از شعار جاویدشاه تا نقشه برای ترور شاه، از کُشتی گرفتن و رفاقت با مرد شماره ۲ منافقین تا مبارزه و قلع و قمع منافقان در کاخک و سبزوار و محکوم شدن به اعدام در دادگاه خلقی، از پستهای مهم و کلیدی تا زندگی در خانهای ساده و کوچک در بلوار شهید رستمی مشهد، داستان زندگی روحانی بی ادعا و خدومی به نام حسن ربانی است که هنوز هم خود را بدهکار انقلاب میداند.
به گزارش جهان نیوز، حسن ربانی سال ۱۳۳۰ در روستای کوک خان از توابع شهرستان فردوس به دنیا آمد، پدرش مرحوم علی ربانی از راه دامداری و کشاورزی مخارج زندگی همسر و ۴ فرزندش را تامین میکرد، وقتی آخرین فرزندش حسن ۶ ساله بود او را به مکتب خانه روستا فرستاد.
حسن ربانی در ۷ سالگی به دبستان روستا رفت و تا چهارم ابتدایی درس خواند اما فقر و دست تنها بودن پدر در کارها، مجال تحصیل بعد از کلاس چهارم ابتدایی را از او گرفت.
سال ۴۵ حسن که نوجوانی ۱۳ ساله بود تصمیم تازهای گرفت که با راهنمایی یک معلم قدیمی، پایش به مدرسه علمیه در فردوس باز میشود. این متن، حاصل گپوگفتی صمیمی با این روحانی مبارز و انقلابی است.
فارس: در ابتدا برایمان از حال و هوای شهرتان در سالهای قبل از انقلاب بگویید، آیا فردوس یک شهر انقلابی بود؟
دقیقا برعکس، فردوس یک شهر طاغوت زده بود، البته بودند کسانی هم که انقلابی و با شاه مخالف باشند اما به واقع در اقلیت بودند و روحانیون مطرح شهر، موافق و همراه شاه یا به اصطلاح آن زمان، روحانی درباری بودند.
روحانی درباری لوایح ۶ گانه انقلاب شاه و ملت را با آیات قرآن تطبیق داد
یعنی دقیقا این افراد چه اعمالی انجام میدادند؟
به عنوان نمونه به انقلاب سفید شاه و ملت اشاره میکنم، یکی از شهرهایی که روحانیان انقلاب سفید شاه و ملت را در آن امضاء و حمایت کردند همین شهر فردوس بود. به دعوت روحانی بزرگ شهر همه مردم در مسجد جامع فردوس جمع شدند و طوماری ۳۰ متری درباره انقلاب سفید نوشته شده بود که از ایوان مدرسه آویزان بود، روحانی اول شهر به منبر رفت و لوایح ۶ گانه انقلاب شاه و ملت را با آیات قرآن تطبیق داد و در واقع با تحریف در قرآن مردم را با طرح شاه همراه کرد و گفت اگر این طومار نجس نمیشد من با خونم آن را امضاء میکردم، بعد او مردم هم این طومار ۳۰ متری را به طرفداری از شاه و انقلاب سفید امضا کردند.
شما هم در آن مراسم حضور داشتید؟
بله من آن زمان کلاس چهارم بودم و از روستا ما را به شهر آوردند، پرچم ۳ رنگ ایران در دستمان بود و شعار میدادیم جاویدشاه (میخندد)
پس شما هم شعار معروف جاوید شاه را گفتهاید؟
بله، ما آن زمان بچه بودیم، درکی از شرایط نداشتیم و هر چه معلم و مدیر میگفتند، تکرار میکردیم.
