش را صدا میزند.

-"فاطمه شربت بیار،مهمون داریم"

https://www.jahannews.com/images/docs/files/000246/nf00246185-3.jpg

میگویم به خاطر وضعیت جسمیتان زیاد مزاحم نمی شوم،از خودتان بگویید.

- داریوش  غلامحسینی ام متولد  1346

ساکن روستای خون از توابع بخش بوشکان هستم.

 فاطمه می آید،شربت تعارف می کند و می نشیند کنارمان.

داریوش ادامه می دهد :15 سالم بود که از مردم روستا شنیدم امام از جوانها خواسته به جبهه بیایند، باورتان میشود حتی صدای امام راهم نشنیده بودم،رادیویی نداشتیم که.رفتن به جبهه برایم رویا بود.وقتی به مردم روستا گفتم مسخره ام کردند،حتی به نسبت هم سن و سالانم هم قد کوتاهتر بودم

به داریوش نگاه میکنم؛راست می گوید قدش کوتاه است،15 سالگی حتما از الان هم کوتاهتر بوده.


https://www.jahannews.com/images/docs/files/000246/nf00246185-2.jpg
-با خودم میگفتم آجر زیر پایم میگذارم تا بلندتر به نظر برسم! سال 1361داوطلبانه به عنوان بسیجی وارد جنگ شدم؛نمیدانستم جنگ چیست، یک صحنه از جنگ را هم ندیده بودم، حتی یک عکس.فقط میدانستم میدانی است که مردها میروند.

به خاطر شدت سرفه هایش و وضعیت نامطلوب جسمی اش خلاصه میگوید.

-در کازرون آموزش دیدم؛امکانات پادگان آنقدر کم بودکه خیابان سالن غذا خوریمان بود،مرا فرستادند خط زبیدات عراق.

 https://www.jahannews.com/images/docs/files/000246/nf00246185-1.jpg
با خودم می گویم  برای پسر بچه ای که تا آن زمان شاید حتی یک بار هم  به خارج از روستا نرفته و حتی یک صحنه از جنگ را ندیده  چه تصوری ازجنگ و  خارج از مرز کشور خود بودن میتوانست در ذهنش باشد؟!

-وقتی چفیه با عکس امام را دیدم حس کردم به تمام آرزوهایم رسیده ام؛حس غرور و بزرگی داشتم.

https://www.jahannews.com/images/docs/000246/n00246185-t.jpg
عجیب است هنوز هم بعد از این همه مدت میشد حس غرور را در حرفها و چهره ی بیمار داریوش دید.


-آنقدر بچه بودم که وقتی برای اولین بار صدای آرپیچی را شنیدم،سر جایم میخکوب شدم،نمی دانستم باید به سنگر بروم.

خنده اش می گیرد،دوباره سرفه....

فاطمه برایش آب با قرص می آورد.

-بهترین هدیه خدا به من فاطمه است.

https://www.jahannews.com/images/docs/000246/n00246185-b.jpg
فاطمه انگار مزد همه ی زحمت هایش را گرفته باشد، لبخند می زند

پسرکی تقریبا 6 ساله وارد خانه میشود.

-پسر کوچکم حسن است

با خود میگویم حسن از وضعیت پدرش چه می داند؟!!

-من با گروهبان جهرم متولی که در آن زمان محافظ امام بود و یک بسیجی به نام شهید کاویانی هم رزم بودیم

 https://www.jahannews.com/images/docs/000246/n00246185-s.jpg

افتخار میکند که هم رزم محافظ امام بوده.

-من  جزء نیروهای گشتی قویی بودم که شبی نه ساعت نگهبانی می دادم،بعداز سه ماه سنگربانی در زبیدات عراق به مرخصی رفتم.

