جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
 
۰
۲

این بچه‌ها از باران هم می‌ترسیدند

شنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۲۲
کد مطلب: 682524
بچه‌ها در ماجرای سیل و سیلاب گم می‌شوند. وحشت سیل، خواب از چشمانشان می‌برد. دست خودشان نیست حتی از باران هم می‌ترسند. کم‌حرف، پرخاشگر و بی‌حوصله می‌شوند. بازی، شعر و نقاشی راه چاره «حنیفا» است تا آن‌ها را دوباره به کودکی پیوند دهد.
این بچه‌ها از باران هم می‌ترسیدند
به گزارش جهان نيوز به نقل از فارس، هر جا سیل باشد، آنجایند. در آق‌قلای استان گلستان بودند که سیل به پل‌دختر لرستان آمد، خودشان را به آتش زدند و به آنجا رساندند. حالا هم در عطش رفتن به خوزستان گرم و سیل‌زده‌اند. گروه جهادی «حنیفا» را چند دختر جوان تشکیل داده‌اند. دختران جوانی که مثل خواهر بزرگ‌تر برای کودکان محروم تهران خواهری می‌کنند و مهربانی. حالا هم دغدغه کودکان سیل‌زده را دارند، کودکانی که سیل ناگهان، ترس از باران را در دلشان انداخته است.

از تجربه  و تأثیر حضور بانوان امدادگر و جهادگر در آرامش بانوان سیل‌زده می‌گویند. از اینکه بازی کردن آن‌ها با کودکان سیل‌زده حتی برای برخی گروه‌های جهادی عجیب بوده و بعضی معتقد بودند، شهر سیل‌زده جای مناسبی برای حضور بانوان نیست. از روزی می‌گویند که در آق‌قلا روی تراکتور بسته‌های امداد و غذا را به بانوان ترکمن می‌رساندند و برای بانوان روستایی عجیب بود که دختران تهرانی این‌طور خودشان را برای آن‌ها به آب و گل بزنند.  
شادی این چهره‌ها می‌آید
باید دلشان را دریا کنند تا بتوانند دنیای تلخ کودکان کار و کوره را شیرین کنند. این را خودشان می‌گویند: «شاید ما از پسِ فقر برنیاییم و سیطره تلخش را به این راحتی‌ها نتوانیم از پیشانی حاشیه‌نشینان و نیازمندان پاک‌کنیم اما یک کار خوب از عهده ما ساخته است. ما کمی دنیا را برایشان شیرین می‌کنیم، به اندازه توانمان.» بیراه نمی‌گویند، کارنامه کارشان در حاشیه تهران مثل چای گسی است که با قندِ تلاش حنیفا، شیرین شده باشد. وقتی عکس چهرهٔ بچه‌های کوره‌های آجرپزی و کپرنشین حاشیه تهران را می‌گذاری کنار عکس‌هایی که بعد از بازی و جشنی که خواهران حنیفایی برایشان تدارک دیده‌اند، قند در دلت آب می‌شود که شادی چقدر به چهره معصوم این بچه‌ها می‌آید. وقتی می‌شنوی کودکان سیل‌زده به آن‌ها «خاله» و «خانم معلم» می‌گویند و چشم خانم! از دهانشان نمی‌افتد، شاید کنجکاو شوی و دلت بخواهد «حنیفا» را بیشتر بشناسی.

از یاسوج تا لرستان
«نسترن دانه‌کار» و «سیده الهه ناز حبیبی زاده»2 عضو گروه جهادی حنیفایند که سال 1395 کارش با 5 عضو اصلی آغاز شد و اکنون اعضای اصلی‌اش 40 نفرند و 500 کودک  را تحت پوشش دارد. این دو،  2ماه اخیر همراه هم بودند از تهران به یاسوج، از یاسوج به تهران، تهران به آق‌قلا و بعدازآن لرستان در لرستان از هم جدا شدند. دانه‌کار به پل‌دختر رفت و حبیبی‌زاده به «معمولان» تا کودکان آنجا را شاد کند. داستان روزهای حضورشان در یاسوج، داستان سیل نبود. دانه‌کار از روزهایی که گذرانده‌اند، می‌گوید: «رفته بودیم اردوی جهادی تا یک مدرسهٔ روستایی را رنگ‌آمیزی کنیم. از 22 اسفند ماه آنجا بودیم تا سوم فروردین. همین‌که خبر سیل و شرایط آق‌قلا رسید، برگشتیم تهران. وسایل ضروری، اسباب‌بازی برای بچه‌ها و یکسری اقلام امدادی برداشتیم و خودمان را رساندیم.»
شباهت کوره‌ آجرپزی و سیل
 5 سال قبل، برکت یک اردوی جهادی جرقه تولد حنیفا را در ذهن اعضای این گروه زد و حالا شاخ و برگ نهال حنیفا شده‌اند، دانه‌کار می‌گوید: «قبل از زلزله وقتی در قالب یک گروه جهادی به کرمانشاه رفتیم، شیرینی لبخند مردم و دعای خیرشان، وسوسه‌مان کرد تا ما هم لباس جهاد بپوشیم. بیشتر ما دختران جوان بودیم و رفتن به شهرستان‌ها برای همه آسان نبود. از طرفی شهرمان تهران هم کوره، کپر و حاشیه‌نشین کم نداشت. این دو را به هم پیوند زدیم و حنیفا شکل گرفت.

اوایل که می‌رفتیم، اردوی جهادی به آجرپزخانه‌های تهران، فکر می‌کردند چند دختر متمول شمال شهری هستیم که سال‌ها در ناز و نعمت بزرگ‌شده‌ایم و خبری از سختی‌های زندگی نداریم. به‌مرور رفتار و کارهای اعضای گروه، اعتمادها را جلب کرد. ما نگاهمان بیشتر بر توانمندسازی زنان و کودکان حاشیه‌نشین تهران متمرکز است.» اینکه سیل گلستان و لرستان چه طور به کوره‌های آجرپزی تهران، ربط پیدا می‌کند را باید از دانه‌کار پرسید که دانه‌های کار جهادی حنیفا را کنار هم می‌چیند: «کودکان حاشیه تهران و کوره‌های آجرپزی زندگی مطلوبی ندارند. سقف درستی بالای سرشان نیست. جای خواب و خوراکشان کم اما و اگر ندارد. در خانواده‌ای آسیب‌پذیر متولد می‌شوند. به خودشان نیامده می‌بینند  سهم زندگی‌شان از شادی و کودکی‌هایشان چنان نیست که باید. زودتر از آنکه بدانند و بخواهند بزرگ می‌شوند، درست مثل سیل‌زده و زلزله‌زده‌ای که به خودش می‌آید و می‌بیند باید از پس زندگی‌اش بربیاید. ما این تجربه را از تهران به آق‌قلا بردیم و پل‌دختر.»

زندگی در محاصره آب
کتابِ سیل؛ تلخی‌ها و شیرینی‌هایش یک ماهی است که ورق خورده. از راه‌ها و پل‌هایی که سیل ویران کرد، خواندیم و شنیدیم از نیروهای امدادی که آن‌ها را بازگشایی کردند. از نوعروسی که چشم می‌بندد روی جهیزیه با هزار و یک آرزو خریده‌اش و آن را به سیل‌زده‌ها اهدا می‌کند. گروهی که کتاب‌های درسی را به مناطق سیل‌زده می‌برد یا خانم دکتری که با زیپ لاین و پذیرش خطر سقوط در سیلاب مهیب، خودش را به بالین بیمار می‌رساند و... حنیفا اما حرفی دارد که شاید کمتر شنیده‌شده باشد، دانه‌کار می‌گوید: «در آق‌قلا آب مثل رودخانه در خیابان‌های شهر در جریان بود. بعضی از مردم روی سقف خانه‌هایشان چادر زده بودند. محل اسکانی برای خانواده‌ها در نظر گرفته شده بود اما در بخشی از شهر که نزدیک تپه بود، مردم روی تپه که ظاهراً گورستانی هم آن نزدیکی بود، مستقرشده بودند.

وضع بهداشت خانم‌ها و سلامتی بچه‌ها مناسب نبود. دام‌ها را هم برده بودند روی تپه. کلافگی و بی‌قراری در چهره بچه‌ها دیده می‌شد، زمین خشکی برای بازی نداشتند. خانه‌ها تا کمر در آب فرورفته بود. من و دوستم خانم حبیب‌زاده به نمایندگی از اعضای حنیفا به خودمان قول دادیم: باید گریه را به لبخند و بی‌قراری را به بازی‌های دوست‌داشتنی کودکانه تبدیل کنیم. خوشبختانه گروه‌های امدادی که مسئولانشان اغلب آقایان بودند حمایت کردند و خرده نگرفتند درست برعکس بعضی افراد در پل‌دختر.»

