جهان نيوز - دکتر مصباحالهدی باقری*: پشت چراغ چهارزمانه توحید، فرصت خوبیه برای دستفروشی، بیست و خردهای آدم منتظرن که چراغ قرمز بشه تا جنساشونو بفروشن. انبار کالاشون هم توی پارک نزدیک چراغه؛ گل، بادکنک، روزنامه، انواع اسباببازی و...
تو گرمای عجیب تیر و مرداد 97، اینا سفت و سخت مشغولن. از بچه 6-7 ساله تا مردا و خانمای 45-50 ساله. قبلاً یکی دو تا پیرزن هم بودن اما چند وقتیه که از اونا خبری نیست.
دوست دارم باهاشون همکلام شم. اولش حال و حوصله ندارن و گرما کلافهشون کرده، ولی وقتی سیریش میشم و تو چراغ سبزا، شروع میکنم حرف زدن، بعضیاشون پا میدن و دورم جمع میشن.
رضا بیست ساله، سواد داره ولی خیلی درس نخونده، از روستاهای اطراف همدان اومده، دستش دو دسته گله، از درآمدش راضیه ولی میگه کلاً این کار، خیلی کار سختیه مخصوصاً تو گرمای تابستون و سرمای زمستون.
ازش پرسیدم: کیا معمولاً گل میخرن؟
زود گفت: تازه نومزد کردهها، تازه به دوران رسیدهها، جوونکای مغرور و باددار، تازه اگر برند پوشیده باشن چه بهتر...
گفتم: اونا رو میبینی، حسرت چیزی را میخوری؟
جواب داد: راستش، آره... میدونم اونا هم تو زندگیشون گرفت و گیر دارن، ولی همیشه میگم خدایا چی میشد جای منو و اونا عوض میشد، اونوقت من با دستفروش و گلفروش اینطوری برخورد نمیکردم. الان بعضیاشون فکر میکنن ما بردهایم و اونا آقا بالاسر... برام خیلی درد داره.
میره تو فکر... بعد از سکوتی نسبتاً زیاد گفت: نمیدونم، شایدم مث اونا شدم...
گفتم: چی در مورد اونا و زندگیاشون فکر میکنی؟
پاسخ داد: یه زندگی آروم. تا ده صبح میخوابن، بعد صبحانهشون آماده، بعد لباسا و ادوکلنای میلیونیشون رو میپوشن، بعد میان تو خیابون با ماشینای میلیاردیشون، بعدم...
گفتم: همه مشتریا شما که اینطوری نیستن، هستن؟!
گفت: نه، ولی دوست دارن خودشونو اینطوری جا بزنن. حتی اون پراید سواره هم دوست داره مث اون مازراتی و بیامو سواره به چشم بیاد...
ازش پرسیدم: این سؤالم کمی شاید برات بیمعنی باشه، ولی تحمل کن.
گفت: ناموسیه.
گفتم: آره، ولی از یه جنس دیگه...
گفت: مواظب باش زیادی رفیق نشیا!!
گفتم: بذار بگم، متوجه میشی... فک میکنی این قشری که اسم بردی چقدر ایرانی استفاده میکنن؟ منظور کالای ایرانیه؟
گفت: آهان، اون شعار رهبر رو میگی... چیه از کالای ایرانی؟
گفتم: حمایت از... .
گفت: والله، اون بالا بالائیا، اصلاً... یعنی تموم تموم برند پوشن، ماشینشون آخرین سیستمه، زندگیشون اصلاً به ایرانی نمیخوره که کالای ایرانیو حمایت کنن، اما اون وسطیا که ادای بالائیا رو در میارن، اونا فرق دارن. اونا هر چی براشون به صرفه باشه، میخرن... اون بالائیا یه جوری زندگیشون رو چیدن که اصن کالای ایرانی بهش نمیخوره. خیلی باید یجوری باشه که بخره مث یه فرش ابریشم خوش طرح و نگار. اونم نه به خاطر ایرانی بودنش، بخاطر اینکه تو دنیا تکه و همه لاکچری بازها هم دنبال همون فرش میگردن...
گفت: نه... یادم نمیاد. همه تو اینجا تا سبز میشه میخوان گازشو بگیرن و برن... از این چیزا نمیپرسن. فقط میپرسن، قیمت چند؟
گفتم: تنهایی؟ از تنهایی نمیترسی؟
گفت: تنها نیستم. مادرم هم یه مقدار پایین تر، بساط پهن کرده. قبلاً که کوچکتر بودم، با مادرم بودم، حالا هر کدوممون جداگانه داریم کار میکنیم که بیشتر در بیاریم...
گفتم: بابات چی کار میکنه؟
گفت: بابام یه چرخ داشت تو بازار، بار جابجا میکرد، الان چن وقتیه مرضیه و من و مامانم مشغولیم.
