جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۲
۱
روایت سیدمهدی شجاعی از جبهه

این کار عاقلانه نیست اما عاشقانه است!

دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳ ساعت ۰۹:۴۵
کد مطلب: 397477
دهانم از تعجب باز می‌ماند حمله چریکی در روز روشن؟! یکی از برادران سپاه همه سؤالهایم را در یک جمله پاسخ می‌دهد و ذهن کنجکاوم را به آتش می‌کشد. «بله عاقلانه نیست ولی عاشقانه است»
این کار عاقلانه نیست اما عاشقانه است!
به گزارش جهان به نقل از فارس، سید مهدی شجاعی نامی است که اهل مطالعه حتما با او آشنا هستند. شجاعی از جمله نویسندگان متعهد کشورمان است که نشان داد بر خلاف بعضی نویسندگان دیگر در دوران جنگ و سختی نیز در کنار ملت خویش است. قلم سید مهدی گیراست و اغلب آثارش را که می‌خوانی تو را تا ته ماجرا می‌کشاند.

آنچه خواهید خواند گزارشی است ادبی و زیبا از روزهای آغازین جنگ در جبهه غرب که وی با حضور در منطقه و کنار رزمندگان از حال و هوای آن شب ها نوشته و به خوبی شما را در فضا غرق می‌کند. او اینگونه گزارش خود را آغاز کرده است:

***

ولی ایمان چه چیز عجیبی است و عشق چقدر عجیب‌تر. ما از عشق فقط حرفش را شنیده بودیم، در اینجا می‌شود عشق را با همه قداستش لمس کرد و بویید. برادری که همسرش را چند ساعت پس از ازدواج رها کرده بود و به عشق امام به سنگر آمده بود تصویر عشق را برایم کشید، از وجود اینهمه حنظله و عمار و حبیب و قاسم و... که عارض زیبای شاهد تاریخمان را آرایش جاودانه خواهد کرد و بر زیرگونه‌های او خون تازه خواهد دواند در خود احساس غرور می‌کنم. اینجا هم مثل چند جبهه دیگر نیروها را قر و قاطی چیده‌اند و گاهی وقتها تانک و توپ و ضدهوایی از نیروهای پیاده جلوتر قرار گرفته است حتماً براساس مصالحی است من که نظامی نیستم که این چیزها را بفهمم.

اتفاقاً برادران سرباز و سپاه هم همه جا به این مسئله اعتراض داشتند. خوب آنها هم نظامی نیستند درست است که اینگونه مسائل تا به حال خسارات زیادی به ما وارد کرده است اما مسلماً بعضی از فرماندهان دلایل محکمی برای اینکار داشته‌اند مثلاً فکر کرده‌اند بهتر است ما این خسارتها را ببینیم و این برادران را از دست بدهیم در عوض بعداً آنها را محاصره کنیم و مثل تاریخ گذشته خودمان آنها را در خاک دفن کنیم من که گفتم از مسائل نظامی اصلاً سر در نمی‌آورم.

برادران در سنگرهای گودی که مثل جوی درست کرده اند و روی آن را با آهن و جعبه‌های پر از شن پوشانده‌اند مستقر هستند؟ سعی می‌کنیم مزاحم کسانی که معتقد به استحباب قیلوله هستند، نشویم. سراغ دیده‌بان را از برادران می‌گیریم. سنگر کوچکی را در ۱۵۰۰ متری نشان می‌دهند، فکر می‌کنم حال که آنقدر دیده‌بان به نیروهای خودمان نزدیک است بهتر است سری هم به او بزنیم و «خسته‌ نباشیدی» هم به او بگوییم بچه‌ها معتقدند «خطرناک است و دشمن می‌زندتان» که در همین موقع صفیر خمپاره‌ای در هوا می‌پیچد و یکی فریاد می‌کشید: «بخوابین داره می‌آد اینور» و همه حتی این دوستمان که لباسش قدری نو است و معمولاً به جای اینکه بخوابد دولا می‌شود، بر روی زمین تخت می‌شویم خمپاره با صدای وحشتانکی در نزدیکی ما به زمین می‌افتد، ترکش‌هایش دست یکی را زخمی می‌کند، کلاه فلزی دیگری را قر می‌کند، یک تکه‌اش هم در ضلع شرقی سر حقیر به فاصله چند سانتی متری به زمین می‌افتد که وقتی آن را برمی‌دارم که حساب کنم اگر به رأس اینجانب فرو می‌رفت چه می‌کرد از داغی،‌ آن را دوباره به زمین می‌اندازم ولی این مسئله اصلاً باعث نمی‌شود که ما از زیارت دیده‌بان منصرف شویم.

