سرویس اجتماعی جهان:«... دنبال موكل گرفتن اومدي؟... چقدر ميخواهي خرج كني... موكل خوب ميخواي كه تا اراده كني تموم كار و بارت رو روبراه كنه...پادشاهش رو برات ميگيرم... بشه غلام حلقه به گوشت... خوبه... هر موكل و دعاي كه ميگيري عُرش داره... بايد اونو زود پرداخت كني...زود بده تا پا گيرمون نشه... بعد هم بشين سر اين سفره تا قفل زندگيترو باز كنم... ازدواج كه نكردي...» نزديك تپههاي مشيريه. در كوچه پس كوچههايي كه بافت فرسوده از سر و رويش ميريزد و پيچ ميخورد داخل بيچارگي مردمي كه آنجا خانه دارند. كوچه جنيها معروف است. يعني معروف بود. قبل از اينكه حاجي عربه از آنجا برود و با خودش هم لشگر جنهايش را ببرد. آن موقع كه حاجي عربه آنجا براي خودش بساط احضار جن راه انداخته بود، كوچه بن بست جنيها پر ميشد از زنها و مردهايي كه به دنبال گرفتن موكل جن حاضر بودند تمام روز را در نوبت ديدن حاجي عربه سرپا تا شب منتظر بمانند. بعد هم اگر كارشان گير بود شب هم با پتوهاي سفري و يك فلاكس چاي شب را به صبح برسانند. اين ماجراي چندين سال بن بست جنيها بود و بعضيها كه تخيلاتشان قوي بود سپاه جنيها را با تمام سربازها و شواليهها و سلاطينشان حس ميكردند.
«... اول سر و كله حاجي عربه اينجا پيدا شد... از همون اول كه آمد اينجا هر روز زنها براي گرفتن سر كتاب و زبون بند و باز كردن بخت دخترها اينجا رفت و آمد ميكردند... بعد هم سر و كله سلطاني پيداش شد... بعد هم داوود روح و يكي دو نفر ديگه... فكر كنم نوچههاي حاجي عربه بودند... اونقدر حرف جن و پري و آل زدند كه اين بن بست به بن بست جنيها معروف شد... از همون روز بود كه مردم شبها ميترسيدند از سر اين كوچه رد بشن...» پيرمرد موتور گازي خود را كنار ديوار تكيه ميدهد و دستگاه پنبه زني را روي زمين پهن ميكند و شروع به زدن پنبههاي تشك كهنه ميكند.«...الان يكي دو سالي از اون شبي كه حاجي عربه كلاهبردار بند و بساطش را جمع كرد و از اين كوچه رفت و پول مردم رو خورد ميگذره... اوناي ديگه هم به فاصله يه هفته كه گندش دراومد رفتن...»
بن بست جنيها كوچه باريكي با سه خانه قديمي درب و داغان است. ديوارهاي قديمي آجري كه از بالاي اين ديوارهاي كوتاه اقاقيهاي و درختان به بيرون آويزان شده اند.«... هميشه اين بن بست صداي گربه و كلاغ ميده... اصلا كسي جرات نميكنه خونههاي اين بن بست رو بخره... ميگن شبا صداهاي عجيب و غرييب ميآد... چند نفري اومدن تا اين خونهها رو بخرن اما پشيمون شدن و رفتن و پشت سرشان رو نگاه نكردن...» از بن بست بينام اما معروف به جنيها كه زماني يكي از بن بستهاي پر رفت و آمد بود، الان فقط كوچه تنگ و باريك و قديمي با سه خانه خالي مانده و ترس شبانه اهالي محل از جنهايي كه با صاحبشان نرفتن و داخل خانههاي خالي زندگي ميكنن.
