چاپ دوم روایت زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار به روایت همسر توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
عاشقانههای داماد آسمانی به روایت همسر
27 اسفند 1398 ساعت 21:21
چاپ دوم روایت زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار به روایت همسر توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
به گزارش جهان نیوز، چاپ دوم روایت زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار به روایت همسر توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدر کمیل به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروههای چریکی و جنگهای نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران، و به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در صدا زدن کمیل گذاشت. کمیل تابستان سال ۸۴ در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین(ع) رسید. همچنین دیپلم رشته کامپیوتر ICDL را هم گرفت.
همسر شهید صفری تبار از دوران کوتاه عاشقی با مصطفی روایت میکند: مریم یوسفی همسر پاسدار شهید مصطفی (کمیل) صفریتبار، متولد اول شهریور ماه سال ۱۳۷۲ در استان مازندران، شهرستان فریدونکنار هستم. زمانی که من مجرد بودم حجاب و ظاهرم کامل نبود! دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که کمکم کند بتوانم حجابم را کاملتر کنم. دوست داشتم بعد از ازدواج در روش زندگیام را تغییر بدهم. همسرم هم دوست داشت با کسی ازدواج کند که خودش روی حجاب و اعتقادات او کار کند. از طریق یکی از دوستان خانوادگیام که با خانواده کمیل هم آشنایی داشت به هم معرفی شدیم. کمیل با خانوادهاش در مورد من صحبت کرده بود. آنها اول مخالفت کرده و میترسیدند که شاید من دوباره به وضعیت سابقم برگردم، ولی کمیل به خانوادهاش گفته بود در مرحله اول که نمیخواهیم عقد کنیم! برویم دختر خانم و خانوادهاش را ببینیم که چطور هستند. این خانم شرایطی را که من میخواهم دارد.
بعد از تحقیقات به خواستگاری آمدند و ماجرای خواستگاری چهار بار اتفاق افتاد. دو دل بودم که میتوانم تا آخرش بروم؟ میتوانم سختی کارش را بپذیرم؟ آیا حجابم تا آخر پابرجا است؟ وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، کمیل گفت: در خواستگاری اول دختر تمام شرط و شروطش را میگوید اما ابتدا بگذارید من شرطهایم را بگویم! کمیل از دوری خانواده و زندگی در تهران گفت. مأموریتهای گاه و بیگاهش و اینکه ممکن است از مأموریتهایی که میرود سالم برنگردد. گفتم: یعنی چی!؟ گفت: ببینید من آرزوهای خیلی زیادی در زندگی دارم که بزرگترین و بهترین آن شهادت است، شما مشکلی ندارید!؟ در دلم گفتم چه میگوید! شهید و شهادت برای حدوداً ۳۰ سال پیش بود. الان دیگر شهید و شهادت چیست؟ دوباره پرسید مشکلی ندارید!؟ گفتم: نه! گفت: واقعاً!؟ گفتم : بله، من مشکلی ندارم .
سر سفره عقد وقتی خطبه عقد خوانده میشد، کمیل دست به دعا داشت و زیر لب زمزمه میکرد. بعد از عقد که مهمانها برای تبریک گفتن آمدند، کمیل به یکی از فامیلهایمان گفت: دعا میکردم که شهید بشوم ان شاءالله. من و کمیل بهمن ماه سال ۱۳۸۹ با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۷ سال داشتم. ما هفت ماه با هم زندگی کردیم. کمیل به من میگفت: دلم خیلی برایت میسوزد من باید چه کار کنم که از شرمندگیات دربیایم. دوران عقد باید پیش هم باشیم ولی من همهاش ازت دورم.
مدام به من میگفت: عزیزم روزی من شهید میشوم و تو مشکلات زیادی در پیش داری ولی توکلت به خدا باشد و من هم همیشه پشتت هستم. کمیل بسیار مهربان و دلسوز بود. همیشه وقتی میخواست فیلم یا عکس شهدا را ببیند، من را مینشاند کنارش و با هم نگاه میکردیم. به قول خودش میخواست من را آماده کند. همیشه از شهادت حرف میزد. وقتی گریه میکردم بغض میکرد و اشک در چشمهایش جمع میشد.
حدود هفت ماه قبل شهادتش باهم ازدواج کردیم،۲۷ بهمن سال ۸۹، اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای سیدمیرزا در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم.
محوطه شیشه ای و جذابی در آن حوالی بود، که توجه من را به سمت خود جلب کرد، وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم، درهمین حین کمیل قدم زنان به کنار من رسید، گفتم: کمیل! اینجا چقدر قشنگه، اینجا کجاست!؟ به آرامی گفت: اینجا مزار شهداست... و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد. از خودم پرسیدم : چرا این مزار خالی ست!؟ قرار بود آن قبر خالی، مزار مادرشهید ناصر باباجانیان باشد.
کد مطلب: 722157
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/news/722157/عاشقانه-های-داماد-آسمانی-روایت-همسر