یهو رضا پرید وسط صحبت و گفت: باباش تو کردستان مجروح شده. بعدش اومده باربر تو بازار شده و سخت کار میکرده تا این آخریا از کار افتاده شده. من رفتم خونهشون... راضی بگم؟
راضیه گفت: چیرو؟
گفت: خونهتونو؟
گفت: نه نمیخواد... اون دفعه گفتم بهت بابام راضی نیست که هی اینور و اونور بگین مجروح شده. رضا گفت: باشه راضی،... باشه.
از راضیه پرسیم: کیا این عروسکا رو میخرن؟
گفت: هر کس بچه داره... نگاه میکنم ببینم بچه تو ماشینشون هست یا میخوره بچه داشته باشن یا نه... بعضیم قیافشون مهربونه،... میرم سراغشون...
گفتم: راضیه خانم، دوست داری زندگیت چطوری بشه؟
گفت: مگه الان چشه... یه بابا دارم قهرمان، یه مامان دارم مهربان، دو تا هم برادر خواهر دارم که میمیریم برای هم...
[دیدم چقدر از سن خودش بزرگتره] گفتم: راضیه خانم! آرزوت چیه؟
گفت: دو تا برادر و خواهر کوچکترم که الآن نمیتونن تو خرج خونه کمک کنن. دوست دارم زود زمان بگذره... همه مون بزرگ بشیم که دیگه بابا و مامان نخوان کار کنن و کمکشون باشیم.
گفتم: آرزو نداری یه خونه خوب، ماشین خوب، زندگی راحت داشتهباشی؟
گفت: چرا... خیلی دوست دارم ولی قبل از اینا دوست دارم مادرم با چادر تو گرما نباشه تا خرج مون رو در بیاره...
گفتم دوست نداشتی الان تو خونه بودی، تلوزیون میدیدی، بازی میکردی، و یه جور دیگه، روزت رو میگذروندی...
با یه نگاه پرحسرت، تاملی کرد و بعد گفت: بازی چرا... تلوزیون نه، اصلاً دوست ندارم.
گفتم چرا؟ فیلم، کارتون، شبکه پویا...
گفت: راستش رو بگم... نه نمیگم...
گفتم: اذیتت نمیکنم... دلت خواست بگو...
[چیزی نگفت و سکوت کرد]
حالا محسن هم که از زیر آفتاب بودن، خسته شده بود، به جمع ما اضافه شد. هفده ساله بود، قد رشید و تا سوم دبستان درس خونده.
گفتم: محسن! الان هوس چی داری؟
گفت: تخت زیر باد کولر و پنکه و... بخوابم... نه... نخوابم... یه ماشین شاسی بلند زیر پام باشه، کولرشم روشن، صدای ضبطشم هم بلند باشه... منم پشت فرمون، مشغول ویراژ...
گفتم: تازه میشی مثه از ما بهترون که... مگه رفتار اونا رو دوست داری...
رضا اومد وسط صحبت و گفت: محسن، باباش رو از دست داده، مادرش تو خونه مردم مشغوله، خودش و برادرش هم تو خیابون.
گفتم: باباش بیمار بوده؟
خود محسن اومد وسط صحبت و گفت: جون ما میشه بیخیال بشی...
گفتم: باشه... خدا رحمتش کنه...
با عصبانیت گفت: هیچم خدا رحمتش نکنه... من و مامانم و داداشمو بدبخت کرد، خودشم بدبختتر... اینم شانس ما بود... [دیگه خودش رگباری داشت حرف میزد] اعدامش کردن. هروئین قاچاق میکرد... ساقی بود... خودش همیشه نعشه[=نشئه] بود. چهار ساله اعدامش کردن ولی کبودیای رو بدن مادرم عمرین و موندگار...
[تازه درد دلش وا شده بود، یه ذره تسلیش دادم و آرومش کردم... بغض کرده بود و شروع کرد گریه کردن... ]
بعد، ادامه داد: این اتفاقا که میافته، بیشترین دودش تو چشم خانواده طرف میره. الآن ما نه نون آور داریم، نه کسی بهمون کمک میکنه... هیشکی هم به درد ما توجه نمیکنه...
گفتم: به کسی گفتی تا حالا؟
گفت: یه بار پشت چراغ یکی از مسئولین را دیدم... تا اومدم حرف بزنم... محافظاش ازم ترسیدن و دورم کردن... به خودم گفتم، اگر این مسئول مملکت منه که نباید ازم بترسه...
گفتم: جای اون بودی چکار میکردی؟
زود و بدون مکث گفت: میاومدم پایین، ازش دردش رو میپرسیدم، بغلش میکردم، تلفن میدادم، وقت میدادم، راهنماییش میکردم، اصلاً بغل خودم تو ماشین سوارش میکردم... ولی وقتی میدونم خونه خیلیهاشون اون بالا بالاهاست، دیگه ما مزاحم و سیریش به حساب میایم. خونههایی که یه اتاقش، قد چند تا خونه ماست... فک کنم بچههاشونم خارج درس میخونن، اصلاً مسافرتا و برنامههاشون هم خارجه است. اینا مگه چه اتفاقی بیفته بیان این پایینا... اون روز به رضا میگفتم: اگه یه فرودگاه میتونستن اون بالا بسازن و بیت رهبری روهم میبردن اون بالا، دیگه اینا با این پایینا کاری نداشتن.
تو اینحال و هوا راضیه خانوم به حرف اومد و گفت: شما پرسیدی چرا فیلم و کارتون نگاه نمیکنی. الان میخوام بگم چرا... پنج ماه پیش بیماری بابام شدت گرفت و مجبور شدیم تلویزیونمون رو بفروشیم.
رضا گفت: راضی، همش رو بگو... راستش اینه که باباش میگه تلوزیون ما، مال ونک به بالائیاس، خدائیش راست میگه... این تبلیغاتی که نشون میده، این فیلمهایی که پخش میکنه... این سریالا و کارتونا، هیچکدومش شبیه زندگی ما نیست... هر وقت میبینم بیشتر دردم میگیره...
یه کم دیگه هم گپ زدیم و بعد باهاشون خداحافظی کردم.
همینطور از خیابون اریب از توحید رفتم طرف انقلاب. یه هدف دیگهم مونده بود... سیصد متر پائینتر رسیدم به بساط یه خانم چادری. بساطش کنار دیوار پهن شده بود و خودش رو به دیوار و پشت به خیابون نشسته بود. بیشتر بساطش کالاهای زنونه بود. سلامی کردم و چند تا جوراب زنونه و بچهگونه خریدم. بعدش گفتم: خیلی دختر خوبی دارین خانوم... راضیه خانم خیلی موقر و چیز فهمه... خدا بهتون ببخشش... خیلی مراقبش باشین... [بهشون گفتم که داشتم اون بالا باهاشون گپ میزدم و فهمیدن مشغول درس و تدریسم لذا بعد مدتی، کمی اعتماد کردن و شروع کردن به حکایت خودشون] این گرگ بازار چقدر سخته و خطرناک. ولی اینقدر خودش اصرار داشت که کمک کار من و باباش باشه، مجبور شدم قبول کنم. راستش، اول هر کاری میکرد نه باباش اجازه میداد و نه من قبول میکردم تا اینکه مریض شد و تب سختی کرد و لرز شدیدی گرفت... دکترا گفتن هیچیش نیست و بعد که قصه رو فهمیدن، گفتن بخاطر غصه خوردن اینطور شده و تب و لرز کرده... مجبور شدم با خودم بیارمش... اول با من بود و بعدا با اصرار زیاد منو راضی کرد بره تو میدون و هر دوتا کار کنیم. بازم اول قبول نکردم ولی بعدا رفتم و سه چهار تا آدم حسابی پیدا کردم که تو میدون مشغول بودن و راضی رو به اونا سپردم... با این همه، همهش دلم اونجاس، نکنه براش اتفاقی بیفته... البته خودش عاقله ولی نمیشه اعتماد کرد.
گفتم: نه... دوستش گفت... راضی هم دوست نداشت بگه ولی اونا لو دادن...
پپپ[تو این اثنا چند تا خانم اومدن برا خرید و صحبتمون متوقف شد]
چند دقیقه بعد گفت: شوهرم از همرزمای شهید متوسلیانه که بعد از رفتن ایشون از کردستان هم اونجا وایستاد... تو شهریور 63 توسط کمولهها از ناحیه پا مجروح شد و تقریبا از کار افتاده... بعد چون دوست نداشت رو زمین موندن رو، لذا به هر زحمتی که بود، یه کار باربری تو بازار برا خودش ردیف کرد و مشغول شد. تا دو سال قبل هم به زحمت و سختی کار میکرد، تا اینکه دیگه پاش یاریش نکرد و درد پا به همه جونش افتاد... بعدش همه مشغول شدیم تا خرجمون رو در بیاریم.
گفتم: همسرتون راضیه ؟
گفت: اول که راضی نبود. میگفت از گرسنگی بمیریم بهتر از اینه که... بهش گفتم همون کاری که برا امر به معروف حجاب خانما تو خیابونا انجام میدادم رو میبرم سر بساط فروشیم.
گفتم: چه طوری؟
گفت: هر جا زمینهش باشه با خانمای بدحجاب که خریدارن، هم کلام میشم و حرفامو بهشون میزنم. بهشون کارت و کتاب هدیه میدم.
گفتم: همسرتون برا جانبازیش کاری نکرده؟
گفت: دنبال هیچیش نرفته. همش میگه حیفه اون حال و هوا رو اینجا خرج کنیم.
گفتم: سخت نیست؟
گفت: اگه برا خدا باشه، هیچ کاری سخت نیست... هیچ کاری...
خداحافظی کردم و او هم داشت بساطش رو جمع میکرد که بره دنبال راضیه و برن خونه. به همچین زندگیئی باید غبطه خورد... همهش نوره، همهش خدائیه
* پژوهشگر هسته مدیریت جهادی مرکز رشد دانشگاه امام صادق علیه السلام منبع:فصلنامه مدیریت جهادی