تعهد گرفتند دیگر اسم امام خمینی را در محافل عمومی به زبان نیاورم
از دستگیریهایتان بگویید، اولین دستگیریتان چه زمانی بود؟
در مبارزاتم علیه رژیم ۳ مرتبه دستگیر شدم؛ اولین بار در سال ۴۶ زمانی که یک نوجوان و سال دوم حوزه بودم دستگیر شدم، ماجرا از این قرار بود بود که یکی از شاگردان امام خمینی(ره) به نام شیخ جعفری گیلانی توسط ساواک دستگیر و به فردوس تبعید شد و از قضای روزگار هم اتاق من در حوزه علمیه فردوس شد، این اتفاق خوب باعث ارادت من و تعدادی از طلبهها به وی شد، چند شب قبل از جشنهای نیمه شعبان، او برای ما صحبت کرد و سوالی مطرح کرد که سرنوشت من را عوض کرد. گفت: اگر شما در کربلا بودید جزو کدام گروه بودید؟ همه گفتیم معلوم است ما در لشگر امام حسین(ع) بودیم؛ شیخ گفت که این فقط یک ادعاست، چون یزید امروز همین شاه است و امام امروز آیتالله خمینی؛ ما در همان حال و هوای نوجوانی از او پرسیدیم چطور میتوانیم ارادتمان را به آیتالله خمینی ثابت کنیم؟ گفت در روز جشن نیمه شعبان که همه دولتیها و بزرگان شهر هستند هر کدام از شما که قبول کند به پشت تریبون برود و مقالهای که من درباره این مناسبت نوشتهام بخواند و در آخر بگوید "برای سلامتی آیات عظام حکیم، شهرودی و خمینی عزیز صلوات"مشخص است که اگر روز عاشورا هم بود جزو طرفداران امام حسین(ع) بود؛ زودتر از همه من داوطلب شدم و این کار را در روز موعود انجام دادم و مجلس یکپارچه صلوات شد. حدود نیم ساعت قبل از اذان صبح، ماموران شهربانی وارد مدرسه شدند و من را با چشمان بسته دستگیر کردند و بردند، در شهربانی بعد از کتک و فحاشیهایی که به من روا داشتند در نهایت با ضمانت چند نفر از معتمدین و بزرگان شهر آزاد شدم و از من تعهد گرفتند دیگر هیچ وقت اسم امام خمینی را در محافل عمومی به زبان نیاورم.
یعنی گفتن اسم امام خمینی واقعا جرم بود؟
خیلی بیشتر از این، بدترین شکنجه و عذاب برای ساواکیها این بود که یک نفر بگوید من مقلد آیتالله خمینی هستم.
بعد از آن چه شد؟
چند ماه بعد از این اتفاق دوره تبعید ۶ ماهه شیخ جعفری گیلانی هم در شهر ما تمام شد و من هم به همراه او برای ادامه تحصیلات حوزوی به قم رفتم و در مدرسه دارالشفاء که کنار مدرسه فیضیه بود مشغول به تحصیل شدم و هر اعلامیه یا نواری از سخنرانیهای امام به دست میآوردم یک نمونه برای دوستان و همفکرانم و حتی همان روحانی درباری فردوس ارسال میکردم.
سرباز امام زمان(عج) باقی بمان و من دیگر مخالفتی ندارم
خانواده با فعالیتهای انقلابی شما مخالفت نمیکردند؟
یک بار در سال ۵۱ پدرم به من گفت پسرجان تو چرا مثل شیخهای دیگر به شاه دعا نمیکنی؟ آخر تو را میکشند، من فقط یک کلام گفتم پدرجان شما دوست داری من سرباز امام زمان باشم و حضرت صاحب الزمان از من راضی باشد یا شاه؟ پدرم بلافاصله گفت معلوم است که دوست دارم تو سرباز امام زمان(عج) باشی، من گفتم آیتالله خمینی نائب امام زمان(عج) است و یک کاری را در ایران انجام میدهد که شاه سرنگون میشود، پس بگذار من سرباز امام زمان باشم، دستور شما به عنوان پدر روی چشم من است ولی اگر دستور پدری به ترک واجبات باشد، دستور خدا بر آن مقدم است، دعا برای شاه گناه و معصیت است و چطور میشود که یک سرباز امام زمان برای فرد ظالمی مانند شاه دعا کند، با این حرفها پدرم گریه کرد، من را بوسید و گفت برو سرباز امام زمان(عج) باقی بمان و من دیگر مخالفتی ندارم.
پس تبعید ۶ ماهه شیخ جعفری باعث شکلگیری جریان ضد رژیم در فردوس شد، درست است؟
دقیقا، فرمایش یکی از ائمه معصومین(ع) است که میفرمایند خدا را شکر که دشمنان ما احمق هستند، شاه هم با تبعید مبارزان ضد طاغوت به شهرهای دیگر بدون آنکه خودش هم بداند شعلههای مبارزه و انقلاب را در آنجا روشن میکرد، تبعید شیخ جعفری به شهر طاغوت زده فردوس باعث شد افراد زیادی از طریق او با امام خمینی آشنا و جزو مقلدین امام شوند.
از سربازی معاف شدم
در یک دورهای شاه معافیت طلاب و روحانیون را از رفتن به سربازی لغو کرد، آیا این شامل حال شما هم شد و به سربازی رفتید؟
بله شامل حال من هم شد و ماجراهایی را در زندگیم رقم زد که بهطور خلاصه بیان میکنم؛ بعد از اینکه من با شیخ جعفری برای ادامه تحصیلات حوزوی به قم رفتم، خانوادهام نیز بهدلیل اینکه دامدار بودند از فردوس به کوههای هزارمسجد بین کلات و درگز رفته بودند چون شرایط دامداری آنجا بهتر از فردوس بود، تابستان سال ۵۰ از قم برای دیدن آنها اول به مشهد آمدم تا از مشهد به کلات بروم، همین که از اتوبوس پیاده شدم در گاراژ مشهد ماموران شناسنامهام را گرفتند و بازداشتم کردند، علت هم این بود که به دستور شاه معافیت طلبهها از سربازی لغو شده بود، در شهربانی مشهد بعد از بررسی من را به پادگان کلات نادر فرستادند و حدودا ۴۰ روزی آنجا بودم تا اینکه پدر یک نفر از افسران فوت کرد و برای مراسمش از من خواستند به منبر بروم، او هم چند روز بعد برای جبران نامهای برای کمیسیون پزشکی در مشهد نوشت و با مساعدت پزشک، بالاخره کارت معافی بنده صادر شد و دوباره به درس و بحث حوزه برگشتم.
یعنی مجدد به حوزه علمیه قم برگشتید؟
خیر به علت مشکلات مالی نتوانستم به قم بروم و در مشهد به مدرسه جعفری واقع در کوچه میرعلم خان در کنار مسجد ۷۲ تن(مسجد شاه قدیم) مشغول به تحصیل شدم، سازنده و متولی آن مدرسه شیخ غلامحسین تبریزی پدر دکتر عبدخدایی بود.
دومین دستگیریتان چطور و چگونه اتفاق افتاد؟
من در سال ۵۱ با دختر داییام ازدواج کردم و بهخاطر دیدن او که عقد کرده بنده بود به فردوس رفتوآمد داشتم و با دوستان انقلابی جلساتی برگزار میکردیم، برادر همان روحانی اول فردوس که میخواست طومار انقلاب سفید را با خون خودش امضا کند، گزارشی برای ساواک مشهد نوشته بود به این مضمون که شیخ ربانی به صورت مرتب در فردوس و حومه جلسات تودهای و کمونیستی برگزار میکند(با اینکه من تودهای نبودم و جزو مقلدین امام خمینی بودم) و شهربانی و ژاندارمری عرضه جلوگیری ندارند؛ یک شب به جلسه ما در فردوس هجوم آوردند و حدود ۲۳ نفر از اعضای جلسه شامل نوجوان ۱۳ ساله تا پیرمرد ۷۵ ساله را دستگیر و به زندان ساواک در مشهد منتقل کردند و اکثر آنها در اعترافات شان گفته بودند که به وسیله آقای ربانی مقلد آیتالله خمینی شدهایم و این افتخار بزرگی برای من است، البته من خودم فرار کردم و این آغاز دوره حدودا ۳ ساله فرار و زندگی مخفی من بود.
