شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۱

تیمسارهایی که از سربازها کتک می خوردند

يکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲ ساعت ۱۵:۰۱
کد مطلب: 331539
توی راهرو که می رفتم و می آمدم، چیزهای عجیب و غریبی می دیدم. آن جا دیگر نمی توانستند چشم بند بزنند، ولی آن که همراهم بود، هر جوری بود به م می فهماند سرم را بیندازم پایین و فقط جلوی پام را نگاه کنم. من هم زیر چشمی نگاه می کردم. بیشر وقت ها می دیدم دست عرب ها را دوتا سه تا از پشت بسته اند و کم کم می فرستندشان طبقه ی دوم. این جور که بوش می آمد، جای بازجویی ها آن جا بود.
به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، چند روزی گذشت. هنوز کاری به کارم نداشتند. صبح ها یک استکان آش می آوردند با دو تا نان ساندویچی که آن هم وسطش خمیر بود و فقط دورش را می شد خورد. ظهر یک خرده برنج نپخته با مثلاً دو سه تا قاشق آب گوجه. عصر یک لیوان چای، شب هم یک استکان آب خورش؛ همین. از میوه هم هیچ خبری نبود. نور که نبود بفهمم حالا صبح است یا ظهر، شب است یا نصف شب. همین برنامه ی غذایی شده بود یک جور ساعت که بفهمم الان چه وقت روز است.

اتاق دستشویی نداشت. بهانه داشتم که هر وقت در را باز می کنند برای دادن غذا، بگویم می خواهم بروم دستشویی. این جوری لااقل چهل پنجاه متر راه می رفتم. خودش تنوعی بود. برای این که خوار و خفیفم کنند، حتا یک دم پایی به م نمی دادند. مجبور بودم پابرهنه بروم. چندشم می شد، ولی چاره ای نبود. نمازم را هم با تیمم می خواندم.

بعضی وقت ها غذا آوردن شان خیلی دیر می شد. اولش فکر می کردم هنوز وقتش نرسیده. بعد که از گرسنگی معده ام درد می گرفت، می فهمیدم اصلاً یادشان رفته. بیش تر وقت ها زندان بانم یکی بود که قیافه ی خیلی وحشتناکی داشت، انگار موی اجل توی صورتش بود. کلاً همه ی آدم های آن جا جوری بودند که می ترسیدی باهاشان صحبت کنی یا ازشان چیزی بخواهی. ولی وقتی می دیدم دارم ضعف می کنم، دلم را می زدم به دریا. در می زدم و می گفتم «می خوام برم دستشویی.» وقتی برمی گشتم کلی به خودم جرات می دادم و می گفتم «غذا هم نخوردم.» می رفتند آشپزخانه، اگر از غذای خودشان چیزی مانده بود، یک کاسه می آوردند.

توی راهرو که می رفتم و می آمدم، چیزهای عجیب و غریبی می دیدم. آن جا دیگر نمی توانستند چشم بند بزنند، ولی آن که همراهم بود، هر جوری بود به م می فهماند سرم را بیندازم پایین و فقط جلوی پام را نگاه کنم. من هم زیر چشمی نگاه می کردم. بیشر وقت ها می دیدم دست عرب ها را دوتا سه تا از پشت بسته اند و کم کم می فرستندشان طبقه ی دوم. این جور که بوش می آمد، جای بازجویی ها آن جا بود. از خوش شانسی، اتاق من هم افتاده بود بغل شکنجه گاه. مرتب صدای داد و فریاد و حتا جیغ زن و بچه می آمد. این ها را که می شنیدم، دلم ریش می شد. می گفتم همین امروز و فردا می آیند و من را هم می برند آن جا. هی ته دلم خالی می شد. همین دلهره اش داشت از پا درم می آورد. این ها به کنار، سر و صدا آن قدر زیاد بود که نمی شد چشم بگذارم روی هم. نامردها طرف را آن قدر شلاق می زدند که از هوش می رفت و صداش قطع می شد. فقط همان موقع بود که تا یکی دو ساعت اتفاقی نمی افتاد و می شد چرتی زد. ولی توی همان خواب کوتاه هم صدای سوت شلاقی که توی هوا پیچ و تاب می خورد، توی گوشم بود و دلهره دست از سرم برنمی داشت. این سکوت ها بیش تر مال شب بود. طرف های صبح دوباره شروع می کردند به زدن؛ لابد یکی دیگر را یا همان سر شبی را که دوباره به هوش آمده بود.

وزارت دفاع هم که بودم، گاهی وقت ها از طبقه ی دومش صدای داد و قال می آمد. صدای ضبط را زیاد می کردند که این صداها توش گم بشود و مثلا کسی نفهمد. نمی دانستم این بلاها را سر کی می آورند. بعد ها حتا شنیدم به درجه دارها. سرهنگ ها و تیمسارهای خودشان هم اگر تمرد کنند، رحم نمی کنند؛ مخصوصاً اگر توی جبهه اشتباهی بکنند و اشکالی توی کارشان باشد، درجه هاشان را می گیرند، لخت شان می کنند و می گویند سربازها کتک شان بزنند.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *