خدا دیگر به مادر پسر نداد، اما همان سید محمد برای 3 خواهر کوچکترش یک برادر بزرگتر درست و حسابی بود. بیبیرقیه هر وقت میدید حال خواهرها با دیدن سید محمد چقدر کوک میشود، دلش قرص میشد که پشت دخترها به کوه بند است.
مادر شهیدی که مادر ایران شد
13 دی 1402 ساعت 12:31
خدا دیگر به مادر پسر نداد، اما همان سید محمد برای 3 خواهر کوچکترش یک برادر بزرگتر درست و حسابی بود. بیبیرقیه هر وقت میدید حال خواهرها با دیدن سید محمد چقدر کوک میشود، دلش قرص میشد که پشت دخترها به کوه بند است.
به گزارش جهان نیوز به نقل از روزنامه همشهری، «بگو دیگر مادر، از اخلاقش بگو...» «مادر حرف بزن دیگر، اینها میخواهند فیلم بگیرند، دیرشان میشود...» مادر همه چیز را بهخاطر داشت؛ از روزی که ماما پسر قنداقپیچ سفیدپوست چشم سیاهش را توی دامنش گذاشت تا روزی که سید محمد زبان باز کرد، روزی که به راه افتاد... بزرگ شد... شهید شد... مادر هر روز و روزی صد بار همه آن لحظات را بهخاطر میآورد، اما هیچ نگفت... هیچ حرفی نزد... نعمتالله سرگلزایی و همکارانش از به حرف آمدن مادر ناامید شدند. باید بند و بساط فیلمبرداری را جمع میکردند، ولی وقتی دست نورپرداز روی دکمه دستگاه رفت صدای بیرمقی دستش را میان زمین و هوا نگه داشت. همه چشمها به دهان مادر دوخته شد:
«دوستش داشتم... خیلی...» دیگر هم هیچ نگفت... هیچ چیز... آقای کارگردان از همان 3 کلمهای که مادر گفته بود یک فیلم مستند ساخت... اسم فیلم را هم «مادر» گذاشت و رقیه کرمانی، مادر سید محمد، مادر ایران شد. مادر کمحرف است، ولی وقتی همه چیز روی دلش هوار میشود حرفها سرریز میکند. آرام و شمرده حرف میزند با لهجه مشهدی اصیل:«توی روستای امام تقی زندگی میکردیم. زبر و زرنگ و کاری بودم. از آن دخترهایی که در هیچ کاری کم نمیآورند. نان میپختم، نخ و پشم میریسیدم، سر زمین کشاورزی میرفتم، گندم میکاشتم، خرمن درو میکردم... کارهای خانه هم کم نبود...» بیبیرقیه نوجوان بوده که با پسرخالهاش سیدغلامحسین ازدواج کرده. خانواده سید توی خانههای چوبی کوچه گلابگیران زندگی میکردند، نزدیک حرم امام غریب(ع).
سید هم خادم حرم بود. بیبیرقیه وقتی به مشهد آمد و زندگیشان را شروع کردند نان سفرهشان چرب نبود، ولی روزگار خوش میگذشت. روزی که خداوند سید محمد را به آنها بخشید، بیبی فکر میکرد دیگر روزهای خوشیاش هیچوقت تمام نمیشود. مادر میگوید: «پسرم از همان اول پسر خوبی بود. قانع، کمتوقع، هر چی میپرسیدم مادر برایت چی بپزم؟ چی بخرم؟ هیچچیز نمیگفت... هیچی...می ترسید من و پدرش به زحمت بیفتیم.»
کد مطلب: 864856
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/news/864856/مادر-شهیدی-ایران