یکی از برادران داوطلب می‌شود که ما را تا سنگر دیده‌بان همراهی کند ژ-۳‌اش را برمی‌دارد، به ما سفارشات لازم را می‌کند قدری از راه را دولا دولا می‌رویم. ولی شدت خمپاره و حتی کالیبر پنجاه‌ها زیاد است این است که مجبور می‌شویم سینه‌خیز برویم اما دشمن که نمی‌فهمد ما داریم ملاحظه می‌کنیم و سینه‌خیز می‌رویم همچنان شلیک می‌کند و ما به هر ترتیب خودمان را به سنگر دیده‌بان می‌رسانیم از این سنگر کاملاً مواضع دشمن و تردد و انفعالات آنها مشخص است، از چهار پنج نفری که آنجا هستند جز یک نفر که حتی در موقع حرف زدن هم سرش را بیش از چهار سانتی‌متر از سنگر بیرون نمی‌آورد بقیه روحیه‌شان بسیار خوب است و معتقدند اگر کمی هم‌آهنگی باشد صددرصد پیروزی نصیبمان خواهد شد.

در این فاصله دشمن حتی از نثار گلوله‌های اسلحه سبک هم دریغ نمی‌کند، بعد از گپی یک ساعته که بچه‌ها معتقدند می‌شود سیگار را با ترکش گداخته خمپاره‌ها روشن کرد به خط اول بازمی‌گردیم با همان وضعی که آمده‌ایم وقتی برمی‌گردیم حدود بیست نفر از بچه‌های سپاه و سربازان با ایمان را می‌بینم که دور هم نشسته‌اند و برنامه‌ریزی حمله چریکی را می‌کنند. دهانم از تعجب باز می‌ماند حمله چریکی در روز روشن؟! یکی از برادران سپاه همه سؤالهایم را در یک جمله پاسخ می‌دهد و ذهن کنجکاوم را به آتش می‌کشد. «بله عاقلانه نیست ولی عاشقانه است» آرپی‌جی‌ها را برمی‌دارند، فشنگها را دور کمر می‌پیچند زیر لب دعایی می‌خوانند، همین، و راه می‌افتند. بر شبنم اشکهایمان چون گل‌ لبخند می‌زنند، خدا می‌داند که چند نفرشان سالم برمی‌گردند. اینان چه آرام و استوار به دیدار معشوق می‌روند.

خدا قطره‌ای از این دریای آرامش را نصیب کویر قلب ما کناد.

راهی سنگرهای دیگری می‌شویم بوی عشق در فضا پیچیده است اما هر گلی بوی خودش را دارد، امیر اهل کاشان است می‌گوید از سنگر برای کاری بیرون آمدم خمپاره در سنگر افتاد و همه چیز را متلاشی کرد از اسلحه گرفته تا دفترچه یادداشتم، اما دعای کمیل که روی دفترچه یادداشت بود سالم مانده است. معجزه نیست؟ اگر از بین می‌رفت شبها به خدا چه می‌گفتم؟.... از گریه‌ام گریه‌اش می‌گیرد چشم‌های خیسش را می‌بوسم و از آنها گل امید می‌چینم.

ناهار را در زیر نخلهای استقامت و بر سفر سبز صداقت با قاشق محبت می‌خوریم، کوله‌بارمان را از ایمان‌ پر می‌کنیم با برادران، همچون دو یار قدیمی وداع می‌کنیم و راه می‌افتیم. این نخلها با همه زیباییش برای بچه‌ها نفرت‌انگیز است. می‌گویند:

این نخلها عجیب باعث درد سر شده است، ستون پنجم دشمن در لابلای این نخلها مخفی می‌شود و دردسر ایجاد می‌کند همین چند روز پیش دوازده نفر از منافقین را در لابلای همین نخلها با بی‌سیم و تشکیلات دستگیر کردیم، اینها تازه کسانی هستند که از جای دیگر آمده‌اند و منطقه را خوب نمی‌شناسند عربهایی که به آنها وابسته شده‌آند که وضعشان روشن است. می‌پرسم این گروه‌ها چرا چنین می‌کنند؟ با زهرخندی پاسخ می‌دهد مبارز، مبارزه است در هر جا و برای هر کس بخصوص که اینها در اینجا از نظر چهار راه مضیقه هستند و امکان برپایی پلاکارد و عکس و کتابفروشی ندارند، این است که با بی‌سیم و چراغ قوه و کلاشینکف مبارزه می‌کنند. امروز و فردا قرار است از جبهه‌های ذوالفقاری و ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده دیدن کنیم.

اینجا ساختمان درهم شکسته ایران گاز است در چند کیلومتری آبادان به طرف ماهشهر. ما در پشت لوله‌های نفت که از آبادان شروع می‌شود و تا ماهشهر ادامه می‌یابد هستیم در این لوله‌ها جز ته مانده‌های نفت سیاه خبر دیگری نیست.

از زیر لوله‌های نفت عبور می‌کنیم و به خط اول جبهه می‌رویم. قبل از اینکه به سنگر برادرانمان برسیم یکی از داخل سنگر فریاد می‌کشد: «بخوابین می‌بیننتون» لااقل دولاشین سریع بدوین». و ظاهراً‌ هم اشتباه نمی‌کند، رگبار فشنگ است که از چپ و راست و بالای سرمان عبور می‌کند و به زمین می‌افتد به پشت سنگری که از تل خاکی تشکیل شده است می‌رویم، رگبار فشنگها همچنان ادامه دارد هنوز از سلام و علیک فارغ نشده‌ایم که اولین خمپاره در بیست متری جلوی سنگر به زمین می‌افتد، یکی از برادران ارتشی دستش را محکم به پشت دست دیگرش با ناراحتی می‌زند و می‌‌گوید: «دیدنتون دیگه شروع شد الان یه پذیرایی گرم و نرمی ازتون می‌کنن. اگر سنگرمون امروز نره رو هوا خیلی شانس آوردیم» می‌پرسم: «مگر چقدر به ما نزدیکند»؟ دوربین را به دستم می‌دهد ولی ظاهراً زیاد هم به دوربین احتیاج نیست، دشمن نزدیکتر از آن است که برای رؤیتش احتیاج به دوربین باشد. دوربین فقط این کمک را می‌کند که مواضع و سنگرهای بتونی خودمان را که به دست دشمن افتاده است و لوله‌های توپ و تانکی که از آن بیرون آمده است ببینیم و ببینیم که چگونه تانک از پشت سنگرهای خودمان بیرون می‌آید ما را زیر آتش می‌‌گیرد و تا بیایند سمت و گرا بدهند و توپخانه بزند یا نزند به سنگر بازمی‌گردد.

ولی مثل اینکه دشمن راستی راستی می‌خواهد از ما پذیرایی کند و چه پذیرایی گرمی! به ما حضری بسنده نمی‌کند و هرچه که دارد برایمان می‌آورد از کالیبر پنجاه و خمپاره گرفته تا توپ و تانک و حتی موشک تاو.

یا ما باید خیلی مهم باشیم یا دشمن باید خیلی احمق باشد که برای نفر موشک بفرستد و دومی به عقل بیشتر جور درمی‌آید و عجیب این است که این چند موشک تاوی که برایمان ارسال می‌کنند با این همه دم و دستگاه هیچکدام به درد ما نمی‌]ورد همه به خاک می‌افتد هر چند در دو متر و سه متری ما.

گلوله‌های تانک عیبشان این است که صوت و صفیری ندارند و تا آدم بیاید بفهمد که چیست و از کجاست کار از کار گذشته است علت زخمی شدن این دو برادر هم همین است،‌ همه منتظر شنیدن صفیر خمپاره یا چشم براه آتش موشک تاو هستیم که گلوله تانک از این فرصت استفاده می‌کند و در پشت ما به زمین می‌نشیند. من مطمئنم که شهادت که چه عرض کنم لیاقت زخمی شدن را هم ندارم. یکی از برادران زخمش سطحی است ولی دیگری که ترکش با شکم و روده‌اش کلنجار رفته حالش نسبتاً وخیم است. او را به هر زحمتی هست روانه بیمارستان می‌کنند و هنوز آتش‌بازی دشمن تمام نشده که یکی فریاد می‌کشد هلی‌کوپتر و با دست نقطه دوری را نشان می‌دهد. همه یقین می‌کنند که هلی‌کوپتر دشمن است. به سرعت دو برادر پشت ضدهوایی قرار می‌گیرند و قبل از اینکه نزدیک شود شروع می‌کنند به زدن. در نتیجه وقتی که هلی کوپتر کاملاً نزدیک می‌شود فشنگ جعبه ضد هوایی تمام شده است، مجبوریم صاف صاف بنشینیم و هلی کوپتر را تماشا کنیم.

- البته برایش دست تکان نمی‌دهیم - فقط چند تا از بچه‌ها که خیلی دلشان شور می‌زد با ژ-۳ شروع به تیراندازی می‌کنند که قدری دیر شده است هلی کوپتر چند کیلومتر آن طرفتر بر روی نیروهای خودی مختصری راکت پراکنی می‌کند و از راه دیگر برمی‌گردد. برادری اصفهانی که ایمان و روحیه‌اش تحسین برانگیز است به برادری که پشت ضدهوایی نشسته است می‌گوید: «جان تو چیزی نمونده بود بپرم و یک ماچ آبدار ازت بکونم اما...»

من که بقیه حرفش را نشیندم.

هوا رو به تاریکی است و باید هرچه زودتر خودمان را به آبادان برسانیم.

مجال شرح جبهه‌‌های دیگر آبادان و خونین شهر نیست. باید هرچه زودتر مقال را به دروازه پایان رساند.

پس از رجعت از جبهه‌های دیگر آبادان و خونین شهر بر آن می‌شویم تا سری هم به گلخانه شهدای (سردخانه شهدا) آبادان بزنیم، شهدای جبهه‌های اطراف و خود شهر را همه به این سردخانه می‌برند و چه دلی دارند این چند برادر با ایمان که جسدهای سوخت و قطعه‌ قطعه شده و سرخ و سیاه را بسته‌بندی می‌کنند و برای خانواده‌هایشان می‌فرستند. می‌گویند چند روز اول در این سردخانه عظیم جسدها را چند طبقه گذاشته بودند و باز هم جا کم آورده بودند. صحبت‌ با این برادران قدری به طور می‌انجامد و تا فیلمبرداری مختصری هم بکنیم یک ربعی از تاریک شدن هوا می‌‌گذرد و ما آنقدر سر این بچه‌های پرشور و ایمان را گرم می‌کنیم که آنها یادشان می‌رود که یک چراغکی در طبقه فوقانی روشن مانده است. و ما هنوز با ماشین از داخل محوطه سردخانه خارج نشده‌ایم که چند سرباز مسلح دورمان می‌ریزند و ما را مؤظف می‌کنند که از جایمان تکان نخوریم و دستهایمان را بر روی سرمان بگذاریم.

روز بعد در زیر آتش خمپاره‌ها از آبادان به طرف اهواز حرکت می‌کنیم. وضع آوارگان خونین شهر و آبادان در شادگان آنچنان دردآور است که قلم مرا یاری بیان یک قطره از آن دریای درد نیست. شرح حال بچه‌‌های کوچکی که پدر و مادر و خویشاوندانشان را از دست داده‌اند و کاسه به دست در شهر به قول خودشان به دنبال نعمت می‌گردند، کپرهایی که اتاق و طویله و آشپزخانه و.... همه هست، کودکی که مگس صورتش را پوشانده است. سرنوشت و آینده دختر پانزده - شانزده ساله‌ای که همه کسش را در خونین شهر از دست داده است.

درد سوزنده چشمان مادری که هشت شهید داده است... شرح اینهمه،‌ کجا از عهده این قلم عاجز برمی‌آید؟
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


ذوالفقاری
.. عاشقانه یعنی نهایت عاقلانه عمل کردن ،