-مرخصی 15 روزه ام که تمام شد به قصر شیرین در تپه شهید صدوقی اعزام شدم،آنجا هم جزء نیروهای گشتی بودم؛شبی مهتابی من و فرمانده گروهان و یک گردان مشغول گشت زدن  بودیم که ناگهان متوجه شدیم حدود 50 نفر از نیرهای عراقی به صورت نعل اسبی ما را محاصره کرده اند،با زیرکی فرمانده امان  فرار کردیم و شب بعد در یک عملیات همه شان را به هلاکت رساندیم

مکث می کندسرش را تکان میدهد؛

-کم حافظه شد ه ام دیگر،زندگی چه به روزمان آورده، اسم عملیات را یادم نمی آید


از فاطمه می خواهد کارت بسیجی اش را بیاورد که تاریخ عملیات هایش در آن نوشته شده.

-بعد از چهار  ماه ماموریت در قصر شیرین باز به مرخصی رفتم،سپس عازم پدافند هوایی دشت عباس (بعد از پل کرخه) شدم،سه  ماه آنجا بودم ،در سال 64 عضو ناوتیپ امرالمومنین بوشهر در منطقه جراحی شدم و در عملیات و الفجر 8 شرکت کردم،  2 ماه آنجا بودم.که بسیجی من تمام شد و سربازی من در برج 8 سال 65 آغاز شد.


درجاده ام القصر کارخانه نمک عراق بیسیمچی بودم مهر سال 66 عراقی ها حمله  کردند که شب ،انفجار موج زدند ، من در سنگر بودم، زمانی که چشم باز کردم تا در بیمارستان هستم بعد از 24 ساعت مرخص شدم.یک  سال بعد عراقی ها پل بعثت را زدند (پل بین فاو و اروند رود)یکی از وحشتناک ترین عملیات ها بود من ،هم رزم های خودم را میدیدم که تنشان از وسط نصف شده بود. تصویر تک تکشان ثانیه به ثانیه همراهم است.

عمق اروندرور 200 متر و سرعت آب آن 80 کیلومتر بود مجبور شدیم تمام ماشین ها و اتوبوس ها را بیندازیم داخل آب تا بتوانیم از آن عبور کنیم ، یکی از بی سابقه ترین حمله ها بود.که ناگهان شیمیایی زدن همه نیرو ها وحشت زده شدن همه داشتن فرار میکردند تا بمب به آنها اثابت نکند.ماسک ها همه خراب بود زدن یا نزدن تفاوتی نداشت.آنجا بود که من شیمیایی شدم.

پسر بزرگش به خانه بر میگردد،ساعت حدود دوازده است -صورتش زیر آفتاب سوخته-پانزده،شانزده ساله به نظر می رسد
-پسر بزرگم حسین است

حسین سلام می کند ولی خجالتی است،شاید تنها به خاطر لباس کارگری که پوشیده خجالت می کشد.نوجوان است دیگر!

-تا یکسال در اروند بودیم شبها با آرپیجی دشمن را هدف قرار میدادیم .

بالاخره دریک شب نیروهای سازمان ملل به آنجا آمدند.خبر دادند که  قطع نامه امضا شده.شب بود انقدر نیروها خوشحال بودن که پدافند با تیر در هوا 22 بهمن را می نوشت.21 سال داشتم در حالی جنگ تمام شد، که من هم موجی بودم و هم شیمیایی.

سرفه امانش را بریده میخواهد درد دل کند از سالهای تلخی که بعد از جنگ به او گذشته.

 فاطمه به یاری اش می آید کسی که این سالها بیشتر از همه جورشجاعت نوجوانی اش  را کشیده

داریوش بعد از اتمام جنگ به روستایش بر می گردد،ازدواج میکند،پدر می شود و زندگی ساده خود را با کارگری و کشاورزی ادامه می دهد.

-اولین حملات عصبی ام در سال 78 شروع شد.انقدر سر درد و چشم درد داشتم که راضی بودم چشم هایم را دکتر در بیاورد.هر شب حداقل با 25 آمپول آرام میشدم و این دردم تا چندیدن ماه ادامه داشت .آن زمان دکتر شیراز تشخیص نداد بر اثر چه چیزی من دچار این دردها میشوم.و میگفت ما تا به حال همچین دردی را ندیده ایم !!.

در سال 82 دوباره سر درد و چشم دردهای شدیدم شروع شد .دکتر مغز و اعصاب شیراز میگفت تو سالم سالمی.با داروهای خارجی قوی و گران قیمت خود را نگه داشتم تا سال 87 که به اوج بیماری رسیدم و خانه نشین شدم.مرا به شیراز بردند ودکتر سرانجام تشخیص داد این درد ها بر اثر شیمیایی در دوران جنگ بوده .حتی دکتر بوشهر هم تایید کرد.هفته ای یک بار به شیراز می رفتم ،هزینه درمانم  زیاد شده بود،قادر به پرداختش نبودم ،حتی از عهده پول بنزین ماشینم برنمیامدم ،پول داروها و آزمایشات بماند!

 وقتی به بنیاد شهید و ایثارگران بوشهر و برازجان مراجعه کردم گفتند: باید تاریخ اعزامی کتبی بیاوری.من کارت پایان خدمت،کارت بسیجی که تاریخ اعزامم به صورتت کامپیوتری در آن درج شده بود و همچنین پرونده پزشکی ام در  بیمارستان شهید بقایی  را ارئه دادم ولی باز هم قبول نکردند.تهران کرمان بوشهر کازرون و حتی بندرعباس رفته ولی پرونده اعزامی کتبی ام نیست.حتی پادگانم منحل شده.







به همین دلیل ساده من جانباز شناخته نشدم!!

حالا من باید چکار کنم؟!.یعنی میخواهند بگویند که کارت بسیجی و پایان خدمتم من معتبر نیست؟!

 

حال با این خرج زندگی و دوا درمانم باید به کجا مراجعه کنم؟

الان 4 سال است که خانه نشین شده ام و بیمه نیستم.

مجبور شدم خانه و ماشین خود را بفروشم تا خود را درمان کنم.

در این 4 سالی که در اوج بیماری هستم 3320 آمپول خودم به خودم ترزیق کرده ام غیر از آمپول هایی که دکتر به من تزریق میکرد.

برای خودش دکتری شده!

-در تیر ماه امسال تا به اکنون 6 دفترچه بیمه روستایی را تمام کرده ام که اداره بیمه به من شک کرده است.میگوید مگر تو چکار میکنی که در 3 ماه 6 دفترچه را تمام کرده ای؟!

فاطمه یک کیسه پر از قرص می آورد،میگوید:در این چند سال نیمی از قرص هایی است که او مصرف کرده.
پر از داروهای گران قیمت.

بر اثر انفجار موجی که در جبهه خورده بودم ،زمانی که عصبی میشوم کنترل رفتارم را ندارم همدمم سیگار شده .دو پسرم را زیر باد کتک میگیرم  دیگر از من دوری میکنند.

به حسن نگاهی میکند و متاثر میشود انگار شرمنده است.

انفجار شیمیایی باعث شده که بدنم بدون هیچ علائم و دلیلی یکدفعه خارش شدیدی بگیرد که خون از آن بیرون میزند.سرفه های شدید امانم را بریده.هر شبانه روزی 42 عدد قرص مصرف میکنم، همه قرص های گران قیمت و خارجی.باور کنید از پس هزینه ها بر نمی آیم!

از گفتن مشکلات خسته میشود میگوید :عمریست گفته ام  انگار گوش شنوایی نیست!!


- مسئولین صدای مرا میشنوید؟

- مسئولینِ  امروز، برای یک رزمنده نوجوانی که روزی به عشق امام روی آجر ایستاد تا قدش بلند به نظر برسد و بتواند به جنگ برود دل میسوزانند؟

- وقتی  همسرم مقابل مسئولان بنیاد شهید و ایثارگران اشک میریخت برای من،وقتی پسر بزرگرم بجای درس خواندن کارگری میکند که خرج ما را در بیاورد.وقتی که دیگر من توانایی ایستادن بر روی پای خود ندارم به یاد می آوردند کسی که دیروز برای  این مملکت جانانه جان میداد اکنون دربستر بیماری تاوان عشق به مملکت و امام خود را میدهد؟

نگران آینده  همسر و بچه هایش است.

-برای خودم کاری نمیکنند برای دو پسرم کاری کنند...

