جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
 
۱

جنگ بر سر زنده‌ماندن، نه درس‌خواندن!

شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۲۴
کد مطلب: 747258
از هرکدام از بچه‌ها که می‌پرسیدیم برای تحصیل و آموزش چه احتیاجی دارید،می‌گفتند نان! می‌گفتند ما برای زنده‌ماندن می‌جنگیم نه برای درس‌خواندن! درس‌خواندن در رویاهای مردم اینجا بود. از مدارس خاص و لاکچری تهران یا خبرنداشتند یا به روی خودشان نمی‌آوردند.
جنگ بر سر زنده‌ماندن، نه درس‌خواندن!
به گزارش جهان نيوز به نقل از فرهیختگان، اینجا، در 41کیلومتری خیابان شهیدقرنی و ساختمان وزارت آموزش‌وپرورش، مساله نه تبلت است و نه گوشی اندرویدی و نه حتی شاد. اینجا مساله زنده‌ماندن است. از هرکدام از بچه‌ها که می‌پرسیدیم برای تحصیل و آموزش چه احتیاجی دارید، می‌گفتند نان! می‌گفتند ما برای زنده‌ماندن می‌جنگیم نه برای درس‌خواندن! درس‌خواندن در رویاهای مردم اینجا بود. از مدارس خاص و لاکچری تهران یا خبر نداشتند یا به روی خودشان نمی‌آوردند. تمام حسرت‌شان پراید همسایه ته کوچه‌ای و گوشی درب‌وداغون همکلاسی‌شان بود و البته یک غذای کامل و خوشمزه که به همه برادرها و خواهرها به یک اندازه برسد. از صبح زود تا انتهای شب کار می‌کردند، آرزوهایشان وسعتی نداشت و در تقلای تسکین آلام خود و خانواده‌شان بودند. می‌گفتند به ته‌خط رسیده‌ایم. منتها من گمان نمی‌کنم همه‌شان ته‌خط باشند، چون یکی از آنهایی که ته‌خط بود، حالا پشت میله‌های زندان آب‌خنک می‌خورد برای دزدی چند تلفن‌همراه، اینها هنوز تا ته‌خط‌شان فاصله دارند و می‌شود به دادشان رسید. کاش کسی به دادشان برسد.

