شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۰
همسر آیت‌الله مهدوی کنی در گفت‌وگویی مطرح کرد

ساواک دنبال خرد کردن خانواده زندانیان سیاسی بود

يکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۱۷
کد مطلب: 559470
بانو قدسیه سرخه‌ای ریاست کنونی پردیس خواهران دانشگاه امام صادق(ه)، فرزند آیت‌الله حاج شیخ زین العابدین سرخه‌ای و همسر عالم مجاهد مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی است.
ساواک دنبال خرد کردن خانواده زندانیان سیاسی بود
به گزارش جهان نيوز، بانو قدسیه سرخه‌ای ریاست کنونی پردیس خواهران دانشگاه امام صادق(ه)، فرزند آیت‌الله حاج شیخ زین العابدین سرخه‌ای و همسر عالم مجاهد مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی است.
وی درآستانه سالروز ارتحال همسر ارجمند خویش، درگفت وشنودی با سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران به شمه ای از خاطرات خویش از حیات سیاسی و اجتماعی آن بزرگوار اشاره کرده است. امید آنکه مقبول افتد.

* گفته می‌شود پدرتان مرحوم آیت‌الله حاج شیخ زین العابدین سرخه‌ای در دوره‌ای فعالیت سیاسی بسیاری داشتند، ولی بعدها شرایطی پیش می‌آید که ایشان از سیاست سرخورده می‌شوند. علت این امر چه بود؟
مرحوم پدرم در دوره مشروطه و مخصوصاً دوران نهضت ملی وحضور سیاسی مرحوم آیت‌الله کاشانی، فعالیت سیاسی بسیاری داشتند. یادم هست حتی موقعی که در مسجد صحبت می‌کردند، طوری در باره شاه حرف می‌زدند که کمتر کسی در آن دوره جرئت داشت به آن شکل صحبت کند، ولی ایشان با همان خوشمزگی‌های خاص خودشان در باره سیاست، طوری حرف می‌زدند که چندان حساسیت برانگیز نبود. حداقل در دورانی که عقل ما می‌رسید، حس می‌کردیم که حساسیت برانگیز حرف نمی‌زنند، ولی همه مردم حرفهای ایشان را قبول داشتند.
اما در دوران متاخر، شاخص‌ترین سخنرانی‌ پدرم مربوط به روز 15 خرداد 1342 می‌شود که به جلسه روضه منزل آیت‌الله بهبهانی رفته بودند. مجلسی که علمای بزرگ در آن شرکت می‌کردند.
ظاهراً پدرم یکی از کسانی بود که بعد از جلسه آن روز در منزل آقای بهبهانی مخفی می‌شود و حتی خود ایشان نیز از پدر مراقبت می‌کند. آن شب پدر را از خانه آقای بهبهانی به منزل دیگر علمائی که در آن مجلس حضور داشتند، خانه به خانه می‌برند تا دست مأموران رژیم به ایشان نرسد. به‌طوری که یک شب و یک روز اصلاً به محله امامزاده یحیی -که محل زد و خوردها بود- نیامدند.
آن روز از چهار راه سیروس، جنازه‌ کشته‌ها و زخمیها را پشت وانتها می‌ریختند و از خیابان بوذرجمهری و خیابان ری و کوچه‌های امامزاده یحیی می‌بردند. ما هم از لای در خانه نگاه می‌کردیم و خیلی نگران پدرم و حاج‌آقا (آیت‌الله مهدوی کنی) بودیم. البته همه اهالی محل مواظب خانه پدرم بودند که یک وقت مأموران شاه به منزل نریزند و بلایی بر سر ما نیاورند. هرچند مرتباً به ما می‌گفتند: خانه را ترک کنید! آن شب چون پدرم و آقای مهدوی به خانه نیامدند، بر ما خیلی سخت گذشت.

* برخی اختلاف نظرهای سیاسی مرحوم پدرتان و مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی سبب بحث میانشان نمی‌شد؟
چون پدرم تجربه بیشتری در زمینه فعالیتهای سیاسی داشتند، نکاتی را به‌ حاج‌آقا [آقای‌مهدوی] متذکر می‌شدند که: مثلاً الان برخی صحبتها و رفتارها خیلی لزومی ندارد، ولی هم آقای مهدوی خیلی پدرم را قبول داشتند و هم پدرم خیلی مراعات آقای مهدوی را می‌کردند.
درنتیجه آقای مهدوی با زرنگی‌های خاص تلاش می‌کردند این بحثها در محیط خانه و خانواده به شکلی عنوان نشود که بین ما فاصله بیفتد. این رو‌ها در خانه خودمان، یعنی خانه آقای مهدوی هم ادامه پیدا کرد. ایشان همیشه ما را مجاب می‌کردند به شکلی بحث نکنیم که درگیری ایجاد شود و همیشه در حرفهایشان روشنگری می‌کردند.

