به گزارش
جهان نيوز به نقل از فارس، سی سال و اندی از اتمام جنگ تحمیلی میگذرد اما هنوز ثمرات آن فداکاریها مایه اقتدار ایران اسلامی است. شاید بتوان نام شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی را در زمره السابقون السابقون قرار داد.
راهی که باز شد تا جهان اسلام از خمودگی خارج شود و حال شاهد شکفتن شهدایی در حد بین المللی باشیم که تأسی از شهدای سی سال و اندی قبل کردهاند.
«سکینه بحرالعلومیفرد» مادر شهیدان «محمد و مجید شاداب» یکی از افرادی است که این سرزمین به او ارادت خواهد داشت و تاریخ ایران اسلامی هیچگاه او و امثال او را از یاد نخواهد برد. چرا که مادری و تربیت فرزندانی را به عهده داشته که اینچنین درخشیدند. لهجه شیرین خوزستانی با عبای زیبا به سر زیبایی مادر را دوچندان کرده است.
خبرنگار ما گفتگویی صمیمانه با این مادر عزیز ترتیب داده است که تقدیم میشود.
*فرزندان من
5 تا فرزند داشتم. 1 دختر و 4 پسر، پسرها شهید شدند و دخترها هستند. مجید، مرضیه، مریم، محمد در خرمشهر دنیا آمدند و منصوره در تهران. اول مجید شهید شد و بعد محمد. هر دو در گردان کمیل لشکر 27 محمد رسول الله بودند. مجید پیک گردان بود و محمد خمپاره انداز. محمد متولد آذر 44 بود و مجید فروردین 46.
*همراه شهید جهانآرا
14 سالم بود که ازدواج کردم و یک ماه بعد از ازدواج محمد را باردار شدم. محمد 40 روزه بود که مجید را باردار شدم. پدر بچه ها اصالتاً تهرانی بود و 28 ساله که کارمند بندر خرمشهر بود. بچهها از 8 سالگی همراه من و پدر و داییشان در تظاهرات و پخش اعلامیهها فعال بودند. محصل مقطع راهنمایی بودند که جنگ شروع شد. هرچه در خرمشهر بودیم که جبهه بودند، همراه شهید جهانآرا. وقتی هم به تهران آمدیم باز هم جبهه را رها نکردند. یکی دیگر از برادرهایم هم 7 سال در اسارت بعث بود.
*از اشغال آبادان تا کربلای 5
از اشغال آبادان بچهها جبهه میرفتند تا کربلای 5 که شهید شدند. مجید که کوچکتر بود برای نگهبانی در شادگان میماند ولی محمد جلو میرفت.
مجید 17 سال و 3 ماهه بود که شهید شد و محمد تقریباً 19 سال و چند ماه. خدا رحمت کند پدر شهدا را، خیلی دلش میخواست شهید شود. راننده بود در جبهه. تا مرصاد را شرکت کرد. بعد از جنگ سپاه از او خواست که بماند. قبول نکرد. میگفت سرگیجههای بدی دارم که میترسم برای بقیه خطرساز شود. میگفتند فقط بیا کنار ما بمان شما را ببینیم. دوستش داشتند.
*یکی برود، یکی بماند
بچهها روزهایی که به تهران برمیگشتند، نفت، گاز و هرچه را که نیاز داشتم برایم میخریدند و میگفتند «تا برگردیم همه چیز داری. نگران نباش.»
راستش گاهی دلم میخواست نروند و میگفتم حداقل یکی از شما برود و یکی بماند پیش ما. محمد شیرین زبانی میکرد و میگفت «مامان، خدا هست. دلت را هم بگذار جای دل مادرها و همسران شهدا. ببین خانوادههایی که چند شهید دارند. چیزی که خدا میخواهد را راحت بده.» مجید هم پی حرفهایش را میگرفت. بعد از آن دیگر راضی شدم به رفتنشان.
*شرط ازدواج: جبهه نرود
دلم میخواست ازدواج کنند. به محمد خیلی اصرار میکردم. میگفت «من دلم نمیخواهد اما اگر شما بخواهی ازدواج میکنم.» دوستانم میگفتند اگر ازدواج کند دیگر جبهه نمیرود. واقعیتش دختری را برایش در نظر داشتم. تا راضی شد، به خواستگاری رفتیم. اما پدر دختر شرط ازدواج را نرفتن به جبهه گذاشت! محمد راضی نشد. یک جای دیگر هم رفتیم. شرط آنها هم همین بود!
*زندگی دستهجمعی
ابتدای جنگ حدوداً 8 ماه به شیراز رفتیم. خرمشهر دیگر جای ماندن نبود. با خانواده برادرم به شیراز رفتیم. یادم هست برادرم یک هفته از ازدواجش میگذشت. بعد از 8 ماه برادرم همسرش را با خودش برد تا نزدیک جبهه باشد. ما هم به تهران رفتیم. چند ماه ماندیم و بعد رفتیم کرج. بعدها دوباره به تهران برگشتیم. سپاه به مردم اسکان میداد. اغلب ما از شهرهای جنگزده آمده بودیم و کنار هم زندگی میکردیم.
*شیطنتهای پسرها
یادش بخیر، برادرم با تخته برای پسرها اسلحه ساخته بود و از صبح تا شب با اسلحههای ساختگی و توپ پلاستیکی با هم مشغول بودند. کوچکتر که بودند پاهای بچهها را به پنجره میبستم که بیرون نروند. اسباب بازیهایشان را کنارشان میگذاشتم و به کارهایم میرسیدم. پسربچه بودند دیگر...
*قلقلکهای مجید
آخرین هدیه بچهها، محمد کتاب شهید مطهری خرید و مجید به گمانم گل خرید. البته با دخترها باهم به خرید میرفتند. مجید شوخطبع بود. حسابی قلقلکم می داد. محمد ساکتتر و سنگینتر بود ولی مجید خیلی شیطنت داشت.
محمد حتی وقتی زن نامحرم میآمد از اتاق بیرون نمیآمد تا راحت باشند. مجید ولی میآمد و حتی مینشست به حرف زدن. محمد حتی صف نانوایی را اگر تعداد خانمها بیشتر بودند، نمیماند و از من میخواست که بروم. پیش آمده بود که به خانم جوانی که در صف بود گفته بود کنار برود و خودش برایش نان گرفت و به او داده بود تا در صف بین نامحرمها نماند.