1_ مبدا حرکت را خانه قرار ندادم. یعنی از خانه آمدم حوالی ساختمان شهیدرجایی وزارت آموزش‌وپرورش در خیابان قرنی تهران، از آنجا حرکتم را آغاز کردم. کیلومترشمار ماشین را صفر کردم تا ببینم از اینجا، یعنی جلوی وزارت آموزش‌وپرورش تا گل‌تپه ورامین که روایتش را می‌نویسم چقدر فاصله است که شمایل زندگی و تحصیل دانش‌آموزان این‌شکلی است! فیلمبردار هم همراهم بود، سوار شد و با هم حرکت کردیم. رادیو آوا مثل همیشه برنامه‌های صبحگاهی‌اش انرژی زیادی داشت و خواب را هم از سر ما برده بود. به سمت گل‌تپه در حرکت بودیم، هوا سرد بود و این شاید تنها شباهت مرکز و بالای شهر با جنوب و پایین‌شهر بود. از محدوده شهر تهران کم‌کم دور می‌شدیم و حاشیه به ما نزدیک می‌شد. از قبل هماهنگی خاصی نکرده بودیم. یک نفر فقط گفته بود در گل‌تپه ورامین، هستند کسانی که به‌درد سوژه شما می‌خورند، می‌شود روی آنها حساب کرد و غم‌شان خوردنی است. هوا غبارآلود بود، دود کوره‌پزخانه‌ها بود یا آلودگی شهر تهران که آنجا تلنبار شده بود، نمی‌دانم، اما هرچه بود، مه و هوای دلپذیر پاییزی نبود. گلودرد و سرفه‌های بعد از بازگشت از منطقه هم همین را تصدیق می‌کرد. به محل رسیدیم. ابتدای محدوده شهری وضعیت بدی نداشت. تا حدی توسعه شهری ایجاد شده بود. چندتا درمیان بودند خانه‌ها و سازه‌های شهری که شکل و شمایل مرتبی به محلات داده بودند. اما به هر شکل بافت قدیمی بود و نامنظم. ماسک‌های روی صورت‌مان را دوتا کردیم. نه برای اینکه آنجا کرونا خطرناک‌تر از بقیه جاهاست، نه، برای این دو ماسک به صورت زدیم که بوی تعفن و فاضلابی که در برخی کوچه‌پس‌کوچه‌ها پیچیده بود، کمتر اذیت کند. مردم محلی می‌گفتند سوسول‌بازی است، اما خب واقعا برای ما اذیت‌کننده بود. بی‌مقدمه نمی‌شد سراغ سوژه‌ها رفت. تصمیم گرفتیم برای پیداکردن سوژه‌ها به خیریه پدر مهربان بقیع سر بزنیم تا آنها که از قدیمی‌های آن منطقه هستند و تمام نیازمندان آنجا را زیر پروپال خودشان گرفته‌اند ما را راهنمایی کنند. در یکی از همین نرم‌افزارهای مسیریابی خارجی نامش را جست‌وجو کردیم و خیلی برای پیداکردن آدرس به زحمت نیفتادیم. رسیدیم، خیریه بسته بود. کوچه‌ای عریض که دو طرف آن چند خانه و مغازه و چند درخت نیمه‌جان زرد و پاییزی بود. دور زدم ماشین را پارک کنم و از پشت شیشه درهای خیریه به داخل آن سرک بکشم که ناگهان دیوارنوشته‌ای توجهم را جلب کرد. روی دیوار نوشته بود اینجا پارک نکنید، جای پارک اتوبوس است! جدی نگرفتم، پارک کردم، سرکی کشیدم و خبری داخل خیریه نبود. با رابطی که شب قبل آدرس را از او گرفته بودم تماس گرفتم، شماره جدیدی به من داد و من هم تماس گرفتم، صدای فردی خواب‌آلود از پشت گوشی شنیده می‌شد. به ساعت نگاهی انداختم، هنوز 8 نشده بود. باید قبلش توجه می‌کردم، اما خب حالا هم من عجله داشتم و هم این مددکار خیریه از خواب بیدار شده بود. سریع سوال کردم که ما از طرف فلانی هستیم، امروز خیریه باز نمی‌شود؟ گفت تعطیل است و داشت گوشی را قطع می‌کرد که یک نفر دیگر تلفن را برداشت و گفت: «بفرمایید؟!» دوباره معرفی کردم و درخواستم را هم سریع مطرح کردم و پاسخ داد: «آقای ابراهیمی چند دقیقه دیگر می‌رسد خیریه» همین و قطع کرد.
یک‌دفعه به سرم زد که من می‌خواستم عدد روی کیلومترشمار ماشین را ثبت کنم. قبل از اینکه دوباره حرکت کنیم، نگاهی به کیلومترشمار انداختم که نوشته بود 41کیلومتر! یعنی از وزارت آموزش‌وپرورش در خیابان قرنی تا ورودی یکی از محلات فقیرنشین پایتخت 41کیلومتر بیشتر فاصله نبود. 41کیلومتر یعنی نزدیک، یعنی نه سیستان، نه خراسان‌جنوبی، نه خوزستان، نه چهارمحال‌وبختیاری و... . در 41کیلومتری وزارتخانه عریض و طویل آموزش‌وپرورش اتفاقاتی در جریان است که شاید خیلی‌ها از آن بی‌اطلاعند! هوا سرد بود، داخل ماشین روشن نشسته بودیم و بخاری روی شیشه‌ها بخار انداخته بود. البته این سرما برای ما احساس‌شدنی بود نه کودکی که همان اول صبح از این‌طرف خیابان به آن ‌طرف می‌دوید و به درودیوار دست می‌کشید و خوشحالی می‌کرد. چیزی که از صبح ذهنم را درگیر کرده بود ماسک‌هایی بود که یکی‌درمیان بر چهره مردم این منطقه بود. فضایی کاملا معنادار! حالا معنایش کجا بود؟ اینجا ظاهر آنهایی که ماسک بر صورت داشتند، با آنهایی که نداشتند متفاوت بود. هرکسی سر و و وضع مرتب‌تری داشت و ماشین‌سوار بود و خلاصه انگار دستش به دهنش می‌رسید، ماسک زده بود و آنهایی که سر در زباله‌دان‌ها داشتند و سر و وضع تمیزی هم نداشتند، ماسکی هم نداشتند. برای ما عجیب بود، ولی وقتی با خودشان حرف زدیم، بدون اغراق و واقعی می‌گفتند پول و امکان تهیه ماسک ندارند. تعدادی به آنها داده شده منتها آنقدر لابه‌لای زباله‌ها و کثیفی‌ها هستند که زودبه‌زود باید ماسک‌ها را عوض کنند و این امکان هم نیست! در همین فکر و خیال‌ها و تماشای خیابان بودیم که پیرمردی سیگاربه‌دهان به نزدیکی در خیریه آمد، نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت، کلید در قفل در خیریه انداخته بود که من سریع خودم را به او رساندم و پرسیدم: «آقای ابراهیمی؟» او هم که انگار هول کرده باشد سیگارش را طوری گم‌وگور کرد که انگارنه‌انگار هنوز دود آخرین پکش روی هوا بود و گفت: «بفرمایید؟!» البته بعدتر متوجه شدیم آقای ابراهیمی نفر دومی بود که آمد و او نبود، به‌هرحال ما عجله داشتیم. درخواست‌مان را مطرح کردیم و آقای ابراهیمی همه‌اش را اجابت کرد. آدرس چند خانه را داد و با ما هم همراهی کرد تا به خانه‌ها سری بزنیم. قرار بود خانواده‌هایی باشند که دانش‌آموزان‌شان امکان دسترسی به آموزش مجازی را ندارند. حالا یا به‌دلیل نداشتن تبلت و تلفن‌همراه یا عدم دسترسی به اینترنت و... .