بن بست جنيها سال۱۳۸۲
آن زمان يك كوچه جنيها بود و زنهايي كه براي بستن زبان مادر شوهر و انداختن محبت خود به دل شوهرهاي بخت برگشتهشان راهي اينجا ميشدند. حاجي عربه مردي بود اهوازي با قدي بلند و لاغر كه ميگفت پسر بزرگش در جنگ لبنان شهيد شده و الان هم با زن دومش در تهران زندگي ميكند. مردي با چشمان بزرگ و لباس عربي «دشداشه» هميشه اتاق انتظار داخل خانه پر بود از زنها و مردهايي كه همگي مشكل داشتند و سر كوچه هم پر بود از ماشينهاي مدل بالايي كه از صبح تا شب راه را بر روي اهالي محل ميبستند. داخ اتاقي كه حاجي عربه در اون به دعا نويسي مشغول بود صندوق بزرگ سبز رنگ و سفرهاي كه دائم پهن بود و سر سفره هم ديگ بزرگي قفلهاي بسته و نبسته زندگي آدمها را نشان ميداد. حاجي وقتي مشتري پر و پاقرصي را پيدا ميكرد از پشت در داد ميزد:«... اُم حيدر...جِب اِلچاي... يعني ننه حيدر چاي بيار...» بعد هم حرف بود بر سر گرفتن موكل از جنيها و پولدار شدن و باقي قضايا.«... وُلٍك تو كه پول داري... ۵ ميليون بده برات پادشاه جنيها رو تسخير كنم... آره...همچي پولدار بشي كه نفهمي از كجا برات رسيده... الان من خودم دو تا از پادشاهاشون رو دارم... هموئيل اسم يكيشونه... از در و دشت داره برام ميرسه...» وقتي سركتاب گرفتن حاجي از روي كتاب كهنه به زبان اردو شروع ميشد همه حرفها و سركتابها براي مشتريانش يكي بود انگار اين كتاب فقط يك صفحه داشت.«... من پول نميگيرم مسلمون... فقط اون صندوق سبز رو كنار اتاق ميبيني برا كمك به نيازمندانه... هرچقدر ميتوني توش بريز بايد عُرش دعا را زود داد تا دعا اثر كنه و پا پيچ آدم نشه... بعد هم موكل ميخواهي بايد يه گوسفند قربوني كني... الان گوشت كيلويي۸ هزار تونه ۲۰۰ هزار تومن تو اين صندوق بريز تا من داخل اين ديگ قفلهاي زندگيت رو وا كنم...» مشتريها سر سفره مينشستند و حاجي شروع به ارتباط گرفتن با موكل خودش ميشد. پارچه سفيد رنگي روي ديگ ميانداخت و شروع ميكرد به هم زدن ديگ... بعد هم پارچه را از روي ديگ بر ميداشت و آب داخل آن لجن ميشد:«... واي مامان... الان آب ديگ تميز بود چقدر لجن شده...» حاجي راضي از اين تعجب مشتريان زير چشمي نگاهي ميانداخت و زير لب ورد ميخواند:«... گفتي اسمت چي بود؟... الهه... بيا الهه نازم بيا دست كن داخل ديگ ببين چي پيدا ميكني؟...» دختر جوان چادر مشكياش را روي سرش جابهجا ميكرد و بغل حاجي مينشست و دستش را داخل ديگ ميكرد:« واي... اين همه قفل... يا امام زمان...» بعد هم تجويز حاجي عرب شروع ميشدو بيعانههايي كه براي گرفتن موكل و دعا و بخت گشايي از مشتريان ميگرفت:« خودت هم بايد رياضت بكشي... ۴۰ روز غذاهاي حيواني نميخوري... بعد هم اين وردها را ميخواني و اين عودها رو ميسوزوني... دوست داري موكلت به چه شكلي جلوت ظاهر بشه؟...» اكثر موكلهايي كه قرار بود جلوي چشم مشتريان ظاهر بشه از دايره حيوانات خارج نميشدند.
دختر رجب سلماني و خواستگاري پسر شاه پريان
داخل همان بن بست جنيها پنج، شش ماه بعد سر و كله «داوود روح» پيدا شد. پيرمرد چاق و كوتاه قدي كه ميگفتند با سه تا از زنهايش در يك خانه زندگي ميكند. آنجا پاتوق مشتريهاي مريض و دخترهاي شوهر نكرده بود. داخل اتاق دعانويسي داوود كه ميشدي، در و ديوار پر بود از تسبيح و تابلوهاي قديمي كه ميگفتند اولين دست نويسهاي دعا نويسي است. داوود بالاي اتاق ميشست و زنها دايره وار دور تا دور اتاق مينشستند. زن بزرگ داوود هميشه داخل اتاق بود و كارهاي داوود را انجام ميداد. زن حدود ۵۰ سال داشت .آن روز كه براي تحقيق درباره ماوراءالطبيعه گذرم به اين كوچه افتاد،بهناز را مادرش روي دست به اين خانه آورده بود. ميگفت بعضي وقتها دهنش كف ميكنه و شروع به لرزيدن ميكنه. دختر ۱۵ سالهاي با موهاي خرمايي روشن و چشمان عسلي. داوود از پشت منقل بزرگي كه جلوي رويش روشن بود و اسپند روي آن ميسوزاند نيم نگاهي به اين دختر بينوا انداخت. دستي به صورت او كشيد و بعد هم چاي پر رنگ را لاجرعه سركشيد.:«... خواهرم... پسر شاه پريون عاشق دخترت شده... وضعش از اين بدتر هم ميشه... يه وقت ديدي ديگه از دخترت خبري نيس ها...» زن خيلي گريه كردو دست به دامن داوود شد.:« تو رو خدا من همين يه دختر رو دارم... نجاتش بدين...»
مراسم جن گيري كه شروع شد. لرزه به تن همه زنها افتاد... داوود ورد ميخواند و تند تند اسپند توي آتش منقل ميريخت. آنقدر اسپند تو منقل ريخت كه چشم، چشم را نميديد. بعد هم برقها را خاموش كردند. زنها همه به درگاه اتاق پشتي نگاه ميكردند كه قرار بود جن از اين درگاه به دنياي انساني پا بگذارد. درگاهي كه پرده سفيد به آن آويزان بود:« ميگن جنها پشت اين پرده ظاهر ميشن... بسم...» وقتي شبح پشت پرده سايه انداخت همه زنها چادرها و روسريهاي خود را توي صورتشان كشيدند.نفسها حبس شده بود. داوود هم از فرصت استفاده كرد و يك تكه ترياك داخل استكان چاي انداخت و سر كشيد.خماري حس خوبي به او داد. شبح پشت پرده سفيد ظاهر شد. پرده سفيد روي درگاهي اتاق تكان ميخورد. تا اينكه بچه كوچكي پشت پرده ظاهر شد. باد پنكهاي كه با فاصله پشت درگاهي گذاشته بودند و پسر كوچكي كه خودش را به پاي مادرش چسبانده بود، همه معادلههاي داوود روح را كه شبها با زن هايش اين سناريو را تمرين ميكرد، به هم خورد. داوود بااشاره چشم به طاهره خانم فهماند كه اوضاع كشمشي است و زن قبل از اينكه مشتريها بفهمند به سرعت پشت پرده رفت و بچه را بغل كرد و رفت. داوود هيچ وقت باورش نميشد كه من تنها شاهد تمام ماجراهاي اتفاق افتاده هستم
سلطاني هم وضعي بهتر از اون دوتاي ديگه نداشت. بعدش گندش درآمد كه حاجي عربه اين دوتا را آورده اينجا و از آنها پول ميگيره كه خرده مشتريانش را پيش آن دوتا ميفرستد.قرار گذاشته بودند كه مشتريهاي بزرگ و دادن موكل سهم حاجي عربه باشه و دعا نويسي سهم داوود و خرده كارهاي شيطاني و بستن بخت و احضار روح و... هم كار سلطاني.
سلطاني پيرمرد قد خميدهاي بود كه ريش و سيبيل بلند و زرد رنگي داشت. ابروهايش تا روي چشمانش را گرفته بود و هر كس كه ميخواست كسي را بدبخت كند و با دعا و جادو او را بكشد ميآمد سراغ سلطاني. ميگفتند هر شب ميرفت قبرستان ابن بابويه و گربه مردهاي را پيدا ميكرد و به نام فردي داخل بدن گربه سوزن فرو ميكرد:« اين سوزنها همون شب تو رگ و ريشه اون فردي كه ميخواهيم نباشه فرو ميره... همون شب روح از بدنش جدا ميشه و ميميره...» خانه سلطاني خيلي تاريك بود و از داخل زير زمين تاريك خانهاش هميشه صداي گربه ميامد و بالاي درخت توت وسط حياط هم جز كلاغ پرنده ديگري پر نميزد.
فرار شبانه جنگيرها
يكي دو سال بعد همه مشترياني كه به دنبال موكل بودند ميآمدند و ميرفتند. بعضيها هم توهمي شده بودند و ادعا ميكردند كه جن ميبينند. اما خبري از پول و كار آنچناني نبود. در اين يكي دو سال حاجي عربه مهرههاي مار زيادي را به قيمت ۲۰۰ هزار تومان به زنها و دخترهاي جوان فروخت و سفرههاي زيادي را براي بخت گشايي و كارگشايي انداخت. گاهي اوقات پيش ميآمد كه يك ماهي هر سه گم و گور ميشدند. از زن حاجي كه سراغ ميگرفتي، ميگفت:«... رفته تو كوه... داره موكل احضار ميكنه... نميدونم كي ميياد...» آخر سر هم در را روي مردمي كه هم پولشان را از دست داده بودند و هم آرزوهاي برباد رفتهشان كه ساخته ذهنياتي بود كه حاجي عربه تو سر آنها كرده بود هر شب به سراغ اين كوچه ميآمدند تا اولين نفري باشند كه حاجي را بعد از احضار موكل و برگشتن از كوه ميبينند. داوود هم براي نوشتن دعاي مهر و محبت پا فراتر گذاشته بود و به زنها پيشنهاد ميكرد كه روي بازو و يا روي شكم آنها اگر اين دعا را بنويسد خيلي تاثير دارد.
اما تنها چيزي كه باعث شد چند سال به كارهاي خود در اين محل ادامه بدهند وجود جن سرخي بود كه ميگفتند اطراف تپههاي مشيريه ديده شده بود. با موهاي قرمز.
به گزارش خبرنگار جهان الان ۶،۷ سال از ماجراي بن بست جني و جن تپههاي مشيريه ميگذرد. بعد از فرار جنگيرها پليس به دنبال سلطاني و داوود و حاجي عرب بود. انگار اب شده بودند و رفته بودند زير زمين. شايد هم همان لشگر جنيها كه هميشه ميخواستند مانند عصر بردهداري به تسخير آدمها دربياورند كمكشان كرده بود. الان معلوم نيست داوود چند دختر و زن ديگر را به عنوان زن خانه به زنهاي قبلياش اضافه كرده. سلطاني كجا دارد به تن گربه مرده سوزن فرو ميكند و حاجي عرب پول موكلهاي نداشتهاش را از مردم ميگيرد.