قرار شد عامل ترور شاه باشم
در این ۳ سال زندگی مخفی فعالیتهای مبارزاتیشما به چه شکل بود؟
در آن ایام فراری بودن به عضویت شاخه نظامی گروه سیاسی مذهبی "والعصر" درآمدم و مبارزاتم را با رویکرد جدیدی پیگیری میکردم، سال ۵۶ قرار بود شاه به مشهد بیاید و پنجاهمین سال حکومت پهلوی را جشن بگیرد، پس باید کاری میکردیم، گروه والعصر تصمیم گرفتند که حرکتی شبیه میرزای کرمانی که به دستور استادش سید جمالالدین اسدآبادی ناصرالدین شاه را در پنجاهمین سالگرد سلطنتش به قتل رساند، انجام دهد، اما به یک میرزای کرمانی نیاز بود.
از طرفی یکی از موارد انقلاب سفید شاه تشکیل سپاه دانش و سپاه دین بود؛ در سپاه دانش از دانشجوها برای کارهای آموزشی در روستاها استفاده میشد و در سپاه دین زیر نظر اوقاف از روحانیان استفاده میکردند و تشکیلاتی درست کردند.
تصمیم بر این شد که من به اوقاف بروم و برای سپاه دین ثبتنام کنم و در آنجا هم طوری کار کنم که بدرخشم و ممتاز شوم تا زمانی که سپاه دین به استقبال شاه رفت و شاه داخل حرم شد من و یک نفر دیگر عامل ترور باشیم، سلاح را تهیه کردیم و در یک مفاتیح جاسازی کرده بودیم و قرار بود به وسیله یک نفر از خادمان که با ما همراه بود مفاتیح به دست ما برسد و نقشه ترور را اجرا کنیم، اما با دستگیری من در سال ۵۶ این نقشه عملی نشد.
در اصطبل اسب روسها زندانی شدم
چه وقت برای سومین بار دستگیر شدید؟
یک بار که با لباس مبدل و غیر روحانی برای دیدن همسر و فرزند ۵ ماههام به فردوس رفته بودم، ماموران شهربانی از حضورم مطلع شدهبودند و دستگیرم کردند و مستقیم به شهربانی مشهد منتقل کردند؛ در آنجا بعد از کتک و فحاشیهای زیادی که نسبت به من انجام دادند، به زندان لشگر ۷۷ منتقل شدم، یک سالن تاریک با سلولهای انفرادی یک و نیم در یک که در واقع محل اصطبل اسبهای روسها در جنگ جهانی دوم بود.
الان هم آن مکان وجود دارد؟
بله هنوز هم در لشگر ۷۷ آن مکان وجود دارد و کانون آزادگان سیاسی قبل از انقلاب حدود ۲ سالی هست که درخواست کردهاند این مکان به موزه عبرت تبدیل شود اما هنوز موافقت نشده است.
شرایطتان در آن زندان چطور بود و چه مدت در آنجا بودید؟
یک سلول یک نفره تاریک و بدون منفذ و پنجره با آن ابعاد و سقف کوتاه بدترین شکنجه بود، من حدود ۲۵ روز آنجا بودم، اولین باری که برایم غذا آوردند چون از شدت تاریکی چشمم نمیدید، در دهانم احساس کردم طعم سیگار حس شد وقتی لقمه را در آوردم ته سیگار را در بین انگشتانم حس کردم و متوجه شدم ته مانده غذاهای ساواکی ها را برای ما آوردهاند.
تنها کاری که در این سلول میتوانستیم انجام دهیم این بود که روزی ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ مرتبه بشین پاشو کار میکردیم تا بدنمان ضعیف نشود.