2_ یکی‌یکی به خانه‌ها سرکشی کردیم. خانه که چه عرض کنم. آنچه ما دیدیم، صرف داشتن سقف فقط امکان اطلاق خانه را داشت، اگرنه ابتدایی‌ترین ملزومات اولیه‌ای که یک مکان باید داشته باشد تا نام آن را خانه بگذاریم، در هیچ‌کدام از آنها نبود. همان خانه اولی که رفتیم حسابی به‌هم‌مان ریخت. در آنقدر کوچک و راهروی ورودی آنقدر محقر بود که حتی کلمات هم از وصف‌شان به تنگ آمدند! مرز بین خانه و حیاط مشخص نبود، مجبور بودیم سوال کنیم از کجا به بعد خانه است که کفش‌ها را دربیاوریم و وارد شویم. کسی چیزی نگفت و ما هم جایی که چشم می‌گفت اینجا تمیزتر است قبلش کفش‌ها را درآوردیم و خب تمام جوراب‌مان خیس آب شد. یک نایلونی برای مسقف‌کردن جلوی در ورودی بود، منتها مثل جگر زلیخا تکه‌تکه بود و شاید فقط سرعت قطره‌های باران را می‌گرفت و آنها را به زمین می‌ریخت. از در وارد شدیم به‌سختی، لوله بخاری نداشتند، یعنی کوتاه بود، بخاری را جلوی در گذاشته بودند تا نزدیک‌ترین فاصله را با یک فضای خروجی داشته باشد. سر دودکش را هم درون سطل آب گذاشته بودند و همین وضعیت نشان می‌داد اینها چیزی برای از دست دادن ندارند! آمدیم بنشینیم، از طرفی بوی آخرین مصرف تریاک پدر خانواده که مدتی بود دوباره آمده بود و بچه‌ها و همسرش را تلکه کرده و رفته بود، بینی‌مان را اذیت می‌کرد و از طرف دیگر زمین و زمان پر از سوسک بود! همان‌جا فکر می‌کردم من اگر اینها را بنویسم کسی آن را باور می‌کند؟ آنقدر درگیر این چیزها شده بودم و با دستانم درحال دورکردن سوسک‌ها از لباس و کیف و بدنم بودم که سه بچه قدو‌نیم‌قد و مادری را که از شدت ضعف هم‌قد و هیکل فرزندان‌شان شده بود ندیدم. کمی گذشت و از بهت اولیه خارج شدیم که سر صحبت را باز کردم. گوشم به مددکار خیریه بود که به مادر بچه‌ها خرده می‌گرفت که ما این همه لباس به شما دادیم برای بچه‌ها، اینها چه لباس‌هایی است که تن‌شان کرده‎ای و... که مادر جواب داد اینها جوانند، چیزی را که خودشان دوست دارند می‌پوشند. من زورم به آنها نمی‌رسد! دوست داشتم سریع‌تر از آنجا خارج شوم، نمی‌دانستم چرا احساس خفگی می‌کردم. اصلا باورپذیر نبود که چهار نفر، سه بچه و یک مادر در چنین جایی زندگی کنند، لابه‌لای این همه خطر، این همه کثیفی و آلودگی و این همه... . حرف زدیم، فیلم‌ها را ضبط کردیم و از خانه خارج شدیم. هوای شهر را که همان اول توصیف کردم، گفتم که چه بوهایی می‌آمد، اما وقتی از خانه خارج شدیم، حس می‌کردم بهترین هوای دنیا را نفس می‌کشم. وقت کم بود وگرنه اصلا دوست نداشتم این سیر را ادامه دهم یا حداقل به این سرعت وارد خانه دوم و سوژه بعدی بشویم. یکی‌یکی از خانه‌ها گذشتیم و فیلم‌مان را ضبط کردیم و گزارش در حال آماده‌شدن بود. آنچه می‌خواستیم قابلیت تهیه و تولید داشت، منتها واقعیت با آن چیزی که دنبالش بودیم یک فرق اساسی داشت و غرض از نوشتن این گزارش هم همین تفاوت مهم و اساسی است.

3_ همه‌شان هیچی نداشتند. از همان خانه اول تا آخرین خانه‌ای که به آن سر زدیم و خانواده‌ها و بچه‌هایی که با آنها سخن گفتیم. ما آمدیم تا گوشی‌نداشتن، تبلت‌نداشتن و عدم دسترسی اینها به آموزش مجازی را به تصویر بکشیم که شاید به غیرت خیلی‌ها، همان‌هایی که فاصله‌شان تا اینجا 41کیلومتر بیشتر نیست، بر بخورد؛ منتها واقعیت این است که مساله اینجا تبلت و گوشی و شاد نیست، اینجا وضعیت ماقبل تحصیل است. وضعیت حیات و زنده‌ماندن است. برای کسانی که زنده یا مرده‌بودن‌شان، سالم و بیماربودن‌شان و... وابسته به کارکردن مداوم و چشم‌دوختن به کمک‌های خیریه‌ای و اندک‌یارانه ماهیانه است درس‌خواندن، یک رویای دست‌نیافتنی است. ایلیا، ارشیا، فاطمه، فرشته و همه آنهایی که من سراغ‌شان رفتم و پای کلام‌شان نشستم یک دغدغه داشتند و آن هم فقر بود. اولویت‌هایی داشتند که حداقل در 10تای اول آنها خبری از درس و آموزش نبود. اینها اصلا درس‌خواندن را از مطالبات‌شان حذف کرده‌اند.

درس‌خواندن را حق خودشان نمی‌دانند و برای آن تقلایی نمی‌کنند. اینها فقط می‌خواستند زنده بمانند. نان سهمیه‌ای‌شان را سر روز و ساعت خاصی از نانوایی تهیه کنند، بسته‌های غذایی (چند عدد سیب‌زمینی و یک بسته چای و روغن و مرغ و...) را بگیرند تا زنده بمانند. پسرها از 7صبح تا 5بعدازظهر در فلان کارگاه همه نوع مخاطراتی را به جان می‌خرند و کار می‌کنند و استثمار می‌شوند برای هفته‌ای 400هزار تومان حقوق با منت! وقتی هم که می‌پرسی چرا پول‌هایت را جمع نمی‌کنی که برای خودت تبلت و گوشی بخری که درس ‌بخوانی، می‌گوید: «آن‌وقت خرج مادر و برادرهایم را چه کسی می‌دهد؟» حقیقتش را بخواهید می‌خواهم از واقعیت بنویسم و بگویم که همه ما ول‌معطلیم! اینجا و برای این بچه‌ها و خیلی دیگر از آن 3.5 میلیونی که به گفته مسئولان کشور به آموزش مجازی دسترسی ندارند، آموزش و تحصیل مساله اصلی نیست. اینها درگیر زنده‌ماندنند. اینها می‌خواهند زنده باشند، مادر یا پدر و برادر و خواهرهایشان زنده بمانند و چند صباحی کنار یکدیگر باشند. گوشی و تبلت و این‌طور چیزها هم برای آنها فرقی با یک پاره‌آجر ندارد، مگر اینکه بتوانند آن را بفروشند و خرج زنده‌ماندن‌شان کنند. درس برای بچه‌های بالاست! خودشان می‌گویند درس برای بچه‌های بالاست. فرشته می‌گفت برای ثبت‌نام مدرسه، 10 هزار تومان پول می‌خواستند، نداشتیم ثبت‌نام نکردیم! آن یکی می‌گفت برای کاغذ مدرسه، برای ماژیک معلم و خیلی چیزهای دیگر از ما در مدرسه دولتی پول می‌گرفتند، من و برادرم هر دو محصل بودیم، این هزینه‌ها باعث شد من درسم را رها کنم تا برادرم درس بخواند.

من 4سال است که درس نخوانده‌ام، چون پول نداریم! آرزو می‌کردم و می‌کنم که این بچه‌ها خبر نداشته باشند از چند کیلومتر این‌طرف‌تر، از شمال و غرب تهران، از فلان برندهای آموزشی و مدارس گران‌قیمت. آرزو می‌کنم تمام تبعیضی که می‌بینند، همان پراید همسایه‌شان باشد و گوشی زهوار دررفته همکلاسی‌شان، همانی که آنها دارند و اینها ندارند.

4_ آنچه تا اینجا نوشتیم روایتی واقعی و عینی از وضعیت آموزش در بیخ گوش تهران و مناطق کمتر برخوردار بود.

در ادامه با امیر خراسانی، جامعه‌شناس گفت‌وگویی انجام دادیم و او در تشریح چیستی و چرایی ایجاد چنین وضعیتی گفت: «در ادبیات جامعه‌شناسی توسعه سه شاخص اصلی وجود دارد که به‌عنوان گام اول توسعه‌یافتگی یا توسعه‌نیافتگی است.

این سه شاخص غذا، کار و برابری است. منظور از برابری توزیع برابر و عادلانه درآمد است. بعد از این سه شاخص بنیادی، آموزش، محیط‌زیست، مشارکت اجتماعی و...
قرار می‌گیرد. تا این سه شاخص پاسخی نداشته باشد، اگر معضل غذایی داشته باشید آموزش اساسا مساله نیست. اگر کار معضل باشد باز هم آموزش مساله نیست.

وقتی به این موارد برمی‌خوریم یکی از این سه مورد باید مساله‌زا باشد. کسانی که دست از تحصیل برمی‌دارند، در این سه مورد دچار مشکل هستند. با ذکر این مقدمه بیان کنم که این امر به مدل توسعه شهری و حتی توسعه روستایی ما بازمی‌گردد.

شهر هر چقدر بزرگ‌تر می‌شود و در این مدل نابرابر توسعه شهری گسترش می‌یابد زاغه‌نشینی هم به‌همان میزان تولید می‌شود. وقتی مدل توسعه شما نابرابر شود، عملا این نابرابری هرمی می‌شود و نمودار فروافتادگی دارد. مگر اینکه به‌طور جدی روی مدل توسعه شهری بازاندیشی کنید. به‌ویژه در جایی همچون تهران باید این امر صورت گیرد. وقتی صحبت از تهران می‌کنیم، درست است که به آن کلانشهر تهران می‌گوییم، ولی عملا از یک کلانشهر حرف نمی‌زنیم. از اصطلاحی به نام «فراخ‌شهر» حرف می‌زنیم، یعنی مناطق کلانشهری دارید که این مناطق با همدیگر با خطوط مواصلاتی همانند اتوبان و مترو وصلند و اقتصاد و حیات اجتماعی آنها به هم قفل است، مانند تهران و کرج. اگر تهران را فراخ‌شهر درنظر بگیریم این تا آن سر کرج می‌رود و تا حاشیه قزوین و همچنین از این‌سو تا نرسیده به سمنان و از سوی دیگر نزدیکی قم و از شمال هم به شهرهای شمالی می‌رود که اقتصاد و حیات اجتماعی آنجا هم با اقتصاد تهران قفل شده است. درنتیجه به‌لحاظ شبکه شهری اختاپوسی شکل می‌گیرد که بزرگ‌تر از تعریف رسمی تهران است. در عمل تهران یک فراخ‌شهر است. نوع مدیریت فراخ‌شهر با نوع مدیریت کلانشهر متفاوت است. الان در دنیا یکی از بحث‌های اصلی این است. یکی از فراخ‌شهرها در آمریکاست که از بوستون تا واشنگتن گسترش می‌یابد یا در ژاپن چند فراخ‌شهر وجود دارد. نکته این است که مدیریت فراخ‌شهرها چطور باشد.

ویژگی فراخ‌شهر چندمساله است؛ اولا به‌لحاظ توسعه کاملا نامتوازن هستند، یعنی تا محدوده‌ای که من درباره تهران بیان کردم اطراف تهران اسلامشهر، شهر قدس و مناطقی را دارید که به‌لحاظ توسعه پایین هستند. مناطق زاغه‌نشین دارید. مناطقی هم دارید که توسعه‌یافته نیست؛ این ویژگی اول آن است. ویژگی دوم این است که به‌لحاظ مدیریتی چندپاره هستند، یعنی قم مدیریت خود را دارد، شمال مدیریت خود را دارد و تهران مدیریت خود را دارد. هریک سیاست خاص و حوزه اختیار خاص خود را دارند.

ویژگی سوم این است که فرصت‌های رسمی و غیررسمی بسیار ناعادلانه توزیع می‌شود. فرصت‌های رسمی منظور آموزش و مسکن و... است. فرصت‌های غیررسمی هم ناعادلانه توزیع می‌شود، یعنی درست است که مسکن ندارند، حتی نمی‌توانند در کارگاه قالی‌بافی غیررسمی هم کار کنند، حتی نمی‌توانند عضو باند فروش موادمخدر هم باشند. انتهای این طیف کسانی هستند که نمی‌توانند از فرصت‌های غیررسمی هم بهره‌برداری کنند، یعنی حتی نمی‌توانند جذب بازار سیاه شوند. در چنین طیفی الگوی سکونت هم شکل می‌گیرد یعنی در این الگو باز سر طیف پنت‌هاوس‌نشین است و میانه الگو یک واحد آپارتمان دارد و در انتهای طیف کسانی هستند که نمی‌توانند از فرصت‌های غیررسمی بهره‌برداری کنند که زاغه‌نشین، پشت‌بام خواب و... هستند. این مختصاتی است که با آن مواجهیم. من مطمئنم از این موارد بیشتر خواهیم دید، چون اساسا دغدغه و مساله کشور نیست. این ربطی به برجام و غیربرجام ندارد. فردا آمریکا و همه دنیا هم به برجام بپیوندند، بازهم این شرایط همین‌طور ادامه می‌یابد. درنتیجه در چنین فضایی مدام سیاهچاله‌هایی می‌بینید که نمی‌توان کاری برای آنها انجام داد.

یکی تبلت تهیه و توزیع می‌کند، درحالی‌که مشکل اینها درس خواندن نیست، یک گروه دیگر غذا می‌برد و.... این سیاهچاله‌ها را هیچ‌طوری نمی‌توان پر کرد، بس که حجم اینها زیاد است و به‌طور فزاینده بیشتر و بیشتر می‌شوند، یعنی در دنیا آمار زاغه‌نشین‌ها تا چندسال پیش یک میلیارد نفر بود و تا 10 سال آینده این آمار به دومیلیارد نفر می‌رسد و معنایش این است که توسعه شهری مدام حفره‌هایی را به نام زاغه تولید می‌کند که کاری نمی‌توان برایش کرد. می‌توان کار کرد ولی مدل توسعه نولیبرال اجازه نمی‌دهد اقدامات را فراهم کنیم.»
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *