به گزارش جهان نيوز، با موتور میآمد و دشمن هم سیل گلولههای کلاش و تیربار و خمپاره و ..... را بدون مضایقه رویش میریخت. گاهی مجبور میشد خیز برود، اما دوباره بلند میشد و روی موتور مینشست و بالاخره میرسید به خاکریز خودمان. وقتی میآمد این طرف همه به او میگفتند: پسر این چه کاری است که میکنی؟ مگر از جانت سیر شدهای؟ و او با خونسردی میگفت: میخواهم مهماتشان تمام شود.