*پدرتان به دلیل اینکه قبلا‍ ً خودشان در مبارزات صدمه دیده بودند به حاج آقا توصیه خاصی نداشتند؟
کمتر در این موارد بحث می شد، به هرحال ایشان از نظر سنی جایگاه علمی و سوابق سیاسی موقعیت برجسته‌‌تری نسبت به آقای مهدوی داشتند و تجربه و پختگی ایشان بیشتر بود، لذا می‌گفتند: با این شیوه‌ای که شما در مبارزه پیش گرفته‌اید، دستگیرتان می‌کنند و دیگر نمی‌‌توانید راهتان را ادامه بدهید. نوع صحبت کردنشان حالت نصیحت کردن داشت. شاید نظرشان این بود که حاج آقا با ملاحظه‌تر حرکت کنند، ولی واقعیت این است که در آن زمان، آقای مهدوی خیلی تندتر از پدرم حرکت می‌کردند، منتهی ما در دورانی که پدر فعالیت سیاسی داشتند، نبودیم که بدانیم پدرمان چگونه فعالیت می‌کردند، ولی آنچه که از مادر در باره پدر شنیده بودیم نشان می‌داد که آقایان علما ایشان را جزو مبارزان می‌دانستند. پدرم به رضاشاه می‌گفتند: داش پشمی! هر وقت هم می‌خواستند از رضاشاه اسم ببرند، او را به اسامی‌ای می‌خواندند که مخاطبان متوجه می‌شدند منظورشان کیست، ولی به‌قدری خوشمزه تعریف می‌کردند که خیلی آتو به دست مأموران رژیم ندهند!
*وقتی برای زندگی به قم رفتید وضعیت درسی آیت‌الله مهدوی کنی چطور بود و در چه مقطعی بودند؟
حاج‌آقا بیست و هشت سال داشتند که با هم ازدواج کردیم. ایشان در آن زمان تقریباً دروس اصلی را خوانده و مجتهد شده بودند. در واقع ایشان از امام و دیگر آقایان، هر چه را که لازم بود گرفته بودند اما در آن زمان، در کنار درس خواندن، تدریس هم می‌کردند. موقعی هم که به تهران آمدیم، هم در مدرسه مروی درس می‌خواندند، هم درس می‌دادند.

*با اینکه آیت‌الله مهدوی خیلی علاقه داشتند در قم بمانند، چه شد که تصمیم گرفتید به تهران بازگردید؟
عاملی که بیش از همه باعث شد که ایشان به تهران بیایند، پیشهناد پدرم به آقای مهدوی برای پیشنمازی مسجد جلیلی بود. حاج‌آقا دیدند که در آن مسجد، جا برای کارهای سیاسی، اجتماعی وجود دارد و این مهم‌ترین عامل بود. عامل دوم هم من بودم، چون دوری از خانواده خیلی اذیتم می‌کرد، البته حاج‌آقا می‌توانستند مرا راضی کنند و در قم بمانیم، ولی اصل این بود که حاج آقا پایبند مسجد جلیلی شدند. چون عرصه فعالیت در تهران باز بود.

*پدر شما یا هم مباحثه‌های ایشان، جایگاه علمی آقای مهدوی را در آن دوره در چه سطحی می‌دانستند؟
در دوره‌ای که مردم کمتر به کسی آیت‌الله می‌گفتند، پدر مرا حضرت آیت‌الله سرخه‌ای می‌نامیدند. ایشان درس خارج می‌دادند و جلسه‌های زیادی داشتند. با این حال پدرم خیلی حاج آقا را قبول داشتند و همیشه می‌گفتند: آشیخ محمدرضا آدمِ خیلی خوبی است. به حاج‌آقا احترام و در موارد مختلف با ایشان صحبت می‌کردند و قبولشان داشتند و آینده خوبی را برای ایشان پیش‌بینی می‌کردند، در حالی که حاج آقا در آن زمان یک طلبه ساده بیشتر نبودند.

* ظاهرا آیت‌الله مهدوی سفری نیز به عراق داشتند و با حضرت امام هم دیدار کردند. ماجرا از چه قرار بود؟
حاج آقا قصد داشتند در این سفر خدمت امام(ره) رسیده و نامه‌ها و پول‌هایی را که مردم به عنوان وجوه شرعیه و تعمیر بقاع متبرکه داده بودند را به ایشان برسانند. البته حاج‌آقا آنها را برای نگهداری تا مقصد، به من می‌سپردند. چون مأموران زن‌ها را کمتر می‌گشتند و بیشتر مواظب مردها بودند که چه می‌برند و چه می‌آورند. علاوه بر اینکه دولت ایران پیگیری می‌کرد که چه کسی نزد امام می‌رود. به هرحال ایشان در آن سفر، جلسات متعددی را با امام و مبارزان مقیم عراق داشتند.

* آقای مهدوی در خصوص مسائل سیاسی و جریاناتی که برایشان پیش می‌آمد در خانه صحبت می‌کردند؟
حاج آقا مواردی را که صلاح نبود بدانیم ، حتی به من هم نمی‌گفتند. اما پس از پیروزی انقلاب کلاً غیر از بحثهای سیاسی و صحبت در باره دانشگاه، هیچ حرف دیگری نداشتیم که در خانه بزنیم. همیشه از خودم پرسیده‌ام: دیگران در بحث‌های خانوادگیشان چه می‌گویند؟ ما که یکسره یا بحث سیاسی می‌کنیم یا در باره دانشگاه حرف می‌زنیم. نمی‌دانم خانواده‌ها دور هم که جمع می‌شوند در باره چه چیزی صحبت می‌کنند؟ همه بچه‌ها هم به این حرفها علاقه داشتند. دلشان می‌خواست نظر پدرشان را بدانند و گوش می‌کردند.

* به فرزندان متذکر می شدند که این بحثها را خارج از منزل مطرح نکنند؟
نه، شاید من بیشتر تذکر می‌دادم و می‌گفتم که: مثلاً خوب نیست فلان حرف را در بیرون بزنید، چون اگر بگویید شما را از مدرسه بیرون می‌کنند! یا چون مدارسی که می‌رفتند فضای سیاسی قوی داشت، می‌گفتم: در بین بچه‌های مدرسه‌ ساواکی هست و می‌روند و اطلاع می‌دهند. وقتی با بچه‌ها به مسجد جلیلی هم می‌رفتیم، به آنها سفارس می‌کردم که جلوی دیگران از بحثهای داخل خانه‌مان چیزی نگویید، چون می‌ترسیدم بچگی کنند و یک وقت حرفی بزنند که برای حاج‌آقا دردسر درست شود.

* زمانی که پدر زندانی‌ می‌شدند، فرزندان چه واکنشی نشان می‌دادند؟ اگر از آن دوران خاطره‌ای هم دارید بفرمایید.
تمام سختی‌ها را من به دوش می‌کشیدم، به طوری که دل همه برای من می‌سوخت! حضرت زهرا(س) بعد از رحلت پیامبر(ص) با گریه‌ها و ناراحتیهای خود، رسالتشان را انجام می‌دادند و مشکلات را به گوش مردم می‌رساندند. تصور نکنید که وقتی حاج‌آقا به زندان می‌رفتند، وظیفه سیاسی خانواده تمام می‌شد. حاج‌آقا گاهی اوقات این را به من می‌گفتند که: «ما وقتی در زندان هستیم، از جهت احساس مسئولیت راحت‌تریم، چون نمی‌توانیم غیر از همان کارهایی که می‌شود در زندان انجام داد، از قبیل خواندن قرآن و درس خواندن و مباحثات و تدریس، کار دیگری انجام دهیم».
ولی من ناراحتی‌های زندان و ناراحتی‌های خانواده را میان خانواده به صورت یک مشکل سیاسی بیان می‌کردم. همچنین وقتی حاج‌آقا را به زندان می‌بردند، تازه اول مبارزات و مشکلات ما بود. هرچند من این مشکلات را نه به خانواده و نه به کسانی که مخالف بودند نمی‌گفتم، ولی به گوش حاج‌آقا می‌رساندم که چه می‌کشیم. رژیم تن‌لرزه‌ها، ناراحتیها، اعصاب خردشدن‌ها و... را جوری برنامه‌ریزی می‌کرد که ما آرامش نداشته باشیم.
به‌طوری که حتی یک ساعت هم در خانه خودمان احساس امنیت نمی‌کردیم. با تلفن‌های شب و نصف‌‌شب تهدیدمان می‌کردند. ناراحتی‌های زیادی بودند، ولی من کلاً نمی‌گذاشتم به بچه‌ها منتقل بشود و سعی می کردیم مشکلات را از سر بگذرانیم.

*خاطره‌ای روزهای ملاقات ایشان در زندان به یاد دارید؟
هیچ‌وقت خاطره آن دیدار از یاد من و بچه‌ها نمی‌رود. سخت‌ترین حالتی بود که حاج‌آقا را دیدیم. یک جای دو متر در سه متر بود. دورتادور آن را ریل‌کشی و شکل قفس درست کرده بودند و حاج‌آقا را در آن قفس روی صندلی نشانده بودند.
خوشحال بودیم که ایشان سالم‌اند غافل از اینکه بدن عفونت کرده و ایشان اصلاً نمی‌تواند روی پا بایستد برای همین روی صندلی نشسته است. این ملاقات چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد ایشان را بردند. این ماجرا دو سال و خرده‌ای ادامه داشت، اما در دیدار‌های بعدی حاج‌اقا را در قفس نمی‌آوردند و تنها چند مانع میان ما قرار داشت. بلاخره فشارهای انقلاب باعث شد شرایط کمی آسان تر شود و ما بتوانیم ایشان راحت‌تر ایشان را ببینیم.

منبع:فارس
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *