صدای چند نفر بلند شد: «بابا کجا می ری؟ مگر آتش را نمی بینی؟ همین جا نماز بخوان» در همان حال بالا آمدن گفتم: « من نمی دانم شما چه طوری این جا نماز می خوانید. من باید بیرون کانال نماز بخوانم»
روایتی از یک عکس که جاودانه شد+عکس
25 آذر 1392 ساعت 9:44
صدای چند نفر بلند شد: «بابا کجا می ری؟ مگر آتش را نمی بینی؟ همین جا نماز بخوان» در همان حال بالا آمدن گفتم: « من نمی دانم شما چه طوری این جا نماز می خوانید. من باید بیرون کانال نماز بخوانم»
به گزارش جهان به نقل از مشرق، یکی از ماندگارترین یادگارهای سالیان حماسه و غیرت، تصویری است که توسط هنرمندِ بسیجی، استاد «محمود بدرفر» به ثبت رسیده است.
روز ۲۰ دی ماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی، در منطقه ی عملیاتی «شلمچه»، «مهدی صمدی صالح» رزمنده ای از نیروهای «لشکر۳۲ انصارالحسین(ع)»(گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر(علیه السلام))، در زیر بارانی از آتشِ دشمن، سر تا به پا، آجین شده در گل و لای، به نماز ایستاد و سایه ی سنگینِ براقش، چشم شیشه ای عکاسِ ۲۷ ساله ای را به خود خیره ساخت و برگی طلایی از تاریخ یک ملت، به ثبت رسید.
این برشِ تاریخی، تنها لحظه ای است از روزهای متمادی که فرزندان این ملت، در منطقه ی «شرق بصره» پشت سر گذاشتند تا پرچم «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه)» بر بامِ سرزمینشان در اهتزاز بماند که ماند و خواهد ماند، ان شاءالله.
آن چه پیش رو دارید، گزارشی است بی واسطه و دقیق، به روایت «مهدی صمدی صالح» از مسیری که به خلق این اثرِ به یادماندنی انجامید. «مهدی صمدی صالح»، این روزها، در پنجمین دهه از حیات خود، احتمالا، از اشتغال در «دانشگاه بوعلی سینا»ی همدان، بازنشسته شده است:
«عملیات کربلای ۵ که آغاز شد، روز دوم عملیات به دسته ی ما ماموریت داده شد به سمت خط مقدم حرکت کنیم. شب قبل یک گردان از لشکر کرمان وارد عملیات شده بود و ما می بایست خود را به آن محور می رساندیم و جایگزین آن نیروها می شدیم. ستون زیر آتش گسترده ی دشمن حرکت کرد و با سرعت هرچه تمام تر به خط مورد نظر رسید. به محض ورود ما به کانالی که بچه های کرمانی شب قبل تصرفش کرده بودند و در آن حضور داشتند، آن ها شروع کردند به عقب رفتن. جلوی آخرین نفر از نیروهی کرمانی را که از کانال خارج می شد گرفتم و با ناراحتی گفتم: «بابا یکی از شما باید من رو نسبت به این منطقه توجیه کند. من اصلا نمی دانم عراقی ها کدام طرف هستند. چقدر فاصله داریم».
بنده ی خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: «باشه. من بهت می گم»
هنوز حرفش تمام نشده بود که «آخ» بلندی کشید و افتاد داخل کانال. بلندش که کردم، دیدم سه تا گلوله ی مستقیم از پشت به او اصابت و قلبش را سوراخ کرده است. رفقایش دور شده بودند و در میان آن همه سر و صدا، فریاد مرا نمی شنیدند. سرگرم انتقالش به گوشه ای از کانال بودم که دیدم بچه ها دارند به خط مقابل شلیک می کنند. سرم را بالا آوردم و دیدم تعدادی نیرو در ۳۰۰ متری ما، داخل یکی از کانال ها مستقرند. دوربینم کاملا گلی شده بود. با گوشه ی پیراهنم شیشه اش را تمیز کردم و نیروهای مقابل را دیدی زدم. بادگیرهای کرم رنگ و کلاه های پشمی بعضی هایشان مطمئنم کرد که خودی هستند. با عجله فریاد زدم: «نزنید. این ها بسیجی هستند.»
نیروهای دسته، تیراندازی را قطع کردند و من اجمالا منطقه را بررسی کردم. حضورمان آن جا کاملا بی فایده بود و فقط زیر آتش خمپاره ها، تلفات می دادیم. با بی سیم به فرمانده گردان گزارش وضعیت دادم و کمی از ظهر گذشته، اجازه ی عقب نشینی گرفتم. مسیر بازگشت از داخل کانال بود و با توجه به عمق ۸۰ سانتی متری کانال، فقط باید پامرغی برمی گشتیم والا حتما تیر و ترکش می خوردیم. بعد از ۳۰۰ متر پامرغی رفتن، برای استراحت، توقفی کوتاه کردیم. بچه ها حسابی خسته بودند. در این فرصت، کانال و اطرافش را دوباره بررسی کردم. با توجه به تفاوت ارتفاع لبه ی کانال (که درست وسط جاده ی آسفالت حفر شده بود) با دو طرف آن، فکری به ذهنم رسید که با مسئول دسته در میان گذاشتم. اگر با سرعت از کانال بیرون می زدیم و دو نتری می دویدیم، به جایی می رسیدیم که دید دشمن روی آن صفر بود. قرار شد در صورت تمایل، شخصا این مسیر را امتحان کنم. «رحمت نوروزی» هم اعلام کرد که با من می آید.تا ۳ شمردیم و پریدیم بیرون و به حالت دو، خودمان را به آن طرف رساندیم. کل مسیر پر از گل بود و سرتا پایمان گلی شد. حدسم درست بود. آن جا یک متر از لبه ی کانال پایین تر بود . با توجه به شیب منطقه می شد کاملا ابستاده راه رفت. حدود ۲۰۰ متر که از جاده فاصله گزفتیم، یک نفربر «خشایار» خودی دیدیم که داشت مهمات خالی می کرد. به سمتش دویدیم و به پنجاه متری اش که رسیدیم، گلوله ی خمپاره ای روی نفربر خورد و کاملا نیست و نابودش کرد. انگار اصلا وجود نداشته است. به راه رفتن ادامه دادیم تا رسیدیم به یک ستون تازه نفس از نیروهای خودی که به سمت خط حرکت می کردند. ما از خسته گی تلو تلو می خوردیم و حتی توان حمل سلاحمان را نداشتیم و با انگشت بند اسلحه را گرفته بودیم و روی زمین می کشیدیم. همه جای بدنمان، به جز چشم هایمان گل خالی بود. دیدم نفرات اول ستون با تعجب ما را به هم نشان می دهند و چیزهایی می گویند. رحمت ندایی به من داد و به ۳-۴ متری آن ها که رسیدیم، صداهای عجیب و غریب از خودمان درآوردیم و به سمتشان هجوم بردیم که مثلا ما موجی هستیم. چند نفر ترسیدند و فرار کردند اما بعضی ها که معلوم بود سابقه دارند، متوجه شدند ما داریم شوخی می کنیم.
کد مطلب: 331639
آدرس مطلب: https://www.jahannews.com/analysis/331639/روایتی-یک-عکس-جاودانه