روسری ترکمنی عیدی گرفتم
 در آق‌قلا حنیفایی‌ها هم با بچه‌ها بازی می‌کردند هم برای بردن بسته‌های امدادی مخصوصاً بسته‌های ویژه بانوان با گروه‌های جهادی همکاری می‌کردند: «بانوان آق‌قلا وقتی می‌دیدند مایحتاجشان را می‌بریم، محکم بغلمان می‌کردند. شنیدیم بعضی از آن‌ها به دلیل خجالت و شرم، از گرفتن بسته‌های ویژه بانوان که آقایان امدادگر می‌بردند، خودداری می‌کردند چون خجالت می‌کشیدند و دوست داشتند بانوان امدادگر کمک‌حالشان باشند.» بانوان جهادی حنیفا در بساط سیل و سیلاب نوروزی آق‌قلا، خاص‌ترین عید دیدنی عمرشان را داشتند و عیدی هم گرفتند؛ روسری ترکمنی. راوی این بخش از ماجراهای حنیفا در آق‌قلا، الهه ناز حبیبی زاده است: «وقتی کمک‌ها را می‌بردیم خلاف مناعت طبع بیشتر مردم، بعضی‌ها چندین بار بسته دریافت می‌کردند. یک خانم مسن بومی آمد جلو و به زبان ترکمنی گفت که این‌ها نیاز ندارند و کمک‌ها را جای دیگری ببریم. یکی از خانم‌های جوان حرف‌هایش را ترجمه کرد. گفت که نوه‌ها و بچه‌هایش ساکن شهرند. با بیسکویت از ما پذیرایی کرد با عذرخواهی که: یک عید دیدنی طلب شما. بی‌تعارف می‌گویم این بهترین عید دیدنی عمرم بود. آن روسری را نگه می‌دارم تا در مهم‌ترین مهمانی‌ها بپوشم.»
وقتی مدادرنگی‌ها معجزه کرد
بچه‌ها دنیا را همان‌طوری می‌بینند که هست پس همان‌طور نقاشی می‌کشند. حبیبی زاده از معجزه رنگ‌ها و مداد رنگی‌ها می‌گوید: «سیل و بی‌سروسامانی ناشی از آن، مادرها را مشوش کرده بود. طوری که از پس کلافگی بچه‌ها برآمدن، سخت بود. عروسک‌های آماده و دست‌دوز را همراه دفتر، مداد رنگی و نقاشی و توپ برای بچه‌ها بردیم. اول حوصله بازی نداشتند اما شکر خدا کم‌کم سر حوصله آمدند. نقاشی پرطرفدار بود. بچه‌ها تپه گورستانی که روی آن بودند را کشیده بودند، تپه‌ای در محاصره آب. بعضی‌هایشان من و دوستم را کشیده بودند و قایق‌های امداد را. چهره شخصیت‌های نقاشی بعضی‌ها ناراحت بود.

نقاشی آیینه‌ای از احوال روحی بچه‌هاست. نگران بودیم تا اینکه نقاشی‌های بعدی‌شان را دیدیم؛ لباس‌های رنگارنگ ترکمنی تا همان تپه که روی آن نوشته بود: زنده‌باد، ترکمن‌صحرا. به مرور بازی رنگ در نقاشی بچه‌ها بیشتر و گره اخمشان کم‌کم باز شد. این یعنی من و دوستم به قولمان عمل کردیم.»

درک از سیل به‌جای ترس از سیل
حرف‌های دانه‌کار از کودکان پس از سیل، واقعیتی است که نمی‌توان آن را کتمان کرد، تلخ است اما به قول خودش و البته به‌قول‌معروف: دردی که ما را نمی‌کشد، قوی‌ترمان می‌کند: «بچه‌هایی را دیدیم که ترس از آب پیداکرده بودند، می‌ترسیدند پا در آب بگذارند. بچه‌هایی که شوک سیل بی‌خواب و هیجانی‌شان کرده بود. بچه‌هایی را دیدیم که وحشت باران و سیل برایشان یکی شده بود. از باران‌های نرم و لطیف بهاری هم می‌ترسیدند. آب‌بازی کردیم؛ هر کس می‌گذاشت باران بیشتر نوازشش کند، برنده می‌شد و... شکر خدا شرایط بهتر شد اما به نظرم وقتی مراحل اول امداد و اسکان به نتیجه رسید، اعزام نیروهای زبده روان درمان، گفتار درمان، کار درمان و بازی درمان ضروری است. کودکی، شالوده زندگی است.

نباید گذاشت ترس در بچه‌ها ته‌نشین شود.» حرفش منطقی است، ترس از سیل را باید به درک از سیل تبدیل کرد. کودکی که طغیان سیل را دیده حتماً بهتر و زودتر یاد می‌گیرد که باید با طبیعت مهربان و برای مقابله با بلایای طبیعی آماده شد.

پل‌دختر، شبیه ماسوله
بنابه تجربه این 2 بانوی حنیفایی لرستان به امداد بیشتری نیاز دارد، دانه‌کار می‌گوید: «سیل پل‌دختر در مقایسه با آق‌قلا، متفاوت بود. شب رسیدم به پل‌دختر. شهر تاریک بود و روشنایی کم‌سویی اینجا و آنجا را روشن کرده بود. شهر از دور مثل خانه‌های ماسوله دیده می‌شد. وقتی هوا روشن شد، متوجه شدم این طبقات گل‌ولای است که روی‌هم نشسته. نه بام و حیاط خانه‌ها.

دقایقی مات و مبهوت بودم. وقتی دیدم، نیروهای جهادی باانرژی، انگیزه و هر وسیله‌ای که می‌توانستند خانه‌ها را از گل ولای تمیز می‌کردند، بهت من هم شکست. آق‌قلا بیشتر آب‌گرفتگی داشت اما اینجا سیلاب رفته بود و گل‌ولایش سوغات مانده بود برای شهر. نیروهای جهادی چنان باعجله و انرژی کار می‌کردند که انگار این اتفاق برای خانواده خودشان افتاده. فقط همین را به شما بگویم که چشم‌باز کردم و دیدم من هم به خانم‌های بومی کمک می‌کردم. خانه به خانه هر کاری از دستمان برمی‌آمد، انجام می‌دادم.»
قایق کاغذی روی سیلاب
آستین بالا زدن برای کمک به خانم‌های پل‌دختری و تمیز کردن خانه‌هایشان، خواه‌ناخواه مدتی، اولویت آن‌ها شده بود. به‌مرور اما نگاه غمگین بچه‌ها توجهشان را به خود جلب کرد، دانه‌کار می‌گوید: «سیل بزرگ‌ترها را شوکه کرده بود چه برسد به بچه‌ها. بزرگ‌ترها ناچار، مشغول بررسی و سروسامان دادن اوضاع بودند. خواه ناخواه تمرکز و توجهشان روی بچه‌ها مانند شرایط عادی و پیش از سیل نبود. بچه‌ها تحت تأثیر سیل پرخاشگر شده بودند و حرف‌شنوی کافی نداشتند.

وقتی قرار شد با وسایل بازی که همراهمان بود با آن‌ها بازی کنیم، رفتار و کلامشان چندان مناسب نبود. تجربه این سال‌ها کار جهادی به ما یاد داده در چنین شرایطی صرفاً محبت کافی نیست. به‌جای اینکه نقش یک همبازی را بازی کنیم باید مثل معلمی جدی اما مهربان بودیم تا حرف‌شنوی پیدا کنند، شکر خدا این شیوه جواب داد.

بچه‌ها خشم و ترسشان از سیل را باید نشان می‌دادند، وسایل بازی محدود بود و شرایط پل‌دختر طوری نبود که بتوان هر بازی را انجام داد. یادش بخیر در آق‌قلا هم با کاغذ، قایق‌های کوچک ساختیم و روی سیلاب رها کردیم. کم‌کم صدای خنده بچه‌ها بلند شد. بعد خودشان بازی‌هایی که بلد بودند و می‌شد در آن شرایط انجام داد را یادمان دادند. وقتی قرار شد برای تهیه تجهیزات با کمک خیران و مردم همچنین جمع‌آوری اسباب‌بازی‌ها به تهران برگردیم، بچه‌هایی که حالا دیگر حسابی باهم دوست شده بودیم بی‌قراری می‌کردند از ما قول گرفتند خیلی زود برگردیم، سر قولمان هستیم.»
عروسکی که اشک پاک کرد
قول و قرارهایشان در آق‌قلا و پل‌دختر را در سیل و سیلاب جا نگذاشته‌اند. حالا روزگارشان بین عروسک‌ها، اسباب‌بازی، دفتر نقاشی و مدادهای رنگی می‌گذرد که قرار است با همکاری اعضای قرارگاه جهادی امام رضا (ع) به دست صاحبان اصلی‌اش، سیل‌زدگان آق‌قلا، پل‌دختر و خوزستان برسد، دانه‌کار می‌گوید: «بدتر از بدقولی با بچه‌ها سراغ دارید؟ بالاخره یک روز دوباره زمین آق‌قلا کاملاً خشک می‌شود و آفتاب را به تن خود می‌بیند.

بالاخره مادران پل‌دختری دوباره توی حیاط خانه‌شان می‌نشینند و دوباره دستشان آغشته گل و خاک می‌شود. این بار اما نه خاک سوغات سیل که گلی در باغچه کوچک حیاط خانه بکارند. بچه‌ها دوباره بعد از ساعت درس و مدرسه بازی می‌کنند. سیل بی‌رحمی کرد و به آن‌ها سخت گرفت ما اما دست‌پر سراغشان می‌رویم. مادران حنیفا فقط  مادرِ فرزندان خودشان نیستند. ما در آق‌قلا اشک‌های یک دختر را با عروسکی بند آوردیم که یکی از بانوان خیر حنیفا از مشهد به دستمان رسانده بود.»
طعم خوش رزق جهادی
دنیا گاهی عجیب تلخ می‌شود، این دست ما نیست اما اگر تلخ بماند عیب ماست. ما انقدر شیرین نبوده‌ایم که مرارت‌ها را به حلاوت تبدیل کنیم. این فوت کوزه‌گری حنیفایی‌هاست، حبیبی زاده می‌گوید: «دنیا یک روز برای من سخت است روز دیگر برای تو، چاره چیست؟ باید خوشی‌های زندگی‌مان را تقسیم کنیم.» دانه‌کار و حبیبی زاده از رزق و غذاهایی که طعمش را جای دیگری نچشیده‌اند، می‌گویند: «گاهی یک‌کف‌دست نان محلی و جهادی می‌خوردیم خدا می‌داند چه عشقی در پخت آن بود که طعمش را برای ما بی‌نظیر می‌کرد و قوت کار به ما می‌داد. موکب‌ها و گروه‌های مختلف هم پای‌کار بودند و غذای گرم توزیع می‌کردند.»
پا جای پای سیل بگذار اما...
شیرینی کارهای جهادی، زندگی حنیفا را برایشان شیرین کرده، این را وقتی متوجه می‌شوی که حرف‌هایشان تلخی‌های سیل را از نگاهت می‌شوید، دانه‌کار می‌گوید: «ما هنوز دلمان پیش آن پیرزنی مانده که هرروز عکس عزیزانش از دست رفته‌اش را که مدتی قبل از سیل از دنیا رفته بودند، برمی‌داشت و می‌نشست روی تپه به مویه و غصه.

ما اگر به‌اندازه شاد کردن یک دل دخترکی سیل‌زده یا دلگرمی آن مادر سالمند، کاری از دستمان بربیاید باید خدا را شاکر باشیم از این سعادت.» هرکدام از ما شاید روزی صدبار در خیالمان به بام خانه‌مان نگاه کنیم و منتظریم تا بالاخره همای سعادت روی آن بنشیند و چنین و چنان شود. حنیفایی‌ها خوشبختی را ساده تعبیر و گنجشان را خوش تقسیم می‌کنند، حبیبی زاده می‌گوید: «دنیا و آخرت می‌خواهی؟ راه دور نرو. پا جای پای سیل بگذار، اگر آن ویران کرده تو به اندازه توانت بساز.» آق‌قلا، لرستان، خوزستان، ایلام، چهارمحال و بختیاری یا ... فردای ایران، امروز سخت چشم‌به‌راه ماست.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
و فی ایام دهرکم نفحات؛ الا فتعرضوا لها(بها)
Iran, Islamic Republic of
شما که ترس و دلهره را از بچه ها دور میکنین دست شما بانوان امدادگر در پناه حق.. .....