به گزارش جهان به نقل از فارس، در ادامه دیدارهای جامعه قرآنی با خانوادههای معظم شهدا هیأت قرآنی این هفته به دیدار خانواده شهید محمود باطنی رفتند.
منزل محقر پدر شهید از همان لحظات اول توجه ما را به خود جلب کرد و بیماری مادر شهید و مشکلات نگهداری این عزیزان مهمترین موضوعی بود که همه حاضران به نماینده بنیاد شهید منتقل کردند.
مربی، قاری و حافظ قرآن کریم
حجتالاسلام سیداحمد قاضوی امام جماعت مسجد امام جعفر صادق(ع) واقع در خیابان شهید ناصری یکی از حاضران در این دیدار بود که در ابتدا به وصف شهید پرداخت و گفت: شهید باطنی از اعضای بسیج مسجد و از فعالان بود. وی قاری قرآن کریم بود و در مسجد برای بچهها جلسه قرآن بر پا می کرد. او در امور فرهنگی بسیار فعال بود و مسئولیت کتابخانه مسجد را برعهده داشت. این اواخر به حفظ قرآن کریم هم مشغول بود و بخشی از قرآن را حفظ بود.
مسجد محله ما ۵۴ شهید تقدیم انقلاب کرد و من از همان زمان امام جماعت مسجد بودم و رابطه خوبی با شهید باطنی داشتم. همه این عزیزان مانند فرزندانم بودند اما با شنیدن خبر شهادت محمود باطنی و مرتضی بابائیان بیش از دیگر شهدا ناراحت شدم. جالب است هر دو این عزیزان در وصیتنامهشان نوشته بودند که من در مراسم آنها سخنرانی کنم.
شهید باطنی تا پاسی از شب در مسجد مشغول فعالیت بود و حتی برخی شبها در مسجد میخوابید وی برای تعلیم و آموزش بچهها آنها بسیار دغدغه داشت و زمان زیادی برای آنها صرف میکرد.
عصای دست پدر
در ادامه پدر شهید باطنی با وجود کسالت درباره فرزندش گفت: شغل من کاسبی بود و محمود هر روز ظهر به مغازه میآمد و میگفت: شما برو و استراحت کن، هر کجا که بود هنگام ظهر خودش را به مغازه میرساند تا من برای صرف نهار، نماز و استراحت بروم. فرزند بسیار مهربانی بود و به شدت به من احترام میگذاشت به واقع عصای دست ما بود.
اغلب شبها را در مسجد میگذراند. به او میگفتم: شبها به خانه بیا، اما میگفت: خانه من مسجد است. هنگامی که جنگ آغاز شد عزم میدان کرد و رفت، چندی بعد پایش تیر خورد و به منزل بازگشت اما به محض بهبودی دوباره به جبهه رفت. در مسجد هم بچهها را به رفتن به جبهه توصیه میکرد. بسیار آرام و با ادب بود، مادرش را بسیار دوست داشت و به او محبت میکرد، هیچ وقت از ما پول نمیگرفت و میگفت: نیازی ندارم، مگر مواقع ضروری آن هم فقط به اندازه نیاز.
روزهداری پیش از تکلیف و بدون سحری برای جبران زحمات پدر و مادر
مادر شهید باطنی که در بستر بیماری بود به احترام میهمانان فرزندش دقایقی از بستر برخواست و به وصف فرزندش پرداخت و گفت: در سنین نوجوانی و هنگامی که هنوز محمود به سن تکلیف نرسیده بود با وجود گرمای هوا روزه میگرفت. یک شب من او را برای سحر بیدار نکردم زیرا احساس کردم هنگامی که مکلف نشده ضرورتی ندارد روزه بگیرد. بعد از ظهر با رنگ و روی پریده به منزل آمد. گفتم: کجا بودی، گفت: به مغازه رفته بودم تا بابا استراحت کند. برایش غذا آوردم گفت: روزهام. به قدری پدرش را دوست داشت که با زبان روزه در حالی که سحری هم نخورده بود به کمک پدرش رفته بود تا او استراحت کند.