من برای پول جنگ نکرده ام ولی بی توجهی تا این حد آزارم میدهد.

بیچاره توقع زیادی ندارد

 - مگر پسر من دلش نمیخواهد مثل بقیه کامپیوتر داشته باشد؟

دلش نمیخواهد در این هوای گرم زیر کولر گازی بخوابد؟

یا باید به کولرگازی ای که حجت السلام ............. قولش را به من در خانه ام داد و بعد به جایش  یک کولر آبی فرستاد  دل خوش کند؟!
همین دیروز بود که یکی از همسایه ها یک کولر گازی برایمان آورد.
تنها دارایی ام همین خانه است که آن هم همه اش وام است و بدهکار بانک و مردم.

تا به اکنون هیچ چیزی از دولت به ما نرسیده حتی یک چوب کبریت.!!

همسرش طاقت نمی اورد میگوید :که چرا به ما توجهی نمیشود؟

ما باید از کجا خرجمان را با دو بچه بیاوریم؟
هر 10 روزی یک بار باید به شیراز برویم و چون داریوش توانایی راه رفتن ندارد ماشین دربست میکنیم و برمیگردیم.
هزینه های خرج دوا درمان داریوش را فقط با کمک مردم روستا پراخت کرده ایم.مدیونشان شده ام

چرا فاطمه باید مدیون باشد؟؟؟زمانه برعکس شده!!!!

-شوهرم برای چه کسانی به این روز افتاده؟

شما که وضعیت شوهرم را میبینید،دکتر شیمیایی بودنش را تایید کرده حاضریم کمیسیون بگیرند.

بر اثر قرص های زیادی که مصرف میکند دچار کم خونی، زخم معده ، ورم معده ،پوکی استخوان ،روماتیسم وقند خون  شده.

یاد فیلم آژانس شیشه ای حاتمی کیا می افتم،چقدر زندگی داریوش شبیه عباس است ولی داریوش حاج کاظم ندارد که به خاطرش گروگانگیری کند.حاج کاظم داریوش ،مردم روستایش هستند که لقمه ای از سر سفره خانواده خود برداشته و به داریوش و بچه هایش می دهند.

به سختی از جایش بر می خیزد بدرقه مان میکند با نا امیدی میگوید:امیدی هست....

واقعا امیدی هست؟؟!!

زمانی که داریوش غلامحسینی در نوجوانی جانش را در کف دستش گذاشت و به جبهه های جنگ رفت تا به لبیک امام پاسخ گوید فکرش را هم نمی کرد روزی شرمنده زن و فرزندانش باشد.فرزندانی که از جنگ فقط درد وضعف پدر را میبینند.

چه تعداد غلامحسینی ها در جامعه ما وجود دارد که بیشتر از بی توجهی مسولان  درد میکشند تا از درد بیماری.

اکنون تنها به بهانه هفته دفاع مقدس که بیشتر از هر زمان دیگری به جنگ و دفاع مقدس پرداخته می شود ما هم به نوبه خود تنها به گزارشی ساده از یک رزمنده بی  ادعای جنگ پرداخته و امیدواریم بتوانیم مسولیت خود را به عنوان یک رسانه انجام داده باشیم،باقی مانده ی این سطور را به عهده شما عزیزان که شاید مدیر کل،استاندار،کارگری ساده،کارمند،کشاروز یا حتی مدیر کل بنیاد شهید باشید می سپاریم.

---------------------------------------------

به دنبال درخواست تعداد زیادی از مخاطبان و هموطنان داخل و خارج کشور برای کمک به این جانباز فداکار دفاع مقدس، با پیگیری های خبرنگار جهان، شماره حساب (کارت) زیر جهت کمک به ایشان اعلام می شود:
5589912168976304
پست بانک شعبه کلمه به نام داریوش غلامحسینی
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
معرفت ومتانت ازچهر ه ایشون معلومه
Iran, Islamic Republic of
فدای سرت عزیز عوضش من که 29 ساله هستم وضعیت شما را که می بینم آب می شم از خجالت که به خاطر من و امسال من به این روز افتاده ای بچه ات چرا باید خجالت بکشد معلومه که نون حلال خورانده ای اون ادم برود از خجالت بمیرد که خرج یک ماه منو تو را با سگ خانه اش می دهد خواستم بگم برادر عزیز ما که نمردیم درسته پول نداریم اما دل که دارم به زیر پاهات بزارم شما از قافله جا مانده اید
با علی در بدر بودن شرط نیست
ای براد نهروان در پیش روست
یا علی
خیلی جالب بود. امیدوارم کسی گیر بیاد و به این شخص کمک کند
وقتی به پول و جون مردم نیاز دارند دنبال مدرکت نمیگردند،ولی تا میخوان دوزار به کسی کمک کنند هزار تا مدرک و سند باید واسشون ببری،امیدوارم هرچه زودتر به دادش برسند،ما که شرمنده ایم
خیلی متاثر شدم. همه ما مدیون جانبازان هستیم چرا باید در چنین وضعیتی زندگی کنند آنان که جانشان را برای کشور گذاشته اند؟
لطفا راهی برای کمک به این غیورمرد معرفی نمایید.
شرمنده اش شدم. لطفا شماره حسابی اعلام کنید تا در حد وسع خودم کمک کوچکی کنم.
فرخی
United States
وقتی پدرم رفت تا مدرک جبهه خود را بگیرد به او گفتند پرونده را گم کردیم و نداریم . شرمنده .
پدرم گفت : وقتی ما را به جبهه می بردید با سلام و صلوات و قطار و گل و ... .اما وقتی ما رو می خواستین بیاورین خانه خودمان بایستی می آمدیم و هیچ توجهی به ما نمی شد .
پدرم می گفت : همه این ناعد التی ها از همان موقع شروع شدو ما به آن واقف بودیم . اما به چیزی بالاتر از آن فکر می کردیم و آن نجات سرزمین مان و اسلام عزیز بود . و امروز

افتخار داریم که امنیت و اقتدار را به ارمغان آوردیم اما خودمان خانه نشین شدیم و توجهی به این عزیزان نمی شود . چه می شود گفت .
Iran, Islamic Republic of
داریوش عزیز نمیدانم چه بگویم،اشک هایم امانم نمیدهد،فقط متاسفم که میبینم پسرانت آرزوی ابتدایی ترین وسایل و امکانات را دارند.بله عجب زمانه ای شده،داریوش قهرمان باید شرمنده زن و بچه اش باشد و همسرش مدیون مردم روستایش!!!!ما باید مدیون چه کسانی باشیم؟؟؟داریوش عزیز هر چند فرزندانت جز زجر و بیماری و ضعف تو را ندیده اند ولی مطمئن باش به وجودت افتخار میکنند.مرحبا بر غیرتت شیر مرد بی ادعا
حقیقتا هر کس می تونه باید به این شخص محترم و با وقار کمک کنه ، برای رضای خدا و بس
Iran, Islamic Republic of
اگر سوابق جبهه اش را قبول نداريد حداقل انسان كه هست به گوهر انساني اش احترام بگذاريد
Iran, Islamic Republic of
واقعا اف بر اين مسئولين و مديران ......... و اين قوانين بيخود و دست و پاگيرشان . من هم چندتا جانباز ميشناسم كه همين مشكل را دارند . واقعا تا كي بايد اين بيعدالتي ها ادامه پيدا كند .
نه برادر شما و اون فرزند عزيزت چرا بايد خجالت بكشيد . اون مسئولين بي كفايت كه مثلا خودشان را خادم ......مي‌دانند بايد از خجالت بميرند كه البته آنها ......... هستند . پايدار باشي . انشاءالله حتما كمك خواهيم كرد حتي اگر مبلغ ناچيز كه به لطف بركت كرده و مشكل بزرگي را حل كند . يا علي
Iran, Islamic Republic of
بنياد ................بايد خجالت بكشد؟ يا نكشد؟

از اين مشكلات زياد است!!! البته مشكل آقاي غلامحسيني خيلي بزرگتر است، خود من هم كارت ايثار دارم ولي آن را حتي در محل كار خودم هم قبول ندارند چه رسد به....