یکی از انواع شکنجه های ساواک اتاق فوتبال بود
شکنجههای ساواک چگونه بود؟
مهیار خلیلی که پزشک زندان در زمان شاه بوده، یک کتاب درباره انواع شکنجه در زندانهای ساواک نوشتهاست و گفته ۹۰ نوع شکنجه در ساواک اعمال میشد، البته در مشهد حدود ۶ نوع انجام میشد، شکنجههای سخت مربوط به کسانی بود که پروندههای خیلی زیادی داشتند و به تهران منتقل میشدند ولی در مشهد اولین شکنجه همان سلول انفرادی بود، من در همان مدت ۲۵ روز سه مرتبه دادگاهی شدم؛ قبل از هر بار دادگاه با چشمان بسته ما را به زندان ساواک که الان مرکز سپاه انصار در مشهد است، منتقلمیکردند و در آنجا شکنجهها و روشهای خاص خودشان را داشتند، یکی از شکنجهها اتاق ۳ در ۴ بود که بین زندانیها به اتاق فوتبال مشهور بود، یک میز کوچک و صندلی بود که یک نفر بازجویی میکرد و اگر به نتیجه دلخواهش نمیرسید خودش از اتاق بیرون میرفت و ۴ نفر ساواکیهای قوی هیکل ظالم وارد اتاق میشدند و طرف را با مشت و لگد و سیلی کتک مفصلی میزدند و آن شخص را مانند توپ به هم پاس میدادند.
این کتک ها و شکنجهها تا چه وقت ادامه پیدا میکرد؟
آنقدر میزدند تا زمانی که متهم از حال برود و بیهوش شود، دوستان انقلابیم قبل از اینکه دستگیر شوم گفته بودند از ۲۴ ساعت مانده به شروع بازجوییها هیچ چیز نخورید تا همان اول زیر شکنجهها ضعف کنید و بیهوش شوید، چون اگرچه جان زندانی برای رژیم اهمیتی نداشت اما به خاطر گرفتن اعتراف که برایشان خیلی مهم بود دلشان نمیخواست کسی زیر شکنجه بمیرد، بنابراین من هم همین روش را به کار میبردم.
یکی دیگر از شکنجه های دردناک زندان ساواک تخت آهنی بود که متهم را لخت میکردند و به تخت میبستند که نتواند هیچ حرکتی کند و بعد کف پا شلاق میزدند.
شهید موسوی قوچانی را طوری در همین تخت آهنی شلاق زده بودند که تا پنج ماه چهار دست و پا در زندان حرکت میکرد و نمیتوانست روی پاهایش بایستد.
در همان حال که شلاق میخوردیم یک نفر بازجو هم کنار تخت مینشست و با الفاظ رکیک سعی در گرفتن اعتراف داشت و با آتش سیگار قسمتهای حساس بدن مثل زیر شکم را میسوزاند، من هنوز در بدنم اثر آن سیگارها وجود دارد.
پرونده اصلی شما در این دستگیری دوم چه بود؟
خوشبختانه موضوع همکاری من با والعصر لو نرفته بود، حتی کسانی که از آن گروه دستگیر شده بودند اسمی از من نبرده بودند و تنها پروندهام همان برگزاری جلسات ضد رژیم در فردوس بود که به خاطرش ۳ سال هم متواری بودم، در دادگاه من به ۳ سال زندان محکوم شدم و به زندان عمومی منتقل شدم.
به بند اعدامیها و قاتلها منتقل شدم
لحظه ورودتان به زندان چه حسی داشتید؟
من بسیار خوشحال بودم چون با خودم فکر میکردم الان مستقیم به بند سیاسی میروم و با دوستان خودم و روحانیانی مانند آیتالله طبسی و شهید هاشمینژاد همنشین میشوم اما غافلگیر شدم، بعد از تراشیدن وحشیانه سر و صورتم من را به بند پنج زندان که اعدامیها و قاتلها در آن بودند، بردند که همنشینی با این افراد خودش یک شکنجه دیگر بود؛ زمانی که تلوزیون تصاویر برهنه رقاصههای ایرانی و غیر ایرانی را پخش میکرد و الفاظ رکیکی که این افراد همبندی به زبان میآوردند واقعا مصداق شکنجه روحی بود.
چه مدت در این بند بودید؟
۲۰ روز و بعد از آن به بند چهار که مربوط به سیاسیها بود، منتقل شدم، یک سال در آنجا بودم و بعد از آن با ورود صلیب سرخ جهانی به زندانها و بالا گرفتن مبارزات ضد رژیم، شاه تصمیم گرفت محکومان زیر ۳ سال را آزاد کند، و من در پاییز ۵۷ آزاد شدم.
در زندان به عنوان یک نفوذی به مجاهدان خلق پیوستم
ورودتان به زندان سیاسی چگونه بود؟
وقتی وارد زندان شدم شهید موسوی قوچانی هم که خودش عضو همان گروه والعصر بود، جلوی راهپلههای زندان با زبان عربی به من گفت شما الان که وارد زندان بشوید نمایندگان این ۳ کمون(مجموعه) سراغ شما میآیند، شما وارد کمون مجاهدین خلق بشو و سعی کن مجاهدین خلق متوجه نشوند که شما جزو طرفداران آیتالله خمینی هستی چون اینها در تحلیلشان اعتقادی به امام خمینی ندارند و معتقد به اصول چهارگانه دیالکتیک مبارزات التقاطی کمونیستی هستند و سعی کن با نفوذ در آنها اعتقادات آنها را نسبت به امام و اسلام کامل متوجه شوی؛ من هم ماموریتم را بهعنوان یک نفوذی انجام دادم و بعد از آزادی اصول اعتقادات چهارگانه مجاهدان را که با خط نامرئی در یک قرآن کوچک نوشته بودم و یک نقد ۵۰ صفحهای بر آنها نوشتم و بعد از انقلاب با کمک شهید موسوی قوچانی تحت عنوان شناخت چاپ و منتشر شد.
لطفا از کمونهای داخل زندان سیاسی بیشتر توضیح دهید.
در زندان سه جمع بود، تودهایها، مجاهدان خلق و جمع آقای عسگراولادی که آن زمان در زندان سیاسی مشهد بودند و هر زمان یک نفر به زندان وارد میشد هر کدام از این کمونها سعی میکردند او را با خود همراه کنند و در واقع به این وسیله یک نوع تبلیغ و ترویج تفکر حزبشان در برابر رژیم بود.
آیا ارتباط گروهها و افراد داخل زندان بدون محدودیت بود؟
گاهی اوقات در زندان سیاسی در سلولهای سه نفره را قفل میکردند و به این طریق امکان ارتباط با سلولهای دیگر را محدود میکردند، اما در ساعت هواخوری تمام زندانیها از هر گروه و حزبی مانند مسلمان و غیرمسلمان و تودهای و مجاهدین خلق که بودند در محوطه زندان یکدیگر را میدیدند و با هم صحبت میکردند.
با ابریشمچی در زندان زیاد کشتی گرفتم
کدام شخصیتهای معروف سیاسی آن زمان با شما در زندان بودند؟
شخصیتهای معروف زندان سیاسی شهید هاشمی نژاد، مرحوم آیتالله طبسی و ابریشمچی(نفر دوم گروه مجاهدین خلق) و شهید موسوی قوچانی بودند، من با ابریشمچی در زندان زیاد کشتی گرفتم و اگر میدانستم چه نامردی است و چه جنایتهایی به بار میآورد، همانجا خفهاش میکردم.
فعالیتها و مسؤولیتهایتان بعد از انقلاب چه بود؟
بعد از انقلاب با تشکیل کمیته ها به مدت دو سال مسؤول کمیته انقلاب اسلامی فردوس بودم، همزمان مسؤول دفتر حزب جمهوری اسلامی در فردوس هم بودم، با تشکیل سپاه پاسداران و انحلال کمیتهها مسؤول عقیدتی سیاسی و روابط عمومی سپاه فردوس شدم، بعد از جریانات کاخک گناباد به مدت یک سال به عنوان مسؤول سپاه به کاخک رفتم بعد از آن همزمان به دوران ریاست جمهوری مقام معظم رهبری و شروع جریانات سبزوار و ترور ۹ نفر از شهروندان توسط گروهک منافقان به عنوان یکی از اعضای گروه رفع اختلاف به سبزوار رفتم، بعد از دستگیری تروریستها و برطرف شدن مشکل یک سال به عنوان مسؤول کمیته انقلاب و سرپرست بنیاد شهید در سبزوار ماندم، بعد از آن ۶ ماه به عنوان سرپرست دادسرای انقلاب در سبزوار بودم؛ از سال ۶۴ تا۸۴ که بازنشسته شدم در مشهد پستهای مختلفی در سپاه جهادسازندگی تیپ رزمی تبلیغی روحانیون و دفتر نظارت بازرسی و تعیین صلاحیت سپاه انجام وظیفه کردم.
از ماجرای کاخک گناباد برایمان بیشتر توضیح دهید.
بعد از انقلاب در جریان شورشهای منافقان در کاخک گناباد و بجنورد و اعلام مبارزه مسلحانه بر علیه نظام من با نیروهای سپاه در سال ۶۰ به کاخک رفتم و به پاکسازی شهر پرداختیم؛ روزنامه فدائیان خلق عکس من و آیتالله طبسی را در صفحه اول چاپ کرده بودند و تیتر زده بودند کودتا به وسیله مرتجعین(یعنی آیتالله طبسی و من) پیروز شد و در خبرشان نوشته بودند که در دادگاه خلقی مجاهدین خلق ما به اعدام محکوم شده ایم، زمانی هم که در سبزوار مسؤولیت داشتم برای ترور یکی دو بار اقدام کردند اما ناموفق بود.
مدیریت نادرست دولت و مدیران دو تابعیتی برایم آزاردهنده است
با توجه به زحماتی که قبل و بعد از انقلاب برای این نظام کشیدهاید فکر میکنید این انقلاب در ۴۰ سالگی خودش، همانی است که برایش زحمت کشیدهاید؟
در وهله اول که من خود را بدهکار انقلاب میدانم و هر کار کردهام فقط انجام وظیفه بوده است و درباره اینکه انقلاب چقدر به اهدافش رسیده باید بگویم هدف امام خمینی در انقلاب سه چیز بود، اول برملا کردن چهره کثیف آمریکا برای دنیا، دوم پیشگیری از نفوذ اسرائیل و انشاء الله نابودی کامل این رژیم غاصب و سوم حاکمیت اسلام و مقدمه چینی برای انقلاب حضرت مهدی(عج)، من به جرأت بگویم که ۹۰ درصد از آن چیزی که مدنظر بنیانگذار کبیر انقلاب و ملت ایران بود به آن دست یافتهایم، تحریم و محاصره اقتصادی آن وضعی است که الان در یمن است، اگر چه مشکلات اقتصادی و معیشتی در ایران غیرقابل انکار است و من هم کاملا آن را حس میکنم، اما چیزی که به معیشت ما لطمه میزند مدیریت نادرست دولت است نه تحریمها، به عنوان نمونه در بحث نظارت بر بازار دولت بسیار ضعیف عمل کرده است که یک کالا با چند قیمت در یک خیابان فروخته میشود. مدیر دوتابعیتی یعنی کسی که دل و دلبستگیهایش آن طرف آب است و جسمش اینجا معلوم است که چنین افرادی دل به کار نمیدهند اینها برای ما و مردم آزاردهنده است.
منبع:فارس