به محمود گفتم: پسرم چرا وقتی روزه گرفتن به شما واجب نیست با این سختی و بدون سحری روزه میگیری، گفت: مادر من روزه میگیرم و ثوابش را به شما تقدیم میکنم. گفتم: ما هنوز نمردهایم و نیاز نیست تو برای ما روزه بگیری. گفت: میترسم زودتر از شما از دنیا بروم و نتوانم زحمات شما عزیزان را جبران کنم.
شاگردی که استادش او را معلم خویش خواند
همه وقت و زمانش را در مسجد میگذراند و حتی گاهی به مدرسه نمیرفت و یا دیر میرفت. یک بار به مدرسهاش رفتم به مسئول مدرسه گفتم: چرا درباره دیر آمدنش از او سؤال نمیکنید و او را تنبیه نمیکنید. معلم محمود در جواب من گفت: محمود معلم همه ما است و خوب میدانیم هنگامی که مدرسه نیست کجا میرود.
جهاد، تکلیفی که شهید برای ادای آن جانش را فدا کرد
عمه محمود برای رفتن به سفر حج نامنویسی کرده بود و هر سال انتظار میکشید تا نوبت اعزامش شود. هنگامی که محمود قصد رفتن به جبهه را داشت، عمهاش گفت: بچه جان تو را چه به جبهه. محمود با ناراحتی سوار دوچرخه شد و رفت فوراً برای اعزام ثبتنام کرد و بازگشت. عمه محمود دوباره به او گفت: دو برادر تو در جبهه هستند چه نیاز است که تو هم بروی، محمود گفت: اگر شما نهار بخورید، آیا من هم سیر میشوم؟ شما نماز بخوانید به اسم من مینویسند؟ هر کس تکلیفی بر عهدهاش است که باید خودش آن را ادا کند. عمهجان نماز، حج و جهاد در نزد خدا برابر است، حال شما برای حج نگران هستی چطور من برای جهاد نگران نباشم. همانگونه که شما منتظر اعزام هستی من هم میخواهم به جبهه بروم تا به اسلام خدمت کنم.
در مسجد محل بسیار فعال بود جلسه قرآن برپا کرده بود و حتی خودش برخی اوقات پیشنماز بچهها میشد. بعد از شهادتش به بهشت زهرا رفتم دیدم شاگردانش جمع شدهاند و با صدای بلند برای او گریه میکنند. یکی میگفت: معلمم بود، یکی میگفت: پدرم بود، یکی میگفت: برادرم بود. بچهها را آرام کردم و گفتم: اگر میخواهید محمود را شاد کنید راه او را در پیش بگیرید و به قرآن عمل کنید تا روحش شاد شود.
باید بگویم فرزند بسیار خوبی بود و امیدوارم همه شهدای عزیز ما با سیدالشهدا(ع) محشور شوند.
سفارش به پدر و مادر تا آخرین لحظات
خواهر شهید ابتدا قصد صحبت کردن نداشت اما با اصرار حاضران دقایقی لب به سخن گشود و گفت: محمود برادر بزرگتر من بود و همیشه به عنوان یک برادر بزرگ به او تکیه میکردم، بسیار مهربان و با محبت بود و علاقه زیادی به پدر و مادر خصوصاً پدرم داشت. پیش از آخرین اعزام چهرهاش بسیار زیبا و نورانی شده بود. چند بار همه خانه را گشت و نگاه کرد، سپس ما را به احترام و کمک به پدر و مادر سفارش کرد و رفت و دیگر بازنگشت.
شهادت بر اثر اصابت ترکش خمپاره
بسیار فعال و بانشاط بود و در مسجد نوجوانان بسیاری را مرید خود کرده بود. یک روز به علت بیماری به مسجد نرفت، شاید هر پنج دقیقه یک بار درب منزل ما را میزدند و سراغ او را میگرفتند. ورزشکار بود و کشتی میگرفت در مسابقات دو در سطح منطقه هم اول شده بود. سرانجام در تاریخ ۲۳ بهمن ۱۳۶۱ در منطقه طاووسیه عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. البته وی چند روز قبل از شهادت از ناحیه دست مجروح شده بود اما با وجود مجروحیت برای بازگرداندن پیکر شهدا به خط مقدم رفته بود که از همان جا در حالی که فقط ۱۷ سال داشت به